15 اسلاید صحیح/غلط توسط: 💜ARMY💜 انتشار: 3 سال پیش 1,364 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خبببببببببببب این داستانم مثل داستان های دیگه تموم شد. خیلی داستان دیگه تو ذهنم هست که میخوام بنویسم. بعضی هاشون خیلی باحالن. بهم بگین تست بعدی بگین از کی بسازم؟
بعد از خوردن غذا دوباره رفتیم و بچه های کوچیک مثل دلسا رو خوابوندم و بعدش یه فیلم خیلی ترسناک ترسناک تر از قبل رو گذاشتم. حتی طولانی تر و تا ساعت ۱ دور هم بودیم. بعد از ۱ همه رفتیم و خوابیدیم. دیگه من از خیر جزیات میگذرم. تقریبا اون ۱۰ مثل همون ۱۰ روزی بود که تو خونهی خانوادهی پدری گذروندیم. یکمم بیشتر بهمون خوش گذشت. بیشتر روزها بیرون بودیم و اون۲ روزی که تو خونه بودیم من و تهیونگ میرفتیم توی حیاط و سوار تاب خانوادگی میشدیم. بعد از ده روز همه رفتن و من و پسرا و مامان و بابام موندیم. چون اونجا از خونهی بابا و مامانم بزرگتر بود و پسرا اونجا راحت بودن. اون ۱۰ روزی که من با دوستام بودم رو پدربزرگ و مادربزرگم رفتن خونهی مامان و بابام. فردای که همهی خانواده رفتن، من رفتم دم در خونهی کیاناز. اونجا زنگ آیفون رو زدم و با انگشتام جلوی آیفون رو گرفتم و صدام رو تغییر دادم و گفتم: ببخشید میشه بگین کیاناز جان بیاد پایین من دوستشم و کارش دارم. بعد کیاناز با لباس تو خونه ای اومد بیرون. من یهو از کنار پریدم بغلش و دستم رو انداختم گردنش. اونم که شوکه شده بود و خیلی خوشحال شده بود من رو بغلم کرد و جفتمون زدیم زیر گریه. واقعا یه حس خاصی داشت. یه حس کاملا متفاوت و دوست داشتنی. ما فقط هم رو بغل کردیم و هیچ صحبتی باهم نکردیم. بعد کیاناز مثل جت رفت و حاضر شد، هنوز ۵ ثانیه نشده بود که با سر و وضع مرتب اومد بیرون و بعد باهم شروع کردیم به صحبت کردن
من: سلام نفسم، عشقم، عمرم،،،،،،،،،،، کیاناز: سلام میدونستی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ چرا نصف جونم کردی؟،،،،،،،،،،، من: ببخشید کیاناز.،،،،،،،، کیاناز: خواهش میکنم الان هیچ چیزی مهم نیست چون تو اینجایی. چجوری اومدی ایران؟،،،،،،،،،،، منم نشستم و تمام قضیه رو براش تعریف کردم. بعد هردوتاییمون پیاده رفتیم دنبال پرنیان و هانیه. وقتی رسیدیم خونهی پرنیان، کیاناز زنگ آیفون رو زد و پرنیان اومد پایین. بعد منم کنار کیاناز دید و هرسه تاییمون همدیگه رو بغل کردیم و پرنیان خیلی سریع رفت و حاضر شد. من: سلام پرنیاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان،،،،،،،،،،،،،، پرنیان: سلام ا/تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت و کیاناااااااااااااااااااااااااااز،،،،،،،،،،،،،،،،، کیاناز: سلام پرنیاااااااااااااااااااااااااااااااااان.
بعد هر سه تاییمون چون اسم هامون رو کشیده بودیم زدیم زیر خنده و از خنده مردیم. وقتی پرنیان رفت و حاضر شد با هم رفتیم دنبال هانیه. اونا زنگ در رو زدن و من مثل بقیه هانیه رو سوپرایز کردم. بعد هر ۴ تا دوست صمیمی باهم رفتیم رستوران تا ناهار بخوریم. واقعا روز بی نظیری بود. باهم رفتیم رستوران و شهربازی. من خلاصه میگم: روز اول، شهربازی و رستوران. روز دوم، رستوران و سینما. روز سوم، رستوران و فروشگاه. روز چهارم رستوران و کافه. روز پنجم: رستوران و خونهی کیاناز. روز ششم، باغ پرنیان. روز هفتم، ویلای هانیه. روز هشتم، من یه جای خیلی خوب اجاره کردم و همه رو دعوت کردم. روز نهم که فرداش من باید برمیگشتم به آمریکا دوستان یه خبر خیلی خیلی خوب بهم دادن. اونا گفتن که قراره برای دانشگاه آکسفورد بیان به واشنگتون برای همیشه. وای من خیلی خوشحال شدم. داشتم از خوشحالی میمردم. فردا همه وسایلمون رو جمع کردیم و سوار هواپیما شدیم. دوستام زیاد به پسرا محل نمیدادن. احساس میکنم کلا ازشون متنفرن و بخاطر من به روی خودشون نمیارن. توی هواپیما پسرا بهم گفتن که این چند وقت بهترین روزهای زندگیشون بود. بعد از ۱۸ ساعت خسته و کوفته رسیدیم آمریکا. ساعت ۷ صبح بود. من و دخترا رفتیم خونهی من و اونجا موندیم. پسرا هم رفتن خونهی خودشون. وقتی یه هفته از برگشتنمون به آمریکا گذشت ما دخترا برای دانشگاه آمریکا امتحان داشتیم و هممون قبول شدیم. واقعا خبر خوشحال کنندهای بود. فرداش همه باهم جشن گرفتیم. صبح هفتهی بعد از صبحونه تهیونگ بهم زنگ زد و با یه لحن ناراحت به انگلیسی بهم یه آدرسی داد و گفت همین الان بیا اونجا. بعد من خیلی سریع حاضر شدم و ساعت ۱۰ رسیدم اونجا. اونجا یه خرابهای بود که کسی اونجا نبود. بعد تهیونگ با عصبانیت و داد بهم گفت. تهیونگ: من دیگه تو رو نمیخوام. از اول نمیخواستم. من اون لحظات حال بهم زن رو بخاطر پول تحمل کردم. یکی بهم پول داد و گفت به این دختره نزدیک شو. من ازت متنفرم و حالم ازت بهم میخوره. حالا اون شخص براش اهمیتی نداره باهات باشم یا نه.،،،،،،،،،، ها؟چه اتفاقی افتاد؟ من تا ۱۰ دقیقه نمیتونستم از جام تکون بخورم و فقط به حرف های اون فکر میکردم. بخاطر پول؟ کی این کار رو کرده و باعث شده دل من بشکنه؟ اون از من متنفره و حالش از من بهم میخوره. باورم نمیشه اون ۸، ۹ ماه همش دروغ بوده. همش دروغ بوده. چشام پراشک میشه. بقضی که کردم از من بی طاقت تره و میخواد سریع بیاد پایین پس بقضم میترکه و چند تا قطره اشک از گونه هام میاد پایین. پسرا همشون مثل همن
اونم یه پسر بود. حالا میفهمم که زندگی یه بازی ناعادلانس که کسایی که عاشقن بازیچهی دسته آدمهای خودخواه میشن. کل زندگی من تبدیل شد به دروغ. همین طور که گریه میکردم شروع کردم به راه رفتن توی کوچهها و خیابون ها. مثل اینکه آسمون هم مثل من دلش گرفته و دوست داره شروع کنه به گریه کردن. هوا هم بارونی میشه. خیلی سرد شد. من همین طوری بدون توقف توی کوچهها و خیابانها پرسه میزنم. یه جا نبوده که من و تهیونگ باهم خاطره نداشته باشیم. تک تک لحظات من رو یاد اون آدم میندازه. شهر بیشتر از هرچیزی پر از خاطراتیه که من و اون ساختیمش. تا شب توی هوای سرد و بارونی بدون خوردن یا نوشیدن چیزی یا استراحت پرسه میزنم و تمام لحظات با اون از جلوی چشمام رد میشن. اصلا به موبایلم توجهی نداشتم. ساعت ۱ شب یه ماشینی رو میبینم که داره بهم نزدیک میشه. دوستام بودن. هانیه پشت فرمون بود. اونا تا من رو دیدن چشاشون پر از شادی میشه و از ماشین پیاده میشن، میان دست من رو میگیرن و سوار ماشینم میکنن. کیاناز: دختر میدونی چقدر نگرانت شدیم؟،،،،،،،،،، پرنیان: چی شده؟ میدونی الان ساعت ۱ شبه؟،،،،،،،،،، هانیه از پشت فرمون به عقب میچرخه تا من رو ببین و میگه. هانیه: بچه ها یه لحظه راحتش بزارین. ا/ت، عزیز دلم چه اتفاقی افتاده؟،،،،،،،،،،، من هیچی نمیگم و فقط با صدای بلند گریه میکنم. بچه ها یه حوله میندازن دورم تا خشکم کنن. بعد هانیه ماشین رو روشن میکنه و حرکت میکنیم. توی راه پرنیان و کیاناز میخوان بفهمن چی شده ولی من هیچی نمیگم و فقط گریه میکنم و به ترتیب سرم رو روی شونشون میزارم تا وقتی وارد خونه شدیم. اونجا میزارنم تو اتاق و میگن که لباست رو عوض کن و منم همین کار رو میکنم بعد میبرن و میزارنم کنار شوفاژ تو اتاقم و دوباره میخوان ازم سوال کنن و من فقط میرم و عکسهایی که من و تهیونگ باهم گرفتیم رو از روی کمد میارم پایین و دوباره میشینم کنار شوفاژ و با گریه قضیه رو براشون تعریف میکنم. یک جاش هم مثل آدم براشون تعریف نکردم و فقط با گریه حرف میزدم من: فقط تروخدا به کسی نگین.،،،،،،،،، کیاناز: قول میدیم به کسی نگیم،،،،،،،، هانیه: آره منم قول میدم که به کسی نگم،،،،،،،،،،، پرنیان: منم بهت قول میدم. چه پسره بی شعور و......،،،،،،،،، بعد کیاناز میپره و دهن پرنیان رو میگیره چون احتمال خیلی زیاد هست که حرف های خیلی بدتری از دهنش دربیاد و من هنوز اون رو دوستش دارم. بعد کیاناز آروم در گوشش میگه که ا/ت هنوز اون آدم رو دوست داره، بهش فوش نده. هانیه: به کسی نمیگیم ولی چرا؟،،،،،،،،، من: چون اگه خانوادم بویی ببرن ممکنه میفرستن دنبالش و بکشنش یا هر اتفاق دیگهای. ممکنه هر اتفاقی بیوفته. از خانوادم هیچی بعید نیست.،،،،،،،، پرنیان و هانیه با عصبانیت تمام میگن. بزار بکشنش. بزار جرش بدن بزار......،،،،،،،،
دوباره کیاناز جلوی در دهن هانیه و پرنیان رو میگیره و دوباره زمزمه میکنه که دوستمون هنوز دوستش داره. پرنیان: اون خیلی بی لیاقت بود تو لیاقتت خیلی بیشتر از اون.......،،،،،،،،، دوباره کیاناز با اون یکی دستش دهن این یک رو میگیره و همون رو زمزمه میکنه و جفتشون آروم میشن. من یکی از عکسهامون رو در میارن و نگاش میکنم و گریه میکنم. پرنیان: میخوای یه قیچی بیارم پارش کنی؟،،،،،،،،،، هانیه: یا فندک بیارم عکسش رو بسوزونی؟،،،،،،،،،، بعد کیاناز که کلافه شده بود گوش جفتشون رو گرفت و برد تو حال و براشون توضیح داد: بتمرگ یا خفه شن چون هرچی اینطوری میگین ا/ت بیشتر یادش میوفته و هنوز دوستش داره و طاقت بی احترامی به اونا رو نداره. یهو دیدین پاشد جرتون داد ها.،،،،،،،،،،، بعد غذایی رو که برای شام درست کرده بودن رو آوردن تو اتاقم تا بخورم ولی من لب به غذا نزدم و از اونجایی که ساعت ۱ و نیم شب بود بچه ها رفتن و خوابیدن. من اصلا چشمهام رو حتی رو هم هم نذاشتم. از زبون تهیونگ: صبح پا شدم تا برم خونهی ا/ت. تو راه یکی من رو دزدید و سرم خورد یه جایی و بیهوش شدم. وقتی به هوش اومده بودم به یه ستون بسته شده بودم. و یکی اومد و یه اسلحه گذاشت کنار سرم و بهم گفت: اگه با ا/ت بهم نزنی هم اون دختره رو میکشیم هم خودت هم اون دوست هاتو. دیدی که چقدر راحت تو رو دزدیدیم حالا دزدیدن اون برامون مثل آب خوردن. پس باهاش بهم میزنی. ببرش به این آدرس و اونجا این کار رو انجام بده همونجوری که من میگم. ما اونجا معمور گذاشتیم. اگه بخوای سرمون رو شیره بمالی خودت و اون دختره رو همونجا میکشیم. فقط اون نباید بفهمه که ما مجبورت کردیم به این کار. فهمیدی؟،،،،،،،،،،، بعد ولم کردن و منم رفتم باهاش تموم کردم. اصلا حالم خوب نبود. همون روز هم بارون اومد و حوس کرده بودن با ا/ت برم زیر بارون، هوا خیلی سرد بود و داشتم به خودم میلرزیدم. هرجایی رو که تو شهر نگاه میکردم با ا/ت پر از خاطره بود. الان اون کجاست؟ چیکار میکنه؟
از زبون ا/ت: ۳ هفتهی تمام هیچ کاری نمیکردم. فقط توی اتاقم بودم و گریه میکردم. توی شبها اسم تهیونگ رو صدا میزدم. اصلا نه میخوابیدم و نه میخوردم. نه لبخند میزدم و حرف میزدم، دوستان بعضی موقع ها از کنار در نگام میکردن. حال بدی داشتم. باورم نمیشه که چقدر خوب بازی کرد. دوستام میخواستن من رو سر حالم بیارن ولی اصلا نمیتونستم کاری بکنم. ۳ هفتهی تمام فقط گریه میکردم. کور شده بودم و چشام درست نمیدیدن. بعد از ۳ هفته از این زندگی خسته شده بودم و تصمیم گرفتم به این ناراحتی ها پایان بدم من: بچه ها قطار بعدی که از اینجا رد میشه کی رد میشه؟،،،،،،،، بچهها خیلی ذوق زده و خوشحال بودن چون دیده بودن که من حرف زدم و از اتاقم بیرون اومدم. کیاناز: برای چی میخوای؟،،،،،،،،، من: همین طوری،،،،،،،، هانیه: امروز یک ساعت دیگه،،،،،،،،، بعد دوباره شروع کردن به اصرار کردن که من برم بیرون. من: باشه بچه ها من تسلیمم و میرم بیرون،،،،،،،، کیاناز: هوراااااااااا،،،،،،،،، پرنیان: ما موفق شدیم،،،،،،،،، هانیه: خدا رو شکر از خر شیطون اومدی پایین،،،،،،،،، پرنیان: میخوای باهات بیایم؟،،،،،،،،،، من: نه نیازی نیست،،،،،،،، هانیه: فقط میری بیرون دوباره شب نیایم خودمون ببریمت باشه؟ تلفنتم حواب بده،،،،،،،،، من: باشه بچه ها. قبل از رفتنمم یه بغل بهم بدین.،،،،،،،،، بعد ۴ نفری همدیگه رو بغل کردیم. من: بچه ها خیلی ازتون ممنونم که توی این چندسال پشتم بودین. من واقعا شما رو دوست دارم. اگه توی چندسال چیزی از من دیدین به بزرگی خودتون ببخشین.،،،،،،،، پرنیان: اه این چه حرفیه؟ ما باید از تو تشکر کنیم. تو باعث شدی که ما الان اینجا باشیم.،،،،،،،،، من: ممنونم بچهها،،،،،،،،، کیاناز: حالا کجا میری؟،،،،،،،، من: همون جایی میرم، همون کاری رو میکنم که باید ۳ هفتهی پیش میکردم. آی نید هیم. این طوری دیگه ناراحت نیستم.،،،،،،،،، پرنیان: هرچیزی که باعث بشه تو خوشحال باشی خوبه.،،،،،،،،،
تهیونگ: شماها نمیفهمین. من مجبور شدم. اسلحه گذاشتن روی سرم و گفتن اگه با ا/ت بهم نزنی میکشیمش وگرنه هیچ کسی به اندازهی من اون رو دوست نداره. شماها درکم نمیکنین. من عاشقشم. (با بقض)،،،،،،،،،، هم کیاناز و هم هانیه و هم پرنیان حسابی جا خوردن. تهیونگ: حالا میشه بگین که ا/ت کجاس؟،،،،،،،، کیاناز: نمیدونیم،،،،،،،، پرنیان: اون اومد اول از ما معذرت خواهی کرد و بغلمون کرد و گفت اگه کار اشتباهی کردم ببخشینم،،،،،،،، هانیه: بعدش وقتی ازش پرسیم کجا میری گفت میخوام کاری کنم که از ناراحتی دربیام و از این زندگی خسته شدم. کاری که از سه هفته پیش باید میکردم. آی نید هیم. و گفت قطار بعدی کی رد میشه؟،،،،،،،،، پسرا ها جا خوردن و خیلی نگران شدن. تهیونگ با عجله میخواست بره، داشت میدوید،،،،،،،، هانیه: هویی چی شده؟ (با نگرانی چون تهیونگ داشت میدوید)،،،،،،،،،، تهیونگ: میخواد با قطار خودکشی کنه.،،،،،،،، بعد بقیهی پسرا هم با عجله رفتن و سوار ماشین شدن. دخترا هم دستپاچه رفتن و سوار ماشین شدن و پسرا رو تعقیب کردن. من روی ریل وایساده بودم و منتظر بودم که قطار بیاد و من از زندگی راحت بشم ولی دیدم یهو تهیونگ اومد و من رو هل داد. وقتی داشت هلم میداد قطار رسید و محکم خورد به پایین تنهی تهیونگ. بعد قطار دراز عبور کرد و من و تهیونگ اینطرف قطار بودیم و بقیه اون طرف قطار. یه عالمه خون قرمز پاشید روی برفها و تهیونگ داشت یواش یواش بیهوش میشد. باورم نمیشه. تهیونگی که حالش از من بهم میخورد من رو نجات داد. اصلا با عقل جور در نمیاد. من سریع رفتم و سرش رو گذاشتم روی پاهام. تهیونگ داشت از حال میرفت که دستش رو گذاشت کنار صورتم و بعد بیهوش شد. بعد اون لحظه داد زدم که زنگ بزنین اوژانس. بقضم ترکید و اشک هام دونه دونه میرخت. بعد از ۵ دقیقه آمبولانس رسید و تهیونگ رو بردن و گفتن فقط یه همراه باید بیاد تو ماشین آمبولانس و من سریع پریدم تو. بعد از اینکه رسیدیم به بیمارستان تهیونگ رو بردن آی سی یو و گفتن که رفته تو کما. پاهاش شکسته بود و اگه زنده میموند نمیتونست تا چند وقت راه بره.
پرستار از ما آزمایش گرفت تا ببینه که خون کدوم از ما به تهیونگ میخوره تا خون بهش بدیم چون خون خیلی زیادی از دست داده بود. فقط خون من بهش میخورد و منم بهش خون دادم. من رو بردن توی اتاقی که تهیونگ بود. اونجا چند تا دستگاه به دستم وصل کردن تا ازم خون بگیرن. بعد از اون احساس ضعف خیلی زیادی کردم. بعدش خودم تنها رفتم بالا سر تهیونگ که تو کما بود. واقعا دردناک بود دیدن تهیونگ اونم تو اون وضع. پرستارها و دکترها گفتن یه معجزه نیازه که تهیونگ زنده بمونه. من به معجزه اعتقاد داشتم. احساس گناه میکنم. پشت سر هم دعا میکردم که تهیونگ زنده بمونه و نمیره. من خودم تنها رفتم تو اتاق آی سی یو. یه عالمه دم و دستگاه به تهیونگ وصل بود. انگار همین دیروز بود که تهیونگ بالای سرم بود وقتی که مریض بودم. من فقط گریه میکردم و بعد از ۵ دقیقه به حرف اومدم چون فکر کردم شاید این آخرین مکالمهی من و تهیونگ باشه. همهی حرف ها رو هم به انگلیسی گفتم. من: خدای من. باورم نمیشه تو که حالت از من بهم میخورد من رو برای بار دوم نجات دادی. من الان نه به عنوان دوست نه به عنوان یه طرفدار اینجام. من میخواستم یه طرفدار باشم ولی............... . تو خیلی خوب بازی کردی. من دوست ندارم بلایی سرت بیاد. لطفا زنده بمون بهت قول میدم که دیگه قیافهی منو دیگه نبینی. بهت قول میدم. قول میدم. لطفا. لطفا زنده بمون. تروخدا. من عاشقت بودم و هستم. بعد از تو هم من میرم ولی الان فقط تو مهمی. فقط.،،،،،،،،، بعدش فقط اشک ریختم و سکوت کردم. یهو صدای دستگاه ها زیاد شد. خط دستگاهی که ضربان قلب تهیونگ رو نشون میداد صاف شد. پرستارها و دکتر ها از در ریختن تو. من فقط شوک بودم و نمیتونستم تکون بخورم. فقط اشک میریختم. ...: دستگاه شوک رو آماده کنین. بدویین سریع.،،،،،،، بعد به تهیونگ شوک وارد کردن. با هر تکونی که تهیونگ میخورد یه تیکه از قلب منم کنده میشد. ....: آقای دکتر داریم از دستش میدیم.،،،،،،،، و بعد دستگاه رو ازش جدا کردن. آقای دکتر به ساعتش خیره شد و گفت: ساعت مرگ ۱۱ و ۳۹ دقیقه،،،،،،،، و بعد یه پارچه ی سفید باعث شد درخشش تهیونگ ناپدید بشه. آقای دکتر اومد سمتم و گفت: بهتون تسلیت میگم.،،،،،،،،، نمیتونستم تکون بخورم. اصلا باور نمیکردم. اومدم جلو و کنار تختی که تهیونگ روش بود نشستم رو زمین. دستام میلرزید. سرم رو گذاشتم کنار تخت و خق هق اشک میریختم. دستم رو بردم تو جیبم و گوشیم رو درآوردم، عکس تهیونگ رو آوردم. عکسی که خیلی زیبا و با ابهت بود. عکسی که تهیونگ توش میدرخشید ولی نوار سیاهی که قرار بود گوشه ی عکس تهیونگ قرار بگیره اونو تیره و تار میکرد. سخت بود. خیلی سخت. اون بخاطر من مرد. اون منو دوست داشت. نه این امکان نداره که مرده باشه. نه اصلا این امکان نداره. وایسا منم میام پیشت. سریع رفتم طبقه ی آخر بیمارستان و خودم رو هم پرت کردم پایین. تهیونگ رو دیدم که رو هوا معلقه و دست و گرفته سمتم. دستش رو گرفتم و باهاش رفتم. اولش سیاهی و بعد خاموشی🙂🖤
(😂😂😂😂این قسمت رو برای کسایی که گفتن ناراحت کننده تمومش کن گذاشتم. و از قسمتی که ا/ت داشت حرف میزد کات میخوره به اینجا وصل میشه برای کسایی که گفتن شاد بنویس. دیدین یه فکر همتونم؟😁😂) دیدم که تهیونگ دستم رو که کنار دستش بود گرفت و به زور شروع کرد به حرف زدن. اون موقع یه حس خیلی خوبی پیدا کردم چون تهیونگ زنده بود از یه طرفم ناراحت بودم چون اولین چهرهای که قراره ببینه کسی که حالش ازش به هم میخوره. به زور و با یه صدای خیلی ضعیف و با نفس نفس و بریده بریه گفت. تهیونگ: البته .........ک ........ که .......تو نه دوس..........تمی........... و ن طرف........دارمی.......تو.............دو.....ست........ دخترمی. ،،،،،،،،،،،، من از این حرفش خیلی خیلی جا خوردم. مگه اون نگفته بود که از من متنفره؟ من چم شده بود؟ شاید داشتم خواب میدیدم. نه این امکان نداره. منم که کامل گیج شده بودم گفتم. من: چ........چ......چ....چی؟ مگه تو نگفتی حالت از من بهم میخوره؟،،،،،،، تهیونگ: ن.....ن......ن..........نه. دا..........ستا.........نش..............طولانیه.،،،،،،،، من: نه نه نه الان تعریف نکن حالت خوب نیست. به زور نفس میکشی.،،،،،،.. بعد ادامهی حرفم رو به فارسی گفتم: خدا رو شکر. خدا رو شکر زندهای. واییییییییییییی خدایا شکرت.،،،،،،،،،، بعد تهیونگ در حالی که جون تو تنش نبود دستم رو فشار داد. بعد به چشام زل زد و به زور لبخند زد. (مثلا یارو که تهدید کرده بود رو تحویل پلیس دادن)
منم از پشت شیشهی ای سی یو برای دخترا و بقیهی بی ای اس به نشانهی اینکه حال تهیونگ خوبه دست تکون دادم و چون لبخونی دخترا به خصوص پرنیان قوی بود همون طوری گفتم که تهیونگ از تو کما در اومده و به هوش اومده بعد پرنیان با لحن همیشگیش، سرد و بی روح به بقیه خبر داد و دخترا خوشحال شدن بخاطر اینکه من دیگه ناراحت نیستم و پسرا هم بخاطر این خوشحال بودن که دوستشون زنده موند و میتونه به زندیگیش ادامه بده. بعد پسرا مثل آدمی که زیرش فنر گذاشتن پریدن هوا. تهیونگ باید چند ماه دیگه هم توی بیمارستان میموند و من ۲ ماه دیگه درسم شروع میشد. بعد از یک هفته که من پیش تهیونگ تو بیمارستان بودم. تهیونگ میتونست بهتر حرف بزنه ولی من روز به روز ضعیف تر میشدم چون تهیونگ خونریزی میکرد و من هر ماه بهش خون میدادم. اصلا حالم خوب نبود. ضعف میکردم و نمیتونستم درست رو پاهام وایسم ولی بخاطر تهیونگ این چیز ها رو تحمل میکردم و اصلا جلوه نمیدادم. وقتی میتونست حرف بزنه تمام قضیه رو برام تعریف کرد و گفت که دوستم داره. واقعا خوشحال بودم. من چند ماه بدون خوابیدن تو بیمارستان پیش تهیونگ بودم. من و دوستای تهیونگ پشتش بودیم و دوستای منم پشت من بودن. بعد از ۲ ماه دانشگاهم شروع شد و باید صبحها تا ساعت ۶ بعد از ظهر توی دانشگاه میموندم. اون موقعهای که من توی دانشگاه بودم به یکی از دوستای تهیونگ میگفتم بره پیشش. پسرا خیلی اصرار میکردن که من برم خونه و اونا بالا سرش باشن. بعد از یک ماه همهی قضیه رو برای خانوادم تعریف کردم. اول خیلی جوش اوردن که میخواستم خودکشی کنم ولی از تهیونگ خیلی تشکر کردن که جونم رو برای بار سوم نجات داده. اول اون قرص رو برام پیدا کرد و وقتی فهمید که مریضم ولم نکرد بعد بخاطر خودم باهام بهم زد، الانم که از خودکشی نجاتم داده. چند ماه آخر خیلی برام سخت بود. ساعت ۶ با سر درد و بدن ضعیف با یه عالمه درس میرفتم بیمارستان و اونجا تو اون فضای بیمارستان درسم رو میخوندم. خیلی اذیت بودم و هرچی تهیونگم اصرار میکرد که برم خونه من قبول نمیکردم. بعد از چند ماه تهیونگ تو یه روز تعطیل که من هیچ درسی نداشتم مرخص شد. همه اونجا جشن گرفته بودیم. حتی طرفداراش هم اومده بودن و اونجا خیلی شلوغ بود. وقتی ۳ ماه از مرخص شدنش از بیمارستان گذشت کم کم شروع کرد به راه رفتن. منم بعد از اینکه فوق دکترای پزشکی گرفتم شروع کردم به کار کردن. دوستام بعد از اینکه فوق دکتراشون رو گرفتن مشغول به کار شدن و رفتن خونهی خودشون و من هر روز یا میرفتم خونشون یا اونا میومدن خونمون اگه وقت میداشتیم. بعد از مدتی من و تهیونگ هم باهم ازدواج کردیم و صاحب خونه و زندگی خودمون شدیم و زندگی خوبی داشتیم.
پایان
منم از پشت شیشهی ای سی یو برای دخترا و بقیهی بی ای اس به نشانهی اینکه حال تهیونگ خوبه دست تکون دادم و چون لبخونی دخترا به خصوص پرنیان قوی بود همون طوری گفتم که تهیونگ از تو کما در اومده و به هوش اومده بعد پرنیان با لحن همیشگیش، سرد و بی روح به بقیه خبر داد و دخترا خوشحال شدن بخاطر اینکه من دیگه ناراحت نیستم و پسرا هم بخاطر این خوشحال بودن که دوستشون زنده موند و میتونه به زندیگیش ادامه بده. بعد پسرا مثل آدمی که زیرش فنر گذاشتن پریدن هوا. تهیونگ باید چند ماه دیگه هم توی بیمارستان میموند و من ۲ ماه دیگه درسم شروع میشد. بعد از یک هفته که من پیش تهیونگ تو بیمارستان بودم. تهیونگ میتونست بهتر حرف بزنه ولی من روز به روز ضعیف تر میشدم چون تهیونگ خونریزی میکرد و من هر ماه بهش خون میدادم. اصلا حالم خوب نبود. ضعف میکردم و نمیتونستم درست رو پاهام وایسم ولی بخاطر تهیونگ این چیز ها رو تحمل میکردم و اصلا جلوه نمیدادم. وقتی میتونست حرف بزنه تمام قضیه رو برام تعریف کرد و گفت که دوستم داره. واقعا خوشحال بودم. من چند ماه بدون خوابیدن تو بیمارستان پیش تهیونگ بودم. من و دوستای تهیونگ پشتش بودیم و دوستای منم پشت من بودن. بعد از ۲ ماه دانشگاهم شروع شد و باید صبحها تا ساعت ۶ بعد از ظهر توی دانشگاه میموندم. اون موقعهای که من توی دانشگاه بودم به یکی از دوستای تهیونگ میگفتم بره پیشش. پسرا خیلی اصرار میکردن که من برم خونه و اونا بالا سرش باشن. بعد از یک ماه همهی قضیه رو برای خانوادم تعریف کردم. اول خیلی جوش اوردن که میخواستم خودکشی کنم ولی از تهیونگ خیلی تشکر کردن که جونم رو برای بار سوم نجات داده. اول اون قرص رو برام پیدا کرد و وقتی فهمید که مریضم ولم نکرد بعد بخاطر خودم باهام بهم زد، الانم که از خودکشی نجاتم داده. چند ماه آخر خیلی برام سخت بود. ساعت ۶ با سر درد و بدن ضعیف با یه عالمه درس میرفتم بیمارستان و اونجا تو اون فضای بیمارستان درسم رو میخوندم. خیلی اذیت بودم و هرچی تهیونگم اصرار میکرد که برم خونه من قبول نمیکردم. بعد از چند ماه تهیونگ تو یه روز تعطیل که من هیچ درسی نداشتم مرخص شد. همه اونجا جشن گرفته بودیم. حتی طرفداراش هم اومده بودن و اونجا خیلی شلوغ بود. وقتی ۳ ماه از مرخص شدنش از بیمارستان گذشت کم کم شروع کرد به راه رفتن. منم بعد از اینکه فوق دکترای پزشکی گرفتم شروع کردم به کار کردن. دوستام بعد از اینکه فوق دکتراشون رو گرفتن مشغول به کار شدن و رفتن خونهی خودشون و من هر روز یا میرفتم خونشون یا اونا میومدن خونمون اگه وقت میداشتیم. بعد از مدتی من و تهیونگ هم باهم ازدواج کردیم و صاحب خونه و زندگی خودمون شدیم و زندگی خوبی داشتیم.
پایان
خب کم آوردم😐😂 میخوام یه تک پارتی خفن و باحال بنویسم. بگید از کی بنویسم. چندین تا داستان دیگه هم در راه است منتظر بمانید. فقط بگید از کی بنویسم؟
چیزی نداره بگم
برید اسلاید بعدی
بعدی تا یه چیزی راجع به تک پارتی فن فیک بگم
خوناشامییییییییییییه. و بازم میگم که من فقط داخل تستچی تایپش کردم و یکی دیگه داستان رو برام گفته
15 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
60 لایک
تو اون یدونه که گفتی هردوتاشونم مردن گریه کردم ولی بعد خوشحال شدم😊
منم
از پیان غمگین خوشم نمیاد چون قلبم برام سنگین تر میشه چون شاید پایان منم همین باسه🥲
الان تموم شد....😐💔
منم گریه کردم😹😐
و خیلی احساساتی شدم سرششش
بازم بنویس دوباره از ته بنویس من سیر نمیشم ازش😹
اگه میخوای من دارم داستان از ته ته مینویسم میتونی بری بخونی
سلام عاجو...ببخشید چند وقت نبودم چون کلا داخل تستچی نبودم...داستانت عالی بود...تک پارتی هم به نظرم از یکی دیگه بنویس...دیگه اونم از تهیونگ نباشه...از یکی از اعضا بنویس که زیاد هیت میگیره...مثلا هوسوک یا نامجون...همین😍
قربونت که هوای هوسوک رو داری عزیزم 😍 😍
عالی بود❤️
لطفا یه داستان دیگه هم مثل همین قشنگ و جذاب از تهیونگ بذار🙏
تک پارتی رو از جی هوپ بذار
تک پارتی یو از جون کوک بزار اگه میشه از تهیونگم باز بزار
مرسی عالی بود ♥👌🏻
خیلی ممنون. رای ها رو زدم
از جیمین
بچه ها تا دو روز دیگه رای گیری ادامه داره بعد تک پارتی رو مینویسم😁
وای خدا نکشتت باورت نمیشه انقدری اشک ریختم که چشمام درد میکنه
وای خداروشکر که شاد تموم شد داستانت خلی قشنگ بود 😍
😂 خیلی ممنون❤
خیلی قشنگ بود تابه حال داستانی به این قشنگی نخونده بودم
عالی بوووووووووووود خیلی خوب بود
لطفاً داستان بعدی جیمین باشه
خیلی ممنون❤💜 رای رو زدم ببینیم چی میشه