10 اسلاید امتیازی توسط: FaSa انتشار: 4 سال پیش 55 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بچه ها این یه داستان تخیلی است امیدوارم خوشتون بیاد ??
هیلدا کیفش رو برمیدارد و درونش موبایل ، دستبند مادرش ، اسکیت برد جادوییش و چتر جادوییش را میگذارد . کیفش را بر روی دوشش می اندازد و از قصر بیرون میرود. اشک در چشمانش موج میزد ولی نمی توانست گریه کند او دیگر دختر بزرگی بود. هیلدا 15 سال دارد و دختر ملکه و پادشاه دنیایی جادویی است. همه ی اهالی انجا نیرو دارند بعضی نیروی پرواز و بعضی نیرو هایی چون سرعت 100 برابر . میپرسید هیلدا چه نیرویی دارد؟ خب او از دسته های نادری است که هیچ نیرویی ندارند همه ی اهالی تا 9 سالگی نیروی خود را پیدا می کنند ولی او همچنان در 15 سالگی نیرویی ندارد. همان طور که گفتم مادر و پدرش ملکه و پادشاه ان سرزمیند و چون میخواهند حکومتشان در خطر نیوفتد همه ی کسانی که نیرویی ندارند را از جمله دختر خودشان هیلدا را بیرون کردند! چون اگر اهالی می فهمیدند که آنها دختری بی نیرو دارند شورش می کردند و آنها مقام خود را از دست می دادند....
گیلدا با ناراحتی به قصر بزرگی که در آن بزرگ شده بود نگاه کرد... سرش را پایین انداخت اکر مادرش بود همه چیز درست می شد. گیلدا خواست برود که ناگهان صدای جیغ به همراه گریه شنید برگشت و دید پدرش دارد دختر زیبایی را میزند! دخترک موهای زیبای کوتاهی داشت که تا شانه اش میامدند. رنگ کمیاب نیلی رنگی داشت که بسیار زیبایش کرده بود. چشمانش عسلی رنگ بود و داشت از درد گریه می کرد! گیلدا چشمانش درشت شده بود و شوکه شده بود چطور پدرش می توانست اینطور او را بزند؟؟ گیلدا کیفش را روی زمین رها کرد و سنگی به پدرش زد. پدرش برگشت و گیلدا را دید. بعد داد زد : تو چرا هنوز تو خاک سرزمین منی؟ گمشو بیرون! گیلدا داد میزند : ساکت شو پدر! اینطوری بقیه رو نزن! پدر خندید و گفت : واقعا؟ تو داری دستور میدی؟ و محکم تر دخترک رو زد دختر جیغ کشید و ناله کرد کمکم کن! گیلدا با نگرانی نگاهش کرد و سریع به طرف در قصر رفت . نگهبان ها جلویش را با نیزه گرفتند و گفتند : تو هم بی نیرویی؟ نمی تونی وارد شی! گیلدا چشمانش را بالا می اندازد و می گوید : واقعا؟ و از روی نیزه ها با چابکی میپرد و سریع در را با آرنجش باز می کند و به طرف بالکن قصر که پدرش و دخترک آنجا بودند می دود! یکی از سرباز ها دنبالش میامد ولی به گرد پایش هم نیم رسید! گیلدا شیشه ی بالکن را می شکند و با مشت پدرش را می زند و می گوید : بس کن پدر! می دونی که حرکات رزمی بلدم! پدر جای مشت را میگیرد ازش خون میامد. بعد نیشخندی می زند و می گوید : خوب بود ... اما تو به پادشاه دستور نمی دی! بعد هم یقه ی گیلدا را میگیرد ! گیلدا با یقه اش بالا میرود! نیروی پدرش زور 1000 برابر بود و گیلدا این رو خوب می دانست ولی با این حال قلبش بهش می گفت باید دخترک را نجات دهد... پدرش با عصباینت و همین طور غرور نگاه کرد و گفت : نظرت چیه خفه ات کنم؟ و گردنش رو فشار داد! گیلدا دستش را روی دست پدرش گذاشت تا کمی از گردنش جدا کند اما زورش به زور پئرش نمی رسید! گیلدا به سختی به دخترک مو نیلی گفت: فرار کن ! دخترک ب نگرانی نگاهش کرد و گفت : نه من ولت نمی کنم تو تقریبا جونمو نجات دادی! گیلدا گفت : زور پدرم 100 برابر همه است نمی تونی نجاتم بدی اگه بمونی فقط خودت تو خطر می اوفتی! پدر گیلدا ، گیلدا رو ول کرد و گفت : ااا لازم نیست بکشمت همین که تو آواره ها باشی مردم رو خوشحال می کنه. گیلدا گلوش رو فشار داد و کمی سرفه کرد و نفس نفس زد. دخترک مو نیلی قبل از اینکه گیلدا بلند شود دست گیلدا رو میگیره و با هم فرار می کنند.
بعد از کلی دویدن گیلدا و دخترک روی زمین افتادن و نفس نفس زدند. گیلدا مشتش را روی زمین کوبید و گفت : نتونستم حق پدرم رو کف دستش بذارم! دخترک گفت : اون پدرت بود؟ گیلدا گفت : متاسفانه. دخترک گفت : مشکلی نداره! اصلا مشکلی نداره! تو نجاتم دادی و این برام خییلییییییییییییییی ارزشمنده! گیلدا لبخند زد و گفت : راستی اسمت چیه؟ دخترک سرخ شد و گفت : راشل هستم تو اسمت چیه؟ گیلدا لبخند زد و گفت : گیلدا. بعد از مدتی سکوت ، راشل گفت : ی ی یه چیزی... گیلدا گفت : چی شده؟ راشل با خجالت گفت : وقتی داشتیم فرار میکردیم... من یه کیف روی زمین دیدم و برش داشتم می دونم دزدی حسابه ولی احساس کردم مال توعه و یه جایی دیدمش... گیلدا کیفش را برداشت و گفت: مال منه! خوب شد اوردی وگرنه کارمون تموم بود! بعد هم دستبند مادرش را از توی کیفش برداشت و بقلش کرد و در دستش انداخت. بعد یک تلفن به راشل داد و یک تلفن برای خودش برداشت و گفت : برای در ارتباط بودن باهم. بعد چتر جادوییش را برداشت و چشمانش را بست و گفت به جای چتر سقف بالای سرمون شو!! چتر به یک خونه ی کوچک تبدیل شد. راشل که دهانش باز مونده بود گفت : تو نیرو داری؟ من ندارم خوش به حالت. گیلدا گفت : نه ندارم این فقط یه چتر جادوییه و اثرش تا فردا می مونه تازه اصلا اشکالی نداره که نیرویی نداری! کسایی که نیرو دارن مغرورن و قابل تحمل نیستن. بعد هم به راشل گفت که وارد خانه شود.
خانه با اینکه کوچک بود ولی دلنشین بود. با اینکه هوا افتابی و گرم بود ولی بخاری داشت . فرش کوچکی روی زمین افتاده بود و چند چراغ بالای سرشان روشن بود. خانه یک تخت داشت و یک حمام. راشل که دهانش از تعجب باز مانده بود گفت : چقدر بزرگ و قشنگه! گیلدا گفت : شوخی می کنی؟ خیلی هم کوچیکه! برای یک نفر هم کوچیکه! راشل گفت اخه من همیشه یتیم بودم و تو خیابون ها بودم برای همین اینجا رو خیلی دوست دارم!! گیلدا گفت : اتفاقا من همیشه توی قصر بودم... بعد از اینکه راشل و گیلدا کلی باهم حرف زدند راشل روی تخت خوابش برد و گیلدا هم خمیازه ای کشید و بعد از راشل روی زمین خوابید...
گیلدا چشمان بنفشش را باز کرد و خودش را کش و قوس داد. راشل هنوز خواب بود پس گیلدا بیدارش نکرد. وارد دستشویی شد و دست و صورت خودش رو شست . حالا باید یه چیزی میخورد مطمئنن راشل هم وقتی بیدار میشد چیزی میخواست... گیلدا با خودش گفت : حالا پول از کجام بیارم؟ گیلدا داشت فکر می کرد که یهو راشل بیدار شد. گیلدا گفت : سلام راشل خوب خوابیدی؟ راشل گفت ممنون . چشمان راشل نیمه باز بود خسته به نظر میرسید! راشل گفت : گیلدا؟ کجایی؟ گیلدا چشمک زد و گفت : الان که هنوز خوابی! من رو هم نمیبینی!؟ برو و صورتت رو بشور. راشل جواب داد : باشه الان و به طرف دستشویی رفت. گیلدا در یخچال آشپرخانه را باز کرد. و داد زد : ایول! تخم مرغ داریم! میتونم نیمرو درست کنم! قابلمه رو برداشت و تخم مرغ را شکوند. بعد هم قابلمه را تکون داد تا تخم مرغ پخش شود . همان موقع راشل از دستشویی بیرون آمد بعد از کیم مکث و با تعجب نگاه کردن جیغ زد : گیلدا گیلدا!! کمک کمک!! قابلمه خودش داره تکون میخوره! کمکم کن! کجایی؟؟ گیلدا شوکه شد . داد زد : منو نمیبینی؟ من دارم آشپزی می کنم و قابلمه رو تکون میدم! راشل شوکه شده بود! خودش رو بشکون گرفت و جیغ زد کمک!!!!!!! این خواب نیست! گیلدا نیست ولی صداش میاد قابلمه هم خودش تکون میخوره!! کمک !
گیلدا همانطور خشکش زده بود. چرا راشل نمی تونست گیلدا را ببیند؟ گیلدا که کاری نکرده بود! راشل همان طور که جیغ داد میزد تلفنی که گیلدا به او داده بود را دراورد و به گیلدا زنگ زد. صدای زنگ تلفن گیلدا در اتاق امد. راشل ارام ارام صدای زنگ را دنبال کرد و بالاخره به گیلدا رسید! گیلدا را به سختی بقل کرد و گفت : تو غیب شدی... من میترسم . من تورو نمیبینم فقط تو منو میبینی! گیلدا تو گفته بودی نیرو نداری!! چرا دروغ گفتی؟؟؟ گیلدا گفت : من ندارم هیچ وقتم نداشتم نمی دونم چرا ... راشل بقلش کرد و گفت : مشکلی نیست من هنوزم دوست دارم و می خوام باهات باشم. گیلدا سر راشل را ناز می کند و می گوید منم همینطور .
بعد از مدتی که گیلدا و راشل همدیگر رو بقل کردن راشل از بقل گیلدا بیرون رفت و چشماش گرد و شد و جیغ زد :الان دیگه غیب نیستی! عجیبه! گیلدا به فکر فرو رفت ... یعنی نیرو داشت؟ اگه داشت می تونست ملکه ی سرزمین خودش بشه! اما راشل رو چیکار میکرد؟ گیلدا اهی کشید و گفت : بیا راشل نیمرو درست کردم! راشل از خوشحالی جیغ زد و گفت : هورا! و باهم مشغول خوردن شدند. بعد از خوردن گیلدا از خونه بیرون رفت و به راشل گفت : راشل بیا بریم بیرون شاید دوستی پیدا کردیم که بهمون کمک کنه. هرچی نباشه این خونه فردا از بین میره! راشل قبول کرد . گیلدا کیفش را برداشت و دست راشل رو گرفت. راشل کمی از گیلدا کوچک تر بود . او 13 سالش بود و خیلی احساسی و ترسو بود اما گیلدا شجاع و ماجراجو بود...گیلدا بعد از مدتی وقت گذروندن با راشل ، اون رو مثل خواهر خودش دوست می داشت و مواظبش بود.چتر همیشه بهشون تا یک روز خونه میداد و روز بعد از بین می رفت و چتر هم کار نیم کرد برای همین یکی درمیون در خونه میخوابیدند و روز هایی که چتر کار نمی کرد راشل توی بقل گیلدا میخوابید. وقت هایی که باهم بیرون میرفتند هرکدوم مشغول به کار درجایی می شدند و پول درمیاوردند اما راشل همیشه بعد از کار با ترس و لرز توی بقل گیلدا می افتاد. همیشه حین کار به گیلدا زنگ میزد و ازش راهنمایی می خواست اونها بعد از مدتی زندگی کردن توی زمین مثل خواهر شده بودن و از همه جدا نشدنی بودند .
ادامه دارد ....
خوشتون اومد ؟ طولانی بود؟ نظر بدین
بای بای منتظر بعدی باشین راستی این « ُQueen of Powers » ُ اشتباه شده قسمت های بعدی ُ ندارد
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
1 لایک
عالی بود من عاشقش شدم
بعدی رو چرا نمیزاری؟
بعدی رو چرا نمیزاری؟
داستان جالب و قشنگی بود...
یعنی چی قسمت های بعدی نداره یعنی فقط همین بود؟اگه فقط همینه زیاد جالب نیست
قسمت بعدی داره فقط گفتم اخرش علامت « ُ » نداره اخه اشتباهی علامت « ُ » گذاشتم =))))
عالی بود ممنون ولی منظورت از حرف آخرت چی بود??
ببخشید کدوم رو میگین؟ ????????
ممنون