9 اسلاید صحیح/غلط توسط: Army انتشار: 3 سال پیش 4,371 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی میدونم این پارت خیلی دیر اومد بازم شرمنده 🙁😓ولی قراره تو این پارت اتفاق های مهمی بیوفته☺ پس بریم که بخونیم
از زبان هیو نینگ کای:
دنبال سورا تو کمپانی میگشتم و اخرش تو اتاق کار که نمی دونم چی بود پیداش کردم روی صندلی پشت میز کامپیوتر نشسته بود خیلی دقیق و جدی به صفحه کامپیوتر زل زده بود با لبخند نزدیکش شدمو گفتم سلام
سورا با دیدن من سرشو بالا اوردو گفت:سلام تو اینجا چیکار میکنی
_اومدم تورو ببینم چطور
سورا:عاهااهیچی یه دفعه ای اومدی بازم
خندیدمو گفتم:نکنه باز ترسوندمت
سورا لبخند زدو گفت:نه بابا ایندفعه نترسیدم
_خیلی خوبه داشتی چیکار میکردی
سورا:هیچی این کارایی که خانوم لی سپرده بودو دارم انجام میدم
_خوب پس فکر کنم سرت شلوغ شده
سورا:اوهوم بیشتر از قبل
_میخواستم یه چیزی رو بهت بگم
سورا:چی شده بگو
_امروز بعد از کارات میتونی بامن بیای بیرون من تورو واسه شام دعوتت کردم
سورا لبخند زدو گفت:امروز چه یهویی صب کنم فکر کنم
لبخند زدمو گفتم:باشه فکر کن
سورا:فکر کردم میام
_واقعن میای
سورا:اره میام
_ممنون که قبول کردی
سورا:تو منو مهمون کردی من باید بگمممنون 😅
خندیدمو گفتم:این که چیزی نیست
سورا:به هر حال ممنون
_خواهشش خوب من باید برم
سورا:برو خداحافظت
_خداحافظ
از اتاق بیرون اومدمو درو اروم بستم نفس عمیقی کشیدمو از اونجا دور شدم واسه تمرین دنس باید میرفتم اتاق تمرین در اتاقو باز کردم سوبین و بومگیو داشتن تمرین میکردن صدای اهنگ اونقدر بلند بود که هردوشون رفته بودن تو حس واصن متوجه اومدن من نشدن
از زبان سورا:
کارام تموم شده بود بیرون از کمپانی همونجایی که کای گفته بود منتظرش موندم دیر کرده بود گوشیمو از کیفم در اوردم شمارشو گرفتم بعد ار چند تا بوق بالاخره جواب داد
_الو سلام
کای:سلام کجایی
_من همونجام که تو گفتی
کای:عااا باشه صب کن دارم میام دیگه رسیدم
_باشه منتظرم خداحافظ
تماسو قطع کردم و روی سکویی که نزدیکم بود نشستم نمیدونم چرا واقعن دعوتم کرده واسه شام سرم پایین بو دو چشامو به زمین دوخته بودم با صدای اشنایی که اسممو صدا زده باشه سرمو بلند کردم کای بود چه تیپی زده بود خفن شده بود با لبخند نگام کردو گفت:ببخشید دیر کردم
_اشکال نداره میدونم حتمن کار داشتی ☺
کای:خوب پاشو بریم
_اره بریم
از جام بلند شدم دنبال کای به راه افتادم بعد از چند متر راه رفتن کای جلوی یه ماشین وایستادو در صندلی بغلی راننده رو باز کردو گفت:سوار شو
با تعجب نگاش کردمو گفتم:با ماشین اومدی
کای:اره پس چی
_ولی خودم درو باز میکردم
کای:نه تو مهمون منی پس باید این کارو انجام بدم
خندیدمو گفتم:واقعن
کای:اره نمی خوای سوار شی
_چرا
سوار ماشین شدمو کای هم اومد سوار ماشین شد رفتارش خیلی مودبانه بود البته کای از اول مهربون بود بعد از حدود نیم ساعت جلوی یه رستوران بزرگ ماشینو پارک کرداز ماشین پیاده شدمو روبه کای گفتم:چه قشنگه
کای خندیدو گفت:میدونم من که جای بد کسی رو نمیارم
_عاا حالا چه تعریفی هم از خودش میکنه
کای خندیدو گفت :پس چی بیا بریم
وارد رستوران شدم داخل رستورانم مثله بیرونش قشنگ بود با کای سمت یه گوشه از رستوران که زیاد تو دید نباشه نشستیم چون یه ایدول بود اومدن به اینجور جاها براش سخت بود برای همین دور از دید مردم نشستیم
_جای باحالیه
کای:اره من بعضی وقتا اینجا میام
_خیلی خوبه میگم لباسام اصن به اینجا نمی خوره
کای خندیدو گفت:مگه چشه خیلی هم خوبه
_نه اصن اخه مگه کیو دیدی اینجوری بیاد
کای:تورو دیدم تازه خیلیم بهت میاد
اروم خندیدمو گفتم:شوخی میکنی
کای:نه جدان راست میگم
_من که فکر نمیکنم
کای با لبخند بهم نگاه کردو فهرست غذارو سمتم گرفتو گفت: بگذریم خوب چی میخوری
فهرست غذارو از دستش گرفتمو گفتم صب کن یه نگاه بندازم
کای:باشه منتظرم
بعد از اینکه غذاها مونو سفارش دادیم خیلی زود غذارو اوردن اونقدر گرسنه بودم که با دیدن غذا خوشحال شده بودم اخه حقم داره تازه از کارام تموم شده بودم ولی تا تونستم سعی کردم مودبانه رفتار کنم
کای: سورا میخواستم یه چیزیو بهت بگم
_بگو چی شده
چهره اش مضطرب بود این منو نگران کرده بود یعنی میخواست چی بگه گلومو صاف کردمو با نگرانی گفتم:چیزی شده
کای لبخند زدوگفت:نه اتفاقی نیوفتاده فقد
_فقد چی
کای توچشماش زل زدو گفت:من دوست دارم از حرفی یهویی که زده بود غذا تو گلوم گیر کردو به سرفه افتادم
کای نگران بهم نگاه کردو یه لیوان اب سمتم گرفت
اب لیوانو تا اخر سرکشیدم
کای :حالت خوبه
_اره خوبم ولی چرا این حرفو زدی شوخی بود دیگه
کای اروم خندیدو گلوشو صاف کردو گفت:نه جدی گفتم میشه منو به عنوان دوست پسرت قبول کنی از وقتی که دیدمت واقعن بهت یه حسی داشتم هر وقت خواستم بهت راجب احساسم بگم نشد من واقعن دو
سریع سر حرفش پریدمو گفتم :میشه دیگه ادامه ندی
کای :اخه چرا
_چون من تورو این همه مدت شبیه یه دوست میدیدم باهات حرف می زدم چون بهت اعتماد داشتم که دوستمی ولی هیچوقت فکر نمیکردم این حرفو بزنی کای:میدونم ولی ازت میخوام بهش فکر کنی دوست ندارم همین الان جوابمو بدی فقد ازت میخوام بهش خوب فکر کنی
_ولی من
کای:لطفا
نفسمو فوت کردمو گفتم :باشه
کای:ممنونم
از جام بلند شدمو بهش نگاه کردمو گفتم:من باید برم داره دیره میشه
کای:ولی تو که هنوز غذاتو کامل نخوردی
_نه من دیگه گرسنم نیست باید برم اخه داره دیرم میشه
کای:پس صبر کن برسونمت
_نه نیازی نیست من خودم میرم خداحافظ
با قدم های اهسته از اونجا دور شدم و بالاخره از اون رستوران بیرون اومدم باورم نمیشد کای این حرفارو زده باشه
من هیچوقت بهش حسی نداشتم تنها حسی که داشتم یه حس دوستانه بود نه چیز دیگه ای ولی اون چرا اینارو گفت چرا خواست بهش فکر کنم بغضم تو گلوم گیر کرده بودفقد دلم میخواست یه گوشه بشینمو بلند بلند گریه کنم تو راه خونه اروم گریه می کردم و تا تونستم دلمو خالی کردم وقتی خونه رسیدم اصن حوصله ی چیزی نداشتم فقد روی تختم سقوط کردمو به یه خواب عمیق رفتم تا همه چی رو برای چند ساعتی دوباره فراموش کنم( چند روز بعد )
تو اتاقم نشسته بودم باید تمومش میکردم مشقامو میگم چند روزی از درسام عقب موندم این چند روز واقعن کارام زیاد شده بود به خاطر اون عکسایی که گرفته بودم خانوم لی ازشون راضی بود و مسئولیت من بیشتر از قبلن شده به سانی زنگ زده بودم ازش خواستم بیاد خونمون فکر میکنم خیلی دیر کرده من خیلی وقته بهش گفته بودم دوباره شمارشو تو گوشیم گرفتم بعد از چند بوق جواب داد
_الو کجایی
سانی:جلو در خونتون
_رسیدی
سانی:اره بیا دیگه درو باز کن
_باشه
تماسو قطع کردم و با دو سمت ایفون خونه رفتم دکمه باز شدن درو زدم و منتظرش جلوی در وایستادم
سانی:سلام
_سلام دیر کردی
سانی:عااا کار داشتم
_حتمن خواب بودی؟
سانی خندیدوسرشو به معنی اره تکون داد رفت سمت مبلا و روی یکیشون نشست
منم رفتم سمت اشپزخونه دوتا قهوه درست کردم
و براش اوردم
سانی قهوه رو از دستم گرفتو گفت :خوب چه خبر
_هیچی سلامتی
سانی زیپ کیفشو باز کردو چند تا جزوه رو از تو کیفش در اوردو گرفت سمتم
_ممنون خیلی بهشون نیاز داشتم
سانی:خواهش بگیر ولی زود پسشون بده خودمم کار دارم
با اخم نگاش کردمو گفت:بگیر خسیس
سانی بلند زد زیر خنده وگفت:شوخی کردم راستی جایی که کار میکنی خوبه
_اره خوبه
سانی :چقدر حقوق میگیری کلک
_زیاد تا دلت بخواد 😂
سانی:دروغ نگو راستشو بگو
_حقوقش متوسطه خوبه
سانی:خوبه پس
_اوهوم
سانی:چرا کسی خونه نیست مامانت جونگ کوک کجاس
_مامان سر کارش جونگ کوکم نیست نمی دونم
سانی:عااا خوب پس تنهایی میگم چرا زنگ زدی بیام چون ترسویی اره 😂
_نخیر اسکول واسه جزوه ها گفتم بیای وگرنه من تنها موندم تا دلت بخواد
سانی:اوکی هر چی تو بگی
*******
سانی تا اخرای شب کنارم موندو بعدش رفت حالا واقعن تو خونه تنها بودم امروز اصن کمپانی نرفتمو یه بهانه ای واسه نرفتنم واسه خانوم لی اوردم روی کاناپه دراز کشیدم و کلافه بلند گفتم اینا کجان چرا نمیان با صدای باز شدن در یه لحظه ترسیدم خودمو الکی مثلن به خواب زدم
با ظاهر شدن قامت بلند یکی تو چار چوب با گوشه چشمم به کسی که اومده بود نگاه کردم اون جونگ کوک بود ولی چرا اومده بود چهره اش سردرگمو ناراحت بود چشماش قرمز شده بود انگار گریه کرده بود ولی چرا گریه کرده
اومد نزدیکم کنارم نشست چشامو دوباره بستم و وانمود کردم انگار خوابم
با صدایی ارومی گفت:چرا داری با من اینکارو میکنی چرا نمی تونم بهت فکر نکنم همش میخوام تلاش کنم دیگه بهت فکر نکنم ولی نمیشه امیدوارم واقعن خواب باشی چون من این حرفارو نمی تونم روبه روت بگم
به حرفاش با تعجب داشتم گوش میدادم اون چرا داره اینطوری حرف می زنه جونگ کوک دوباره با همون لحن ارومش ادامه داد
جونگ کوک: دفتر خاطراتتو من خوندم ولی نمی خوام فکر کنی من این حرفارو از سر دلسوزی و ترحم میگم نمی خوام اینجوری فکر کنی امیدوارم بفهمی چی میگم عاا من دارم چی میگم تو که خوابی ولی واقعن نمی دونم چم شده من این احساساتمو نمی فهمم تاحالا تجربه اش نکردم انگار حس جدیدیه
باورم نمی شد جونگ کوک داشت این حرفارو میزد تو شوک بودم اون داشت چی میگفت ینی واقعن منظورش منم
از زبان جونگ کوک: همه حرفامو زدم البته وقتی سورا خواب بود از جام بلند شدم میخواستم ببرمش اتاق خودش روی تخت خودش بخوابه با یه حرکت سریع بدن سورا رو روی دستام بلند کردم دوباره قلبم به تپش افتاده بود تو چشماش زل زدم ولی با دیدن چشمایی که باز بودن یه لحظه تعجب کردم چرا داشت اینجوری نگام میکرد نکنه بیدار بوده با یه لبخند کوچیک نگاش کردم و گفتم:بگو حرفامو نشنیدی
سورا که هول کرده بود گفت :چه حرفی منو بزارم زمین
_اول بگو
سورا:کدوم حرفاتو چی میگی چقدر منحرفی چرا بغلم کردی منو بزار زمین
سریع گذاشتمش زمین و گفتم دروغ میگی
سورا:اره شنیدم همه چیرو شنیدم حالا خیالت راحت شد
اینو گفت با قدم های تند به سمت اتاقش رفت دنبالش رفتم ولی سورا در اتاقشو محکم بست چند بار پشت سرهم در زدم و اسمشو صدا زدم ولی جوابی نداد حالا وقتش بود باید میگفتم _سورا نمی خوای درو باز کنی حداقل به حرفام گوش کن میدونم بیشتر حرفامو شنیدی اما من همیشه در باره ی احساساتم نسبت به تو شک داشتم ولی الان مطمئن شدم
میخواستم یه چیزیو بهت بگم از ت میخوام هیچوقت از اینجا نری دوست دارم همیشه اینجا بمونی پس لطفا هیچوقت ترکم نکن چون من دوست دارم
هیچ حرفی نمی زد انگار داشتم واسه دروازه اتاقش ابراز احساسات میکردم چند دقیقه ای رو همونجا موندم ولی بازم چیزی نگفت خواستم برم که با باز شدن در اتاقش برگشتمو تو چشماش نگاه کردم چشماش از اشک خیس شده بود بهش لبخند زدمو گفتم:حالت خوبه
بدون هیچ حرفی نزدیکم اومدو محکم بغلم کرد دستامو دور کمرش حلقه کردمو و زیر گوشش اروم گفتم :چرا گریه میکنی اینجوری زشت میشی
سورا:نمی خوام
اروم خندیدمو صورتشو با دستام قاب گرفتمو گفتم دوست دارم
با لبخند تو چشمام زل زد
صورتمو نردیک لباش بردمو بوسه ارومی رو لباش زدم به صورتش نگاه کردم گونه هاش سرخ شده بودن قیافش کیوت شده بود با لبخند بهش نگاه کردم
با صدای زنگ ایفون چشمای هر دومون از حدقه زد بیرون بد هول شده بودیم سریع از ش جدا شدم سورا بلند گفت :خودت درو باز کن
اینو گفت سریع رفت تو اتاقشو
درو محکم بست منم با دو رفتم سمت ایفونو دکمه درو زدم
به خودم تو اینه نگاه کردمو خودمو مرتب کردم
جلوی در منتظر موندن تا مامان بیاد
و بالاخره مامان با چهره خندون تو چارچوب در ظاهر شد
مامان:سلام پسرم
_سلام خوبی مامان چه خبر
مامان با تعجب گفت:خوبم تو حالت خوبه
_ها من خوبم
مامان:خدا کنه سورا کجاست
_چی سورا اتاقشه
مامان:عاا خوب فکر کنم خوابه
_اره خوابه
9 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
222 لایک
عالییی
اره واقعا 😂 سوراخ خوابه 😐😐😐😐😐😂😂😂
نه نهههههههههههه ولیییییییییییییییییییییییییییی کوک وییییییییی اون تورو دوست داره وای به خاطر همین از رقیب عشقی خوشم نمیاد امیدوارم تو زندگیم پیدا نشه آخه تصمیمگیری سخته 🤣😂😐😐😐🥺🥺🥺🖤🖤🖤🖤🤕🤕🤕🤕🤒🤒🤒🤒
عالیههههههه خداااااااا خیلی داستانتو دوست دارم
تو واقعا عالی هستی💎💎💎💎💎💎⭐⭐⭐⭐⭐⭐❤️❤️❤️❤️❤️❤️
وایی هیچ داستانی رو انقدر دوست نداشتم ازت خیلی ممنونم💕💕💕💕💕منتظرم بعدی بیاد♥♥♥الان ساعت پنج صبح هس داشتم میخوندم انقد ک خوب بود 💋مرسی ک جو دادی😂💕
هر دفعه میاممیبینم قسمت بعدی منتشر نشدهههههه
تا حالا چنین چیزی تو کامنت ها ننوشته بودم که بگم زود تر بزار و از این حرفا ولی عاشق این داستان شدممممم
مرسی عزیزم من پارت بعدو گذاشتم احتمالا پس فردا شاید بیاد راستی خیلی خوشحال شدم که داستانمو دوس داری 💟
عررررر خیلی خوب بوووود🥺💕
پارت بعدییییی🥺💕
ممنون عزیزم 💟💟💟
لطفاً زودتر بعدی رو بزار
پارت بعدو گذاشتم تو بررسیه گلم
دوست عزیزم اگه میشه پارت بعدی رو زود تر بزار 😃
ما تمام منتظر پارت بعدی شما هستیم💕
لطفا پارت بعدی رو بده 🙂🙂
نکنه رفتی😮😳😱
عااا شرمنده خیلی دیر شد پارت بعدو گذاشتم ایشالا زود منتشر میشه
نه بابا نرفتم هنوز هستم 😂
واییی عالیییی بوددد😘
لطفا پارت بعد رو زود بزار😃💜
مرسییی عزیزم 😍