
بازم اومدم👋🏻👋🏻👋🏻👋🏻 بچه ها هنوز نگفتین تک پارتی رو از کی بسازم. رای ها خیلیییییییییییییییییییییی کمن. به این ترتیب...... کیم نامجون: ۱ کیم سئوک جین: ۰ مین یونگی: ۱ جانگ هوسئوک: ۰ پارک جیمین: ۱ کیم تهیونگ: ۲ جئون جانگ کوک: ۰
من: سلام. تروخدا بزارین من حرف بزنم. خیلی دلم براتون تنگ شده. اگه بدونین چقدر خوشحالم که دوباره شما رو میبینم. وای خیلی خوشحالم. تمام اعضای خانواده که هستین. پاشین برین لباس های سیاتون رو دربیارین،،،،،،،،،، بعد تهیونگ رو که اونور بود و با دهن باز و گیج داشت به موبایل نگاه میکرد رو دیدم. تهیونگ خیلی آروم گفت: چقدر زیادین😳😳😳 خوش به حالتون،،،،،،،،،، بعد من گفتم: بازم خیلی از اعضا مونده،،،،،،،، بعد اون کامل هنگ کرد. بعد بقیه پسرا اومدن و من از خانواده معذرت خواهی کردم و گفتم: تا چند لحظه میکروفن و تصویر رو خاموش میکنم و الان میام،،،،،،،،، بعد رفتم و بچه ها سلام و علیک کردم بعدش برگشتم و میکروفن و تصویر رو روشن کردم و وقتی پسرا چشمشون به خانوادم افتاد اونا هم مثل تهیونگ دهنشون باز شد و چشاشون گرد شد. خانواده ی ما خیلی غیرتین😑 امیر علی: ببینم اون کی بود که باهاش انگلیسی صحبت کردی؟،،،،،،، امیر عباس: راستی اون پسره که راست راستی دوست پسرت نیست. هست؟ اونی رو میگم که عکست باهاش همه جا پخش شده و یه لایوی داده که از ما عکس نگیرین. شایعس دیگه؟،،،،،،،،،، سینا، نیما، آرش: راست میگه؟،،،،،،، من: خب راستش از شما چه پنهون؟ شما خانوادهی منین. اون واقعا دوست پسرمه و قضیش خیلی طولانیه.،،،،،،، ارش: بفرمایید تعریف کنید،،،،،،،، من: خیلی طولانیه ها،،،،،،، سینا: عیب نداره تعریف کن،،،،،،،،،،،تمام اعضای خانواده هم تایید کردن.،،،،،،،، من: اون یه خواننده ی خیلی خیلی خیلی مشهوره. بعد اون با گروهش همین الان اینجان.،،،،،،،،،، نیما: نشونشون بده،،،،،،،، چه گیری کردیم ها ای بابا.
منم دستشون رو گرفتم و به انگلیسی گفتم خانوادم میخوان ببیننتون. باهاشون حرف نزنین و به من بگین تا براشون ترجمه کنم. اونا هم گفتن باشه. بعد کشیدمشون توی کادر. همه ی اعضای خانواده نگاه بدی بهشون داشتن چون دوست ندارن کسی با دخترشون باشه. بعد من یه اخم خیلی بدی بهشون کردم و گفتم: اجازه ندارین باهاشون بد رفتاری کنین.،،،،،،،، بعد سلام و احوال پرسی و از این حرف ها کردن و بعد از یک ساعت و ۴۵ دقیقه حرف زدن و خوش و بش کردن تموم شد و قطع کردیم و پسرا گفتن: چقدر خانوادتون زیادن،،،،،،،من: اینا فقط نصفی از خانواده ی پدریم بودن،،،،،،،، از تعجب نزدیک بود شاخ بربیارن. بعد چون شب بود همه رفتن و خوابیدن. فردا ساعت ۶ با موبایل خودم زنگ زدم به دوستام تا سوپرایزشون کنم که زنده موندم. آخه تا اون موقع اصلا بهشون نگفتم که زندم بعد به هر سه تاییشون زنگ زدم. وقتی برداشتن و من رو دیدن نفسشون بند اومد بعد یه عالمه باهم خوش و بش کردیم. حدود ۱ ساعت و نیم. بعدش قطع کردیم، اونا واقعا خیلی خوشحال شدن. انگار که دنیا رو بهشون داده بودی. بعد از ظهر بود و تهیونگ رفته بود تا یکم خرت و پرت بخره. منم چون سردم بود به پشت تکیه زدم به شوفاژ و وقتی تهیونگ اومد وسایل رو خیلی سریع گذاشت روی اوپن و نشست کنارم. بعد دستام رو گرفت و گذاشت جلوی دهنش و ها کرد تا دستام گرم بشه و پا شد و رفت یه پتو برام آورد و انداخت روم و کنار هم اونجا نشستیم من: هی تهیونگ، من دوستت دارم من الان فقط بخاطر تو اینجام. تو من رو نجات دادی.،،،،،،،،،، بعد دست های همدیگه رو گرفتیم و چون بی دلیل خسته بودم سرم رو گذاشتم روی شونه ی تهیونگ و رفتم توی خواب و بیداری. بعد تهیونگ همون لحظه سرش رو روبه من برگردوند و من رو بوسید. (به طور سانسور و روی اینجا👄)اون لحظه خیلی شبیه به فیلم ها شد. منم از خواب و بیداری رفتم توی بیداری و اون رو بوسیدم بعد جفتمون روی تخت و خوابیدیم. فردا من افتادم دنبال خونه و یه خونه ی خوب توی یه مکان خوب با اندازه ی خیلی خوب و قیمت خیلی خوبی پیدا کردم. تازه با وسایلش هم بود. پس خریدمش بعضی موقع ها میرفتم توش. مثلا ۳ روز در هفته. دقیقا فردای همون لحظه بچه ها استوری هاشون رو پر از عکس های من کردن و یه عالمه آهنگ گذاشته بودن روش که عشق ما پیشمون موند. وای که چه دوستای خوبی🥺🥺🥺🥺 تهیونگ بدون اینکه من بفهمم داشت نگاهش میکرد و منم از شدت خوشحال بفضم گرفته بود. تهیونگ همه چیز رو دید.
تهیونگ: تو این دختره ی توی ویدیویی؟،،،،،،، من: دوستام این رو درست کردن. اونا واقعا خوشحالن که من زنده موندم،،،،،،،،، تهیونگ: چه دوستای خوبی،،،،،،،، و بعد خندیدم. هفته ی بعدش تولد هانیه بود و از اونجایی که دور بودم و نمیتونستم بهش کادو بدم رفتم و آهنگ مورد علاقه هانیه رو از اینترنت دراوردم و از عکساش و عکس نوشته های هانیه یه کلیپ درست کردم و گذاشتم استوریم و براش فرستادم و اون خیلی خوش حال شد. تهیونگ: داری چیکار میکنی عزیزم؟،،،،،،،، من: از اونجایی که ازشون دورم و نمیتونم براش کادو بخرم دارم یه کلیپ برای تولد دوستم درست میکنم،،،،،،،،، تهیونگ: دلت براشون تنگ شده؟ (مثلا تهیونگ نقشه کشیده یجوری ا/ت رو خوشحال کنه)،،،،،،،،، من: معلومه. خیلی زیاد،،،،،،،،، تهیونگ: تولدت کیه؟،،،،،،،، منم بهش گفتم که تولدم کیه. تقریبا میشد دو هفته ی دیگه. تهیونگ به فکر فرو رفت......... تقریبا ۱ ماه بود که از مرخص شدنم از بیمارستان میگذره و امروز تولدم بود. اون روز من توی خونه ی خودم بودم. دلم خیلی براشون تنگ شده بود. بعد تهیونگ بهم زنگ زد و با یه صدای خیلی ناراحت گفت بیا به رستورانی که ادرسش رو برات اس ام اس میکنم. منم سریع همون کار رو کردم. وقتی نشستیم سر میز تهیونگ با یه صورت باند پیچی شده نشست روی صندلی رو به روی من. منم با ترس و نگرانی ازش پرسیدم: چی شده؟😨😨،،،،،،،،،،
اونم گفت: امروز تصادف کردم و صورتش رو جراحی کردن و بهم گفتن بعد از این عمل خیلی زشت میشم، مجبور شدم بخاطر پول عمل همه چیز رو بفروشه و حتی از گروه بی تی اس هم بیرون پرت شدم و الان هیچ پولی ندارم.،،،،،،،، 😞😞😞من واقعا شوکه شدم. بعد تهیونگ گفت: اگه الان بخوای باهام بهم بزنی خیلی بهت حق میدم یا بخوای بزنی تو گوشم و ازم عصبانی بشی که خیلی سر به هوام،،،،،،،،،، من از حرف هاش تعجب کردم. من اصلا اون جور آدمی نبودم. دستاش که روی میز بود رو گرفتم و توی چشاش نگاه کردم و جوابش رو دادم. من: من قبلا هم بهت گفته بودم. عزیزم من بخاطر پول و قیافه و ثروت دوستت ندارم. من بخاطر خودت دوستت دارم. اصلا عیبی نداره. برات یه کار دیگه پیدا میکنیم و منم درسم رو تموم میکنم و توی وضعیت مالی کمکت میکنم،،،،،،،، بعد دیدم چشای تهیونگ پر از ذوق شد. بیشتر از همیشه. بعد یهو پرید هوا و باندهای صورتش رو باز کرد. صورتش اصلا هیچیش نبود. بعد یهو بقیه ی اعضا از اون ور اومدن بیرون. من اصلا هیچ چیزی رو نفهمیدم و تکون نخوردم. کلا گیج شده بودم. بعد تهیونگ گفت: میخواستم میزان عشق و علاقت رو به نسبت به خودم بسنجم و با کوک شرط بسته بود سر ناهار.،،،،،،،،،، من اون لحظه دوست داشتم همشون رو بُکُشم. اصلا من چجوری چنین چیزی رو باور کردم؟ این که خیلی احمقانه بود😂 اون روز نهارمون رو باهم خوردیم. بعدش رفتیم خونه ی مشترک پسرا و دیدم که وسایل موسیقی وسط پخش و پلان. بعد یهو تهیونگ شروع کردن به آواز خوندن برای من. باورم نمیشد. اون یه آهنگ جدید بود که تهیونگ برای من نوشته بود. وای خدا چقدر هیجان زده بودم. بعد آخرش تهیونگ به فارسی گفت: تولدت مبارک عشقم،،،،،،،،،،، وای تهیونگ بخاطر من فارسی یاد گرفته بود. اون روز یکی از بهترین روزهای زندگیم بود. خیلی خیلی خوشحال بودم. بعد تهیونگ من رو برد از این شهربازی های هیجان انگیز و اونجا کلی خوش گذرندونیم. وقتی هم ساعت ۹ شب برگشتیم خونه تهیونگ ۸ تا بلیط آمریکا به ایران گرفته بود. برای من و تمام اعضای بی تی اس. باورم نمیشد.
پروازش هم ۲ روز دیگه بود. شب خوابیدیم و فرداش نشستیم وسیله هامون رو عجله عجله جمع کردیم و فرداش ساعت ۵ پرواز داشتیم. من و پسرا صبح زود بیدار شدیم و کارهامون رو تا ساعت ۱ انجام دادیم و ساعت ۱ تا ۱ و نیم تند تند ناهار خوردیم و ساعت ۲ رسیدیم فرودگاه. تا ساعت ۵ کارهایی که توی فرودگاه باید انجام میدادیم رو انجام دادیم و ساعت ۵ رفتیم توی هواپیما من و تهیونگ و جانگ کوک افتادیم کنار هم. تهیونگ وسط نشست. شوگا و آر ام و جیمین کنار هم نشستن. جیمین وسط نشست. جین و جی هوپم کنار هم نشستن و صندلی کنار دستشون کسی نبود. وای داشتم از شدت هیجان میمیردم. ۸ ماه بود که خانواده و دوستام رو ندیده بودم. داشتم از خوشحالی پر درمیاوردم. ۱۸ ساعت تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم به ایران. من به هیچ احدی تو ایران خبر نداده بودم که دارم میام ایران. وقتی رسیدیم پسرا عوض اینکه خسته باشن پرانرژی به اطرافشون نگاه میکردن. من بهشون گفتم. من: به ایران خوش اومدین،،،،،،،،، بعد سوار تاکسی شدیم. اون موقع ساعت ۱۱ صبح بود. وقتی رسیدیم به خونه دیدم مامانم بیرونه و از خرید برگشته و میخواد با کلید در باز کنه. من از پشت پریدم و چشاش رو گرفتم. اون اول متوجه نشد ولی وقتی برگشت و من رو دید خیلی هیجان زده شد و بغلم کرد.
مامان: سلام دختر گلم 🤩🤩🤩🤩 تو کی اومدی؟،،،،،،،، من: سلام. پس پریروز که تولدم بود اگه بدونی تهیونگ چقدر سوپرایزم کرد. هم برام یه آهنگ جدید ساخت، هم بردم رستوران هم فارسی یاد گرفت و بلیط آمریکا به ایران برامون گرفته بود.،،،،،،،، مامان: فارسی هم یاد گرفت؟،،،،،،،،، من: آره😍 تهیونگ: سلام (با لحجه و فارسی)،،،،،،،، مامان: سلام. تو دخترم رو از مرگ حتمی نجات دادی. ممنون.،،،،،،،،، تهیونگ: حتمی یعنی چی؟،،،،،،،، من: یعنی چیزی که حتما اتفاق میوفتاد،،،،،،،،، تهیونگ: آها خواهش میکنم.،،،،،،،،،، بعد بقیهی پسرا که تا حالا مامانم رو ندیده بودن باهاش به انگلیسی سلام و علیک کردن. من: مامان بابا کجاست؟،،،،،،،،، مامان: تو خونس،،،،،،،،، من: بگو یه لحظه بیاد بیرون تا سوپرایزش کنیم. نگو که ما اینجایم.،،،،،،، بعد من پسرا رو کشیدم کنار و مامان زنگ در رو زد و گفت که بابا یه لحظه بیاد بیرون. اونم اومد بیرون و ما اومدیم جلو. بابام شوکه شد و از تعجب چشاش گرد شد. بعد من پریدم بغلش و اونم بغلم کرد. من: سلام بابایی،،،،،،،، بابا: سلام دختر عزیزم. تو چجوری اومدی؟،،،،،،،، من: پس پریروز که تولدم بود تهیونگ یه عالمه سوپرایزم کرد. اول بردم رستوران بعد یه آهنگ جدید برام ساخت. بعد فارسی یاد گرفت باورت میشه؟،،،،،،،، تهیونگ: سلام،،،،،،، بابا: سلام. تو دخترم رو نجات دادی. خیلی ازت ممنونیم،،،،،،،،، تهیونگ: خواهش میکنم. این کاری بود که اگه نمیکردم خودم میمردم،،،،،،، بعد بقیه ی پسرا با بابام خوش و بش کردن و ما اومدیم تو. وای نمیدونین چه حالی داشت. بعد از ۸ ماه برگردی خونه ی خودت. خونهای که فکر میکردی دیگه هیچ وقت نمیتونی ببینی. ما حدود یک ماه اونجا بودیم. بعد هرکدوممون رفتیم یه دوشی گرفتیم و ناهار خوردیم رفتیم خوابیدیم. واقعا خواب دلچسبی بود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود😘😘
خیلی ازت ممونم❤💜
جانگ کوک بساز
تهیونگ بساز
جیمین بساز
نامجون بساز
جین بساز
جیهوپ بساز
شوگا بساز
رای ها رو زدم ببینیم چی میشه😐😂💜❤
عالی عالی
خیلیییییییییی ممنونم💜❤