10 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 1,253 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اینم قسمت 5 امید وارم که لذت ببرید نظرات فراموش نشه♥
که یهو مامان بزرگم در رو باز کرد و منو کای رو اونجوری دید ( منو کای روی زمین سر من روی پا های کای و دست کای روی صورت من فکر میکنی الان با خودش چی فکر میکنه?) یهو سریع خودمو جمع کردم ? نمیدونستم چی بگم فقط داشتم از ترس میمردم ( الان وقتی که کهی برا منو خفه میکنه?) خلاصه بعد از کلی بهونه رفت ولیفت که در رو باز بزارم? بعد از رفتن مامان بزرگم کای یکی از کتاب هارو برداشت و گفت هفته دیگه امتحان زمین شناسی داریم بهتره چنتا چیز یادت بدم که سر امتحان سوتی ندی? گفتم باشه کلی نشستیم و در موردش حرف زدیم و بالا خره من یه چیزی یاد گرفتم ساعت دیگه شده بود خدود 7 شب و کای گفت خوب دیگه بهتره من برگردم خونه بعد بهم یه چشمک زد و با هم رفتیم طبقه پایین تا کای از مامان بزرگ و بابا بزرگم خداحافظی کنه که کرد و تا من در رو بستم و دستام رو کردم توی جیبام و اوندم سمت مبل یهو
مامان بزرگم گفت کلارا بیا اینجا یکن ترس برم داشت ولی خودمو جمع کردم و رفتم پیشش انتظار داشتم بگه چرا توی اون جالت بودی که دیدم گفت دستات رو ببینم ؟ تعجب کردم گفتم چرا؟ گفت فقط بزار ببینم دستام رو از توی جیبام در اوردم و نشونش دادم دستام رو گرفت و فقط اینورو اوتورش رو زیرو رو میکرد گفتم چیزی شده؟ هیچی نگفت بعد یهو گفت به انگشتم نگاه کن انگشتش رو توی هوا میپرخوند گفتم این کارا برای چیه ؟ باز هیچی نگفت و بعد یهو کلم رو گرفت و هی اینورو اونور میکرد و یهو وقتی گردنم رو دید دستش رو گذاشت روی دهتش و گفت خاک به سرم دستم رو گذاشتم روی گردنم و گفتم جریان چیه؟ گفت این کار اون پسرت ؟ گفتم نه گفت پس کار کی بوده ؟ گفتم چرا رفتارت اینجورب شده ؟ گفت اون پسره دیگه خطرناکه دیگه نباید بزاری بیاد خونه ما گفتم شما اونو نمیشناسید گفت نه تو اونو نمیشناسی گفتم من اوتو خوب میشناسم یهو بابا بزرگم داد زد بسه دیگه تمومش کنید اشک توی چشمام جمع شد و بعد دویدم به طرف طبقه بالا و بعد در رو بستم
پشت در تکیه دادم و شروع به گریه کردن کردم دیدم به تیکه سنگ از بیرون به پنجره اتاقم خورد بلند شدم رو رفتم جلوی پنجره کای بود سعی کردم گریم رو جمع کنم و بعد با صدای لرزون گفتم یه چند دقیقه صبر میکنی ؟ گفت باشه یه کیف برداشتم و چنتا لباس و چنتا وسیله دیگه هم گذاشتم توش لباسام رو عوض کردم بعد به کای گفتم اومدم و از توی پنجره اومدم بیرون کای گفت داری چیکار میکنی ؟ ساک رو جوری پرت کردم که دقیقه بیوفته توی دست کای و بعد کای گفت این برای چیه ؟ بعد گفت دیونه الان میوفتی میمیری بعد گفت بپر من میگیرمت من یکم ترس برم داشت چون داشتم از طبقه دوم میپریدم پایین و بعد چشمام رو بستم ک پدیدم پایین کای یهو گرفدتم و گفت حالا این ساکه برای چیه و ادامه داد چرا صورتت خیسه گفتم تو راه برات تعریف میکنم گفت باشه و بعد دستش رو گرفتم و باهم دوان دوان به طرف جنگل رفتیم
وسطای جنگل بودیم که گفتم کای اشکالی تداره من چند وقت پیشت بمونم؟ گفت مشکل چیه؟ وایسادم و گفتم با مامان بزرگم دعوان شده و خوب الان یکم نیاز به آرامش دارم و فقط وقتی با تو هستم به دستش میارم گفت حتما یهو رفتم توی بغل کای و گفتم ممنونم گفتم خواهش میکنم و گفت حالا اشکات رو پاک کن بدون هروقت که خواستی من کنارتم گفتم ممنونم کای و بعد گونه اش رو بوسیدم ❤️ کای گفت خوب دیگه بهتره به حرکت کردن ادامه بدیم تا بقیه خوناشاما و شایدم گرگ ها نریختن سرمون ? گفتم باشه و بعد به طرف خونشون رفتیم وقتی که رسیدیم جلوی در به کای گفتم دوباره باید ادای مرده هارو در بیارم ؟ گفت دیگه لازم نیست به کسایی که توی خونمون هستن ( خانوادش و خدمتکارا) قرار گذاشتم که باهات کاری نداشته باشن ( نکشنت) و بعد وقتی که وارد خونه کای شدم گفتم وای چقدر اینجا قشنگ و بزرگه کای گفت خونه خودت بودون گفتم ممنون کای دیگه رسیدیم به اتاق کای در رو باز کرد و گفت راحت باش گفت اگه دوست داشتی لباسای راحت بپوش فردا میخوان بعد از دانشگاه یه چیزی رو نشونت بدم گفتم چی میخوای نشونم بدی ؟ گفت به وقتش میفهمی ?
من تاره یک در رو توی اتاق کای دیدم و ازش پرسیدم اونجا کجاست ؟ گفت حمام گفتم آها ? کای به سمت یکی از در ها اشاره کرد و گفت هروت که خواستی لباسات رو عوض کنی پیتونی بریم اونجا که راحت باشه? گفتم باشه کای گفت من مریم یه دوشی بگیم و باخنده گفت تا اونموقع خودتو به کشتن ندیا !!! خندیدم و گفتم نگران نباش خودمو نمیکشم ? و بعد رفت توی حمام و در رو بست
منم بعد از چند دقیقه قدم زدن توی اتاقم رفتم و لباسام رو عوض کردم ( یه تاپ سفید با یه شلوارک مشکی موهام رو با یه کشسر بستم) توی فکر بودم که الان مامان بزرگم اگه ببینه من خوته نیستم چه فکری میکنه که دیدم یه یکی در زد دختری بود که سرش توی گوشیش بود و میگفت کای پاشو بیا اینستاگرام ممو درست کن باز بابا دست زد خرابش کرد !!و یهو تا منو دید گفت تو کی هستی ؟ گفتم من...من ....چیزم ....ااااام...کلارا...هستم ? که یهو گفت تو یه آدمی چطور تونستی بیای اینجا؟ مهم نیست چون قراره دیگه برنگردی خونه و یهو به طرفم دوید از سرجام بلند شدم و شروع به فرار کردن کردم ( توی اتاق کای فقط میدویدم??) و گفتم میتونیم با گفتمان حلش کنیم؟ یا این یا اینکه ...یا اینکه .یهو افتادم روی زمین بالاخره کای اومد بیرون و گفت انجل اون با من اومده ولش کن انجل گفت خوب چرا از اول نگفتی دختر جون و بعد اودم دمتم و دستم رو گرفت و بلندم کرد و گفت شرمنده اینجوری آشنا شدیم گفتم اشکالی نداره انجل گفت کای بیا این اینستای منو دریت کن باز بابا بهش دست زد خرابش کرد ?
کای موبایل رو گرفت من مونده بودم چجوری انقدر سریع دکمه هارو داره میزنه ? و بعد از 30 ثانیه گوشی رو تحویل خواهرش داد و گفت بفرمایی اینم از این ? و بعد خواهرش گفت ممنون کای و رفت بیرون کای گفت من برم سرم رو خشک کنم الان میام گفتم باشه? رفتم روی یکی از صندلی ها نشستم توی آینه که نگاه کردم چشمام به رنگ طوسی شده بود خیلی تعجب کردم گوشیم رو برداشتم و دوربینش رو روشن کردم توی صفحه که نگاه کردم چشمام به رنگ عادیش بود ( آبی تیره) دوباره توی آینه نگاه کردم چشمام طوسی بود یکم گیج شدم با خودم گفتم شاید به خاطر استرسمه کای برگشت توی اتاق و گفت چیزی شده؟ گفتم جریان این آیینه چیه گفت این آیینه چیز هایی که از چشم ما مخفی شده رو نشون میده و گفت حالا چرا پرسیدی گفتم آخه نمیدونم جرا داره چشم های منو طوسی نشون میده ؟ گفت چی؟ دوباره تکرار کردم و گفتم ببین اومد جلو و گفت این غیر ممکنه !!! گفتم چرا ؟ مگه چیه؟ گفت چشم های تو در واقعیت طوسی رنگه! این رنگ ففط مخصوص یک نوع از خوناشام هاست ولی این غیر ممکنه ? آخه تو که خوناشام نیستی
کای گفت یه سوال ازت میپرسم راستش رو بگو گفتم حتما بپرس گفت اسم پدر و ماردت چی بوده؟ یکم مکث کردم هرچی فکر کردم اصلا حتی صورتشون هم یادم نمیاد گفت یکم فکر کن من هرچی فکر کردم یادم نیومد گفتم من واقعا متاسفم ولی هیجی یادم نمیاد? کای گفت تو میخوای یهمه چیز یادت بیاد ؟ گفتم البته گفت پس یک دقیقه با من بیا و گفتم باشه و بعد دستم رو گرفت و از اتاق رفتیم بیرون جلوی یکی از اتاق ها وایسادیم و بعد کای در زد و گفت انجل میشه بیام تو باید یه کاری برم بکنی انجل در رو باز کرد و گفت حتما کای منو برد تو اتاق انجل و گفت میتونی حافظه اش رو برگردونی
انجل گفت کجا های حافظه ؟ کای گفت تا هر جایی که بتونه تحمل کنه منم تایید کردم و انجل گفت کلارا بیا اینجا بشین من رفتم نشستم گفت چشمات رو ببند و اصلا چشمات رو باز نکن خوب گفتم باشه من چشمام رو بستم انجل دستاش رو گذاشت روی پیشونیم و گفت اصلا چشماتو باز نکن چون اگه باز کنی ممکنه تمام انرژی بدنت رو از دست بدی ( بمیری) ولی میتونی حرف بزنی گفتم باشههرچی که دید رو به ما بگو خوب گفتم باشه و بعد یهو
چنتا تصویر از چند نفر رو جلوی چشمام میدیدم یک زن و مرد که با چشم های طوسی که دارن با لبخند بهم نگاه میکنن و میگن دختر کوچولوی مارو ببین - یک تصویر از یک پسر بچه که چشم های آبی روشنی داشت و کت شلوار و کروات پوشیده بود و داشت با لبخند بهم نگاه میکرد - یه جام کوچیک که توش خون بود و اونو دادن به من که بخورم - یک تصویر از سوختن یک خونه - یک تصویر از یک مرد خیلی جوان که داشت منو با خودش میبرد - یک تصویر که یک نفر رنگ چشم های منو تغییر داد و یهو همه این تصاویر قرمز شد و یه درد خاصی رو توی چشمام احساس کردم یه فقط یکی از تصویر از جونیای پدر بزرگ و مادر بزرگم دیدم صدای کای ر میشنیدم که با صدای بلند میگفت انجل بسه انجل بسه من گفتم نه صبر کنید ولی داشتم از درد میمردم ( استلاحه ) و بعد یهو شروع به نفس نفس زدن کردم انجل سریع دستاش رو برداشت از سر جام بلند شدم و بعد یهو احساس کردم نمیتونم روی پاهام وایسم و یهو افتادم روی زمین کای دستم رو گرفت و گفت کلارا مگه بهت نگفتم بسه کلارا !!کلارا!!! داشتم از حال میرفتم کای منو بلند کرد و من توی بغل کای از حال رفتم
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
21 لایک
بهار یهویی.... دوستان جمله سازی کنید😂
ممنون
سلام داستانت عالی بودولطفاازداستان منم"جاده ی عشق بازدیدکنین"???
??
زودتر بزار
سلام چرا اینقدر دیر شد همیشه زود به زود میزاری بزار دیگه؟
دارم سکته میکنم معلوم نیست قسمت بعدی چی میشه؟
چجوری پارت ءزاری میکنی ی روز های خاستی داره؟؟؟
منظورتون رو متوجه نمیشم
عالی نوشتی بعدی رو هم سریع تر بزار من میتونم تو نوشتن ادامه داستانت بهت کمک کنم البته اگه خودت بخوای هم تو لیدی باگ هم تو زندگی جدید من
اخه انصافا چرا حالا کلارا؟!عالیه بهار جون من هم میراکلس هم این داستانتو دنبال میکنم...راستی من یه کاربر جدیدیم :)
پس به تست چی خوش آمدید♥ و ممنون که دنبال میکنی♥
آقا مورد یا زنده من دارم میمی تو رو خدا زودتر بزارید
مورد؛میمی وای خدا یاداوری ی خاطرات خیلی خوبه هاا اینکه قرار نیست دوباره تجربشون کنم باعث میشه گریه ام بگیره چرا هیچی مثل قبل نیست هعی