10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 1,124 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم از قسمت 6 داستان امید وارم که لذت ببرید نظرات فراموش نشه
چشمام رو باز کردم کای کنارم بود دستاش رو گذاشته بود روی سرش و چشماش رو محکم بسته بود سعی کردم بلند شم ولی نتونستم به شکل اتفاقی گفتم آه کای یهو سرش رو اورد بالا و گفت خدای من یهو دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت فکر کردم از دستت دارم و بعد من یه لبخند کوچیک زدم و گفتم چه اتفاقی افتاده ؟ گفت به دلیل فشاری که بهت اومده تا چند دقیقه نمیتونی حرکت کنی ولی بعد از اون چند دقیقه میتونی هر کاری بکنی و بعد یهو تعجب کرد و گفت کلارا ? گفتم بله !! گفت چشمات طوسی شده گفتم منظرت چیه گفت چشمات واقعا طوسی شده صبر کن من این چشم هارو میشناسم ? خدای من این امکان نداره ?
گفتم چی ؟ چیشده؟ گفت من تورو مبشناسم گفتم مگه نمبشناختی؟ گفت چرا ولی الان فهمیدم که تو کی هستی گفتم بگو به من بگو یهو بقلم کرد و گفت کیتی (اسم) !!! گفتم چی؟؟؟؟ گفت من فکر کردم تو توی آتش سوزی از دست دادم!!گفتم داری در مورد چی حرف میزنی ؟ گفت تو یکی از خوناشام ها هستی!! گفتم کای دیونه شدی ؟ گفت نه راست میگم از شدت تعجب شاخ در اورده بودم کای گفت منو یادت میاد آخرین باری که همو دیدیم ؟ من حدود 5 سالم بود و تو 4 سال یادته؟ گفتم نه.. و بعد یهو اون تصویری که از اون پسر بچه چشم آبی دیدم اومد جلوی چشمم و گفت کای!! تو همون همون پسربچه ای که کت و شلوار پوشیده بود؟ گفت آره همون دقیقا همونم بعد من گفتم ولی من که 100 خورده ای سالم نیست گفت چرا ولی خودت یادت نیست کای ازم پرسید چه اتفاقی توی اونشب افتاد؟ گفتم همون شب مهمونی؟ گفت دقیقا همون! گفتم لابلای آتیش گیر کرده بودم و یهو افتادم روی زمین چشمام رو باز کردم توی دست یه مرد بودم فکر کنم اون نجاتم داد گفت خوب!! ادامه بده گفتم زیاد یادم نیست ولی یه تصویری رو دیدم که یکی داره رنگ چشمام رو عوض میکنه ? کای گفت ولی این غیر ممکنه گفتم حالا که ممکن شده از کای پرسیدم تو الان میدونی اسم خانواده من چی بوده؟ گفت البته گفت اسم پدرت جک و اسم مادرت جولز هستش
گفتم اونا الان زندن؟ با خنده و ذوق و شوق گفت البته که زندن میدونی اگه تورو ببینن چقدر خوشحال میشن؟ یهو از خوشحالی پردم توی بغل کای و گفتم خوب انگاری دیگه میتونم حرکت کنم? بعد گفتم کای ساعت چنده? گفت 3 صبح? گفتم یعنی تا 3 بیدار موندی؟ کای گفت من برای تو تا آخرین لحظه بیدارم و کنارت میمونم یهو تصویر اون جام خون اومد جلوی چشمام و گفتم کای همون جشن ر به یادت بیار گفت خوب گفتم جریان خون جام خون چی بود؟ گفت ما یک مراسمی داریم که وقتی یک خوناشام قدرتش رو بهدست میاره یک جام خون به انتخواب خودش ( که از کی بگیرن) بهش میدن ولی تو نمیخواستی خون بخوری از مزه خون بدت میومد گفتم چه عجیب گفت آره تو متفاوت بودی ? و بعد به زور مجبورت کردن یکی از جام هارو بخوری خوب البته دلیل داشت اگه خون رو نمیخوردی یک هفته بعد میمردی !!!! گفتم چرا؟؟؟ گفت وقتی که جادو رو به دست میاری بخشی از انرژی بدنت از بین میره و فقط میتونی تا یک هفته زنده بمونی اوناهم چون دیدن من دادم با نگرانی بهت نگاه میکنن یهو منو گرفتن و خون منو توی جام ریختن تو دیگه اصلا حاضر نبودی خون رو خوری چون نمیخواستی ....آم چجوری بگم ... خون کسس رو که دوست داشتی رو خوری و بعد یکم گونه هام سرخ شد و بعد گفتم بعدش چیشد؟ گفت خوب اونا به زور دادن تو بخوری توهم که دیگه چاره ای نداشتی و خوردی
و بعد ادامه داد پس بگو چرا روز اول دانشگاه که تورو دیدم احساس میکردم یه چیزی درونت هست گفتم و اون چی بود؟ گفت خون خودم ? کای گفت خوب نظرت چیه سریع لباسات رو بپوشی چون داره ساعت نزدیکای 6 میشه گفتم چی؟ مگه نگفتی الان ساعت 3 هستش؟ گفتش پس بهت خوش گذشته گونه هام باز سرخ شد گفتم خوب نظرت چیه ایندفع قدم زنان بریم ؟ گفت فکر خوبه و رفتم توی همون اتاق و لباسام رو عوض کردم و کای هم بعد از بیرون اومدن من رفت و لباساش رو عوض کرد یهو کای دستم رو گرفت و گفت صبر کن اینارو بزار توی چشمات گفتم چرا گفت به نظرت کسی شک نمیکنه دختر چشم ابی دانشگاه چشماش طوسی شده؟ گفتم آره راست میگی و بعد از گداشتن لنزها باهم از خونه کای زدیم بیرون و توی جنگل قدم زنان به طرف دانشگاه حرکت کردیم همونطور که داشتیم راه میرفتیم از کای پرسیدم اگه من از اول عمرم یه خوناشام بودم پس چرا خودم یادم نمیاد ؟ چرا من مثل شماها دندون های نیش ندارم؟ ..... کای گفت وقتی که یک نفر رنگ چشم های یک خوناشام رو عوض کنه هم قدرت اون خوناشام و هم حالت خوناشامیش غیر فعال میشه !! مونده بودم جریان چیه? که بعد کای گفت تو یادته که چهکسی نجاتت داد گفتم فکر کنم؟ بابا بزرگم بوده ؟ کای گفت خوب حالا بیا بحث رو عوض کنیم گفتم باشه و گفت خوب کلارا ببخشید کیتی گفتم هرکدوم که دوست داری رو بگو مهم نیست ? گفت خوب تو کدوم رو دوست داری گفتم هر کدوم که تو دوست داری ? گفت خوب من خودتو دوست دارم چشمام گرد شد? و بعد گونه ها م سرخ تر از همیشه شد دیگه داشتیم به نزدیکی دانشگاه میشدیم که یهو کای منو کشید طرف جنگا گفتم جریان چیه ؟ گفت مواظب باش نور خورشید از مستقیم باما میونه خوبی نداره گفتم آها یادم اومد گفتم صبر کن ببینم یعنی الان من حالت خوناشامیم فعاله؟ گفت آره گفتم چجوری گفت داستانش طولانیه برات بعدا تعریف میکنم گفت باشه و بعد سعی کردم از توی سایه برم ولی دلم میخواست یک لحظه برم توی نور خورشید ببینم چی میشه انگشت اشاره دست راستم رو بردم زیر نور یهو احساس کردم انگشتم رو کردم توی آب جوش و یهو دستم رو کشیدم عقب کای گفت گفتم که ? گفتم فقط میخواستم ببینم چی میشه? گفت حالا فهمیدی گفتم کاملا? و بعد یهجوری رفتیم توی دانشگاه و توی کلاس سر جامون نشتیم
یهو جولیکا گفت سلام کلارا و بعد یهو گفت کلارا چرا توی چشمات لنز گذاشتی ؟ گفتم چی ؟ لنز نه بابا ? گفت آخه شمات از رنگ آبی تره شدن آبی ....همرنگ این کتاب جاستین ( یکی از پسر های سر کلاس) یهو جاستین برگشت و به جولکا نگاه کرد جولیکا سرخ شد و سرش رو انداخت پایین گفتم جولیکا بیا اینجا گفت بله گفتم ازش خوشت میاد؟ گفت آره تا اومدم چیزی بگم گفت حالا جریان چشمات چیه ؟ گفتم من یکم چشمام توی این چند وقت تار میدید رفتم یدونه از این پلاستیک هایی که باعث میشه بهتر ببینم رو گذاشتم توی چشمام و جولیکا گفت خوب کاری کردی و بعد رفت سرجاش نشست کای گفت چه سریع پیچوندیش ? منو اینجوری نپیچونیا? گفتم قبلنا یععی کردم ولی نتونستم خودت فهمیدی?? گفت آره یادمه جریان اون ..یهو استاد اومد داخل کلاس کای آروم بهم گفت الان یادته که این کیه ؟ گفتم آره الان همچیز رو یادنه فقط گذشتم رو تایه حدی یادمه? گفت چه عالی
یهو استاده گفت آقای کای میتوانید بگید دارید در مورد چی با خانم نایتینگل حرف میزنید؟ رنگم پرید و کای رو سعی کردم نگاه نکنم که از چهره من استرس نگیره? که با تمامی آرامش گفت من خانم نایتینگل پرسیدم که امروز چند شنبه هستش و ایشون هم گفتن یهو استاد برگشت به طرف من و گفت درسته خانم نایتینگل؟ گفت دقیقا همینو گفت ? و بعد استاده عینکش رو اورد پایین و گفت لطفا دفع بعدی قبل از اومدن من از همدیگه سوال بپرسی و گفتیم چشم ? و نشستیم سر جامون زنگ مزخرفی بود? چون استاده زل زده بود به من و منم زل زده بودم توی چشماش نمیدونم چجودی اصلا پلک هم نمیزد?
بالاخره دانشگاه تموم شد کای دستم رو گرفت و بردم از دانشگاه بیرون گفتم جریان چیه گفت میخوام اول ببرمت یخ جایی بعد اونجایی که دیشب بهت بگفتم گفتم باشه و با کای شریع به حرکت کردن کردم یهو دیدم داره منو میبره به طرف خونه گفتم کای مگه این خونه مامانبزرگ و بابابزرگم نیست؟ گفت چرا و ادامه داد حتما اونا میدونن که تو یه خوناشام بودی پس من دلیلی نمیبینم که ازشون در مورد گذشتت نپرسیم!! گفتم باشه و بعد سرم رو انداختم پایین و فتم و در زدم
یهو مامانبزرکم در رو باز کرد و از دیدن کای در کنار من به شدت عصبانی شد یهو تلفنش رو در اورد و خواست که به پلیس زنگ بزنه ولی قبل از گرفتن شماره ها گفتم مامان بزرگ تازه فهمیدم چرا نمیزاشتی من با کای باشم یهو شماره اول رو گرفت و دیگه نگرفت و گفت چون اون پسر خطرناکه گفتم به نظرت من خطرناک نیستم؟ گفت البته که نه گفتم داری دروغ میگی خودتو به اون راه نزن? گفت تو داری در مورد چی حرف میزنی گفتم به نظر تو چرا کای خطرناکه یکم مکث کرد و گفت گردنت رو یادت رفته کای تعجب کرد و گفت شما میدونید؟ مامانبزرگم گفت البته که میدونم تویه خوناشامی و یهو دست منو گدفت وبه طرف خودش کشید و ادانه داد و اجازه نمیدم نوم رو همینطوری ازم بگیری من خودم کشیدم به طرف کای و گفتم تو اشتباه میکنی من توی خطر نیستم درضمن گردن من کار کای نیست اون کار یکی ديگه بوده مامانبزرگم باز با غرور گفت برای همین میگم خطر ناکن گفت یعنی تو نمیدونی منم از اونا؟ یهو رنگش پرید و گفت چی؟ گفتم من یه خوناشامم مگه نمیدونستی از اول عمرم بودم مامانبزرگم گفت تو داری اشتباه بزرگی میکنی کلارا !!! گفتم اسم من کلارا نیست اسم من کیتی هستش یهو پدر بزرگم اوند جلوی در و گفت پس بالاخره اون روز فرا رسید تعجب کردم پدر بزرگم گفت حق با اون جادوگر بود که بهم هشدار داد :شاید من بتونم گذشته اش رو تغییر بدم ولی نمیتونم آینده رو عوض کنم اون بالاخره میفهمه) کای گفت پس کار شما بود پدربزرگم گفت پسر تو چه نسبتی با کلارا یا بهتر بگم کبتی داری؟ کای یکم مکث کرد وگفت من شوهرشم? تعجب کردم و گفتم چی؟ همه شوک زده بودیم
مامانبزرگم گفت این امکان نداره کلارا از بچگی کنار ما بوده کای گفت نه کاملا کیتی از وقتی که به دنیا اومد در کنار خوناشام ها بود توی مراسم وقتی که چهارسال داشت به اجبار بقبه خوناشام ها از خون من بهش دادن تا بخوره من وقتی 10 سالم شد تازه فهمیدم که جریان خون چی بوده از اونموقع تا الان کیتی همسر من بوده و هست. من خودم داشتم از تعجب شاخ درمیوردم یهو برگشتم به طرف کای و گفتم این حقیقت داره ؟ گفت میخواستم اینو توی یه جای دیگه بهت بگم ولی بهتر بود که الان بدونی که من با تمام وجودم دوستت دارم یهو کای رو بغل کردم و گفتم منم دوستت دارم کای گفت و بعد از اون آتش سوزی کیتی ناپدید شد و انگاری که اون رو شما از توی آتش سوزی نجات دادید پس برای همین ازتون تشکر میکنم که کیتی رو بهم برگردوندین مامانبزرگم به بابا بزرگم گفت چرا به من چیزی نگفتی پدربزرگم گفت من بهت گفتم ولی فکر کردی که دارم باهات شوخی میکنم و بعد روبه من و کای کرد گفت دخترم ما خوشحالیم که تو حقیقت رو فهمیدی و من دیگه مشکلی نمیبینم که تو و کای رو کنار هم نبینم? اون شوهر تو هستش و خوب میدوتی دیگه..... من رفتم و پدربزرگم رو بغل کردم مادر بررگم هم بغل کردم و بعد جفتشون رو بغل کردم کای سرش رو انداخت پایین و لبخند زد منم همونطور که پدربزرگ ومادربزرگم رو بغل کرده بودم چشمام رو بستم یهو دیدم کای منو کشید عقب و گفت کیتی مواظب باش یهو گفتم چیشده؟ یهو وقتی به پدربزرگ و مادربزرگم نگاه کردم دیدم دست گامانبزرگم یه چاقو هستش شکل چاقو برام خیلی آشنا بود یهو تصویر اونشب توی جنگل که برای اولین بار جرج رو دیدم افتادم و گفتم تو... و یهو مامان بزرگم افتاد روی زمین و یه پسر مو بنفش با چشم های مشکی زاهر شد که چاقو رو توی دستش داشت کای گفت لوکاس !!? گفتم چی؟ گفت کلارا فرار کن!!! گفتم نه گفت فرار کن فردی که میخوا بکشه تویی ?
توی شک بودم نمیدونستم چیکار کنم فقط هی تصویر کای رو میدیدم که میگفت فرار کن فرار کن ولی دست خودم نبود یهو به طرف لوکاس دویدم و یهو....
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
24 لایک
وایی من رفتم بعدی
عالی??
وای تو رو خدا زودتر قسمت بعد رو بزار خیلی خوب تموم کردی کاشکی فیلم بود الان میتونستم برم قسمت بعد
♥با تشکر از همگی♥
خیلی آسون لوکاس رو کشت.بعد کیتی و کای رفتن خونه کای.بعد اونجا کای به کیتی میگه من دوستت دارم بعدش کیتی میگه من بیشتر بعدش همدیگه رو ?.بعد بچه دار میشن و با خوبی و خوشی زندگی می کنند.پایاااااااااااااان. نویسنده ضایع ام نکنی ها.همین هارو بزار تو داستان?
داستان رو وارد کردم کاشکی زود تر میگفتی ♥ ولی اولاش شباهت داره
وای عالی نوشتی ادم ترقیب میشه ادتمه اش رو بخونه
میر الکس یادت نره
داستان قشنگی بود
من نفر ۴ هستم لطفا بعدی رو زود تر بزار
و از miraculous یادت نشه.
من نفر دومی هستم که این تست رو انجام میدم عالیه قسمت بعد رو بزار