پارت ششم😌😌
بعد با همون راننده رفتم دم خونم وسایلم رو جمع کردم و همون موقع به صاحب خونه پیام دادم من خونه رو تخلیه مردم فردا برای تحویل دادن کلید و توصیه حساب ساعت ۹ شب جلوی خونه باش و رفتم و سوار ماشین شدم
از چشم نامجون:پسرا الان ی دختر قرار باهامون زندگی کنه پس لطفا تا می توانید رعایت کنید تهیونگ:باشه هیونگ نگران نباش صدای در آمد درو باز کردم با ی لبخند هانی مواجه شدم که و حالت چهره اش مشخص بود زوری آمده اینجا اما به هرحال اتاقش رو بهش نشون دادم و رفت داخل اتاقش و دیگه بیرون نیامد ماهم رفتیم خوابیدیم
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
عالی بود لطفا لطفا زود تر بنویس داستانت عالی هست حتما ادامه بده ❤️❤️❤️🤩🤩😍🥰
ج چ : نمیدانم شاید یکی از اعضا نجاتش میده شایدم آقای کای 😐😂
😍😍😍🥰🥰🥰🥰💖💖❤️❤️💖❤️💖❤️💖❤️💖
سلام
مثل همیشه عالییییییییییییییی
لطفا پارت بعد رو زود بزار
🌹😍🥰🥰❤️😍❤️😍💖❤️❤️💖❤️💖❤️❤️
چشم😗