
سلام ممنون که پارت قبل رو خوندید اگر نخوندید حتما بخونید
از دید درام: آخ چرا این جوری می کنی بیتا:خوب کردم پدرام: حالا زن عمو یکتا برای کی آمده یکتا :برای عمه تون { عمه ۲۳سالش بود}آمده ازدید بیتا :دیدم گوشیم زنگ خورد همتا {نقش دوم دختر}بود گفتم سلام همتا خانم گفت سلام خوبی میگم برای ساعت ۷تا۸ وقت داری گفتم آره گفت باشه پس می بینمت
وبعد گوشی را قطع کردپدرام گفت :می یای بریم قدم بزنیم گفتم پس تا ساعت ۷ گفت باشه رفتم آماده شدیم که یهو
بابا بزرگ را دیدیم گفت کجا بااین عجله گفتیم میریم بیرون گفت باشه رفتیم یک چند خونه اون طرف تر یک پارک هستش رسیدیم پارک داشتیم باهم راه میرفتیم که یهو
آرمان را دیدیم گفت سلام چطوری بعد دیدم بیتا به یک چیزی گرفته دستش اصلأ حواسش نبود از دید آرمان گفتم سلام بیتا خانم سرش را بلند کرد و گفت سلام نمی خواد به من بیتا خانم بگی بگو بیتا اون جوری راحت ترم گفتم باشه از دید بیتا
گفتم تابه حال این کتاب رادیدین گفتن نه دیدم یکی چشمام را گرفت گفتم همتااااا گفت جدی چرا همیشه می فهمی بعد یک دقیقه هول شد گفتم همتا این پدارم پسر عموم دوستش آرمان گفت سلام راستی این چی میشه بخوانمش گفت آره کتاب را باز کرد که یهو
یک نور بزرگ آمد بیرون همه کشیده شدیم توش چشمام را باز کردم دیدم آرمان و بیتا از دید بیتا دیدیم یکی جلومه من به دخت تکه داده بودم و اون دوتا دستاش را به دخت چسبیده بود دیدم آرمان بود هر دو هول شدیم و گفتن بچه ها چی شده از دید آرمان گفتم هیچی چی..ز ..خاصی نیست
پدرام گفت اینجا کجاست همه دیدیم یک چیزی دور سر همتا می چرخه ?? همتا جیغ می کشید نمی شود بهش نزدیک شود که یهو یک چیزی رفت تو جلد همتا همتا چشاش قرمز شده بود صداش ترسناک شده بود گفت اگر می خواین این زنده بمونه باید این فصل کتاب را تمام کنید ی???وغیب شد ترسیده بودم
گفتم باید چیکار کنیم که یک موجود عجیب آمد جلو گفت هیچی ترسم هزار برابر شده بود گفت نترسید من به شما کمک می کنم آرمان گفت تو چی هستی گفت من جنم پدرام گفت وای حنا چه باحال هستن
از دید جن اون دختر ه گفت شما اسمتون چی گفتم آه ببخشید نگفتم من گلی هستم گفت چه اسم قشنگی گفتم خوب باید بریم دستم را گرفت گفت دوستم دوستم چی میشه گفتم اینجا جای مناسبی نیست
رفتیم خونه من اون دختر خیلی نگران بود دوتایی دیگه هم همین طور گفتم شما باید برین داخل یک عمارت و اون جا ۳چیز پیدا کنید از دید پدرام گفتم چه چیز هوایی گفت یک شمشیر یک چاقو و یک چوب اگر این هارو پیدا نکنید دیگه دوستتون را نمی بینید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درست تایپ کن اصلا ادم نمیفهمه چیشد در کل باحال بود
ببین عزیزم وقتی فضا رو مال مسلمونا میسازی یعنی دین مسلمونیه پس باید عکس دختر محجبه بزارییی💋💋ولی داستانت حرف نداشت
سلام ممنون
و حتما با حجاب می زارم