
اینم قسمت ۶ امیدوارم ازخوندن این تست لذت ببرید اگر قسمتای قبلی نخوندین اول اونارو بخونید چون بهم مرتبط هستن
که ناگهان شاهزاده پیتر منو کشید سمت خودش ویه تیر به بازوی سمت چپش برخورد کرد ولی وایستاد سرم که آوردم بالا تا نگاه کنم دیدم سمت چپسجش پر از خونه ترسیدنمیدونستم باید چکار کنم اما باخودم گفتم به احتمال زیاد باید پایین یه طبیب باشه سریع دویدمو رفتم سمت کلبه پایین جنگل که پرنسس جولیا رونگه مسداشتن در زدم اما کسی درو باز نکرد اما همیشه یه راه ورود دیگه ای هم هست رفتم پشت کلبه یه ذر بود اما اونم هر کاری کردم باز نشد دیگه داشتم عصبانی میشدم پیتر به خاطر من تو اچن حال بودو من حتی نمیتونستم بهش یه کمک کوچیک کنم داشتم میمودم جلوی در که چندتا سرباز دیدم اومدن جلوی ذر منن دوییدمو رفتم جلوی در و پامو گذاشتم گفت بزارید بیام اما یکی از سربازا به زور شمشیر درآورد و از پشت گذاشت روی گردنم ....
ترسیدم نمیتونستم تکون بخورم که یکی از اون سربازا که داخل بود اومد بیرون گفت تو کی هستی؟ منم گفتم پر یعنی پرنسس دایانا خندیدن گفتن گویی خبر نداری که پرنسس مرده بعدشم تو در لباس سربازای قلمرو شرقی هستی پس یعنی جزء سرباز اونام هستی داشتن همین طوری حرف میزدن که یهو پادشاه اومد تا خواستم حرف بزنم منو انداختن روی زمین گفتن تعظیم کن ولی من سریع بلند شدم گفتم پادشاه من من نذاشتن حرفو کامل کنم محکم زدن تو گوشم افتادم روی زمین بعد پادشاه گفت چرا نزاشتید حرفشو بزنه اونام گفتن آخه عالیجناب این دختر تظاهر میکنه پرنسس دایاناهستش پادشاه از اسب اومد پایین و کمکم کردکه بلندشم بعد چهرمو که دید شروع به گریه کردن کردو منو بغل گرفت گفت تو تو هنوز زنده ای بتورم نمیشه دخترمن هنوز زندس اولین بار بود که داشتم اشکای پادشاهو میدیدم به غیر از اون اولین بار بود بهم گفت دخترم پادشاه گفت شما با چه جرئتی پرنسسو نزاشتم حرفشو کامل کنه سریع گفتم عالیجناب لطفا صبر کنین من من به کمکتون نیاز یه نفر به خاطر من تیر خورده و من به طبیب نیاز دارم با تعجب بهم گفت کی منم گفتم وقت ندارم تعریف کنم گفت باشه و رفت داخل کلبه همونطوری که حدس می زدم داخل کلبه یه طبیب بود....
رفتیم به سمت اونجا همه سربازا دور پیتر جمع شده بپدن منم سریع رفتم بینشون از هوش رفته بود و سراسر لباس پر خون شده بود طبیب اوند بالای سرشو گفت ایر سمی بوده باید هرچی سریع تر تیرو در بیاریم وگرنه سم توی کل بدنش پخش میشه تیرو دراوردن بعد هم سوار اسب کردنو بردنش کلبه وقتی وارد کلبه شدم پرنسس بادیدن برادرش سریع اومد جلو گفت چه چه اتفاقی براش افتاده شروع به گریه کردن کرد من نمیدونستم چی بگم طبیب گفت که من باهاش وارد اتاق شم بعد چندتا گیاهو باهم کوبیدو گذاشت روی محل تیر و اونارو آتیش زد پیتر دیگه بهوش اونده بود داشت ذست منو فشار میداد معلوم بود خیلی داره عذاب میکشه بعد آتیشو خاموش شد و چندتا گیاهو با آبجوش مخلوط کردو داد تا بخوره و اون گیاهایی که روی پوستش سوخته بودن برداشت به من گفت...
رفتیم به سمت اونجا همه سربازا دور پیتر جمع شده بپدن منم سریع رفتم بینشون از هوش رفته بود و سراسر لباس پر خون شده بود طبیب اوند بالای سرشو گفت ایر سمی بوده باید هرچی سریع تر تیرو در بیاریم وگرنه سم توی کل بدنش پخش میشه تیرو دراوردن بعد هم سوار اسب کردنو بردنش کلبه وقتی وارد کلبه شدم پرنسس بادیدن برادرش سریع اومد جلو گفت چه چه اتفاقی براش افتاده شروع به گریه کردن کرد من نمیدونستم چی بگم طبیب گفت که من باهاش وارد اتاق شم بعد چندتا گیاهو باهم کوبیدو گذاشت روی محل تیر و اونارو آتیش زد پیتر دیگه بهوش اونده بود داشت ذست منو فشار میداد معلوم بود خیلی داره عذاب میکشه بعد آتیشو خاموش شد و چندتا گیاهو با آبجوش مخلوط کردو داد تا بخوره و اون گیاهایی که روی پوستش سوخته بودن برداشت به من گفت...
نشستم کنارش که پادشاه اومد گفت چطچری باهاش آشنا شدی و برای چی تیر خورد ومن هراتفاقی که تاحالا برا افتاده بودو بجز بخش که همه چیزو فهمیدمو گفتم وقتی فهمید دزدیدنم خیلی عصبانی شد منم دستشو گرفتمو گفتم اونا خیلی باعام خوب بودن اونا فکر میکردن شما شما پرنسس جولیارو اسیر کردین و فکر میکردن من دخترتونم پس خواستن با استفاده از منپرنسس نجات بدن بهم نکاه کردو گفت تو تو باور باور کردی که من اینکارو کرده باشم بغلش کردمو گفتم نه باپر نکردم بعد بهم نکاه کردو گفت بابت ازدواجتم متاسفم فکر میکردم دارم کار درستیو انجام میدم وقتی به خودم اومدم خیلی دیر شده بود منم دستشو گرفتم گفتم بر هیچ کاری دیر نیست که یادم افتاد باید دارو هاشو بدم بلندشدم رفتم پیش طبیب داشت داروشو درست میکرد و گفت وقتی خواستی بهش یدی بینی شو بگیر راحت تر میخوره من گفتم خفه نمیشه بهم گفت نه تو اینکارو انجام بده منم همین کارو کردم و دارو بهش دادم بعد از گذشت چند ساعت بعد
چند ساعت بعد وقتی به بیدار شدم دیدم پیتر در رتختش نیست خیلی ترسیدم باخودم گفتم اصلا کی خوابم برد به اطرافم نکاه کردم دیدم پادشاه افتاده بود خیلی ترسیدم رفتم سمتش صداش کردم اما هیچ جوابی نداد چندین بار تکونش دادم اما جوابی نداد نگاهم به اتاق پرنسس جولیا افتاد درش نمیه باز بود درو به طور کامل باز کردن پرنسس سوفیا نزدیک در افتاده بود تکونش دادم اما بیدار نشد آب ریختن روی صورتشان هیچ اثری از بیدار بودن صورت به وجود نمی آمد نگاه کردم سربازان هام افتاده بودن گفتم نکنه به خاطر غذا بوده باشه چرا خوابم برد با خودم فکر کردم یادم افتاد من فقط یه ذره غذا خوردم اما همه خوردن پس قطعا به خاطر غذا بود اما آشپز کجا بود.
رفتم توی آشپزخونه اما آشپز نبوده شک کردم گفتم نکنه نکنه مقصر اون کسی باشه که میخواست منو بکشه بعد گفتم خوب شده که من غذا کامل نخوردم بیرون از کلبه بازه رفتم بیرون دیدم سربازار بیهوش افتاده روی زمین نگاه کردم دیدم نمیدونستم چیکار کنیم باید اما من تصمیم گرفتم میخواستم حرکت کنم پس به سمت رد پاها حرکت کردم صدای زوزه های باد و صدای گرگ های وحشی ترس رو بیشتر توی وجودم افزایش می داد خیلی ترسیده بودم احساس می کردم یه نفر پشت سرم داره میاد صدای برگها بیشتراز عذابم مبداد هر بار که برمی گشتم کسی پشتم نبود اما من واقعا احساس میکردم یکی پشت سرم بود تا دست یکی رو روی صورتم حس کردم و بعد...
بعد بیهوش شدم وقتی بهوش اومدم در یه اتاق بودم اطرافمو نگاه کردم اتاق خیلی کوچیکی بود پیتر کنارم خوابیده بود بیهوش بود بازوش خون ریزی داشت نمیدونم چرا ولی تبش بالا بود چند بار تکونشدادمو صداش کردم اما بیدار نشد بعد یکی درو نصفه باز کرد و یه کاسه آب جوش به همران غذا داد داخل تا اب داغو دیدن خوشحال شدم سریع درو بست تا رفتم جلوی در درو بست آب داغو برداستم یه گوشه از لباسمو بریدمو زدم داخل آبجوش و روی زخمشو پاک کردم تبش داشت میرفت بالا یهو یکی وارد شد
یهو یکی وارد شد و چندتا گیاه دارویی به همراه آبجوش اورد داخل بلند شدم گفتم برای وی مارو آوردین اینجا ها چرا اون حالش بده گفت برو عقب و درو بست منم رفتمو درزدم کلی هم داد فریاد کردم اما هیچ کس درو باز نکرد پیتر تکون خورد یادم افتاد که دارو هاشو نخورده سریع رفتمو گیاهارو با ته لیوان چوبی که اب توش بود کوبیدم و یه مقدار آبجوش بهش اضافه کردم وبهش دادم که بخوره بهوش اومد گفتم حالت چطوره بتزوت درد میکنه داشت حرف میزد که یهو در بازشد و ینفر اومد داخل باورم نمیشد اون....
امیدوارم از این داستان لذت برده باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از خواندن داستانت لذت میبرم
عالــــــــــــــــــــــــی بود من که لذت بردم?????
ممنون?
عالــــــــــــــــــــــــی بود لذت بردم???
عالی بود سریعتر قسمت بعدی رو بزار
ممنون?
خیلی قشنگ بود?
ممنونم ?
عالی بود??
ممنون
وای عالیه?تروخدا قسمت بعدیو زود بزار
ممنون?سعی میکنم زودتر بزارم
وای عالیه منکه عاشقش شدم تروخدا قسمتای بعدیرو زدتر بزار
ممنون عزیزم???