
هر پارت داره جهت داستان عوض میشع :> نظرتون چیه ؟ میتونید بعد داستان رو حدس بزنید •-•
یه زن با موهای سفید داخل خونه شد . اریکا : شما کی هستی ؟ هاوی : تو اینجا چیکار میکنی؟ زن موهاش رو داد عقب و گفت : انگشترم پیش شوهر شما جا مونده . اریکا : ببخشید چی گفتی ؟ هاوی : اریکا توضیح میدم از پشت سایکی گفت : داداشی چی شده .... چشماش رو مالید . دستش رو گرفتم و سریع بردمش تو اتاق و گفتم : سایکی بگیر بخواب چیزی نشده . سایکی بهم نگاه کرد و گفت : مطمعن ؟ گفتم : آره مطمعن . خرسش رو بغل کرد و رفت رو تختش خوابید . در اتاق رو باز کردم و رفتم دوباره بهشون نگاه کردم . _ پس زنت از چیزی خبر نداره + چی می خوای؟ _ اریکا میدونی شوهرت خیلی دختر بازه ... اریکا : آره... آره میدونم همه چیو بهم گفته _ حتی اینم بهت گفته که به من پیشنهاد ازدواج داده ؟ اریکا با لبخند : آره همه چیو بهم گفته . زن روبش رو بر می گردونه و از خونه خارج میشع . هاوی : اریکا... اریکا : نمیخوام یه کلمه دیگه بشنوم هاوی : ببخشید من واقعا متاسفم ازت خواهش میکنم... اریکا: من ازت خواهش میکنم که... بمونی و بالا سر بچه هات باشی ... از اون روز اول علاقه ای به من نداشتی درکت میکنم ولی به خاطر اکاشی و سایکی ... بابا مامان رو بغل میکنه و آروم باهم حرف میزنن . " فردا صبح " در خونه رو زدن . مامان : پسرم درو وا میکنی ؟ رفتم و در رو باز کردم و نگاه کردم . همون خانومه که دیشب اومده بود . یه دختر بچه هم کنارش بود . دولا شد سمتم و گفت : سلام جوجه میشه از سر راه بری کنار ؟ گفتم: شما؟! محلی نداد و با پاشنه کفشش زد بهم و هولم داد اون طرف و با دختر بچه داخل شد . مامان : هوی نویا چته ؟ نویا : هه اریکا ببخشید پسرت رو زدم میخنده . مامان : تو غلط کردی . گفتم : مامان این خانومه کیه ؟! از زبان نویا در زمان حال : گفتم : هه هنوزم یادته زدمت . اکاشی : اون دفعه بهت گفته بودم بدجور کینه ای ام نه ؟ گفتم : کینه خودتو نابود میکنه . خندید و گفت : خودمو ؟ مهم نیست هیچی تو این دنیا برام مهم نیست . گفتم : یوکی چی ؟ اکاشی : اونم قراره پا بزاره جا پای تو به هر حال ده سال بیشتر تو بزرگ شده . گفتم : می خوای بگی... اکاشی : می خوام بگم یوکی تا وقتی برام مهمه که مثل تو نشه . گفتم : اکاشی میدونی اگه یوکی بفهمه جَدتون باهم یکی چه واکنشی نشون میده ؟ اکاشی: نمیدونم ولی حتما واکنشش جالب میشه اگه بفهمه خاله عزیزش زن دوم بابای من بوده . گفتم : تو یه جوری میگی انگار من ... آکاشی: تو به زندگی دختر خالت هم رحم نکردی بعد چی داری برای من سخنرانی میکنی ؟!!! گفتم : اکاشی اریکا مراقب زندگیش نبود وگرنه کار من همینه . اکاشی : کارت ؟ کارت خراب کردن زندگی اطرافیانته ؟
گفتم : نه . اکاشی : آها پس زندگی بقیه هم خراب میکنی . گفتم : اریکا بهت نگفته... اکاشی : اسم مامانم رو نیار . گفتم : بهت نگفته که تو گذشته اش چی بوده . اکاشی : هر چی بوده برای من مهم نیست... پام رو زدم لبه صندلی و صندلی رو هول دادم جلو و نگهش داشتم و گفتم : پسر خوبی باش و به حرفام گوش کن . اکاشی سرش رو تکون داد تا موهاش بره کنار بهم نگاه کرد و گفت: نچ علاقه ای به چرت و پرت های تو ندارم . گفتم : چرا لج میکنی ؟ اکاشی : من لج نمیکنم . گفتم : آکاشی اگه تو دیوونه ای من از تو دیوونه ترم هواست باشه . اکاشی بهم نگاه کرد و گفت: من که دیوونه نیستم ولی اگه تو هستی دیوونه خونه چند تا میشناسم . خیلی اعصابم رو خورد کرده بود دست کردم تو موهاش و سرش رو کوبیدم یه میز .گفتم : میشه حرفت رو یه بار دیگه تکرار کنی؟ اکاشی : نشنیدی؟ یه دکتر هم برو . انقدر سرش رو به میز فشار دادم تا میز ترک خورد . سرش رو اوردم بالا و گفتم : تو تنها کسی هستی که با زدنت حال میکنم . اکاشی: حال میده ؟ هر کاری دوست داری بکن میز رو با پا هول دادم عقب و جلوی اکاشی نشستم و با دستمال خون روی صورتش و سرش رو پاک کردم . گفتم : اکاشی یوکی کجاست چرا همیشه کاری میکنی که با زدنت ازت حرف بکشم ؟ اکاشی : یوکی... تغییر قیافه داده . گفتم : از قیافه جدیدش عکسی چیزی داری ؟! اکاشی: اسمش ایزابل موهاش مشکی بلند . لبخند زدم و گفتم: باهم بریم دنبالش . اکاشی: متاسفانه من حوصله ندارم واسه همین نمیتونم باشما بیام دَدَ . محکم زدم تو سینه اش و گفتم : خفه باهام میای . رفتم پشت صندلی و دستش رو باز کردم و گفتم : پاشو بریم . فقط اگه فکر فرار بزنه به سرت بهت رحم نمیکنم . اکاشی بلند شد و مچ دستش رو یکم مالش داد و گفت : تو مراقب خودت باش . گفتم: راه بی افت 😑
از زبان یوکی: چشمام رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم . پتو رو زدم کنار و بلند شدم و گفتم : اینجا چقدر گرمه . روی گردنم احساس سنگینی کردم . دست زدم به گردنم دور گردنم زنجیر بسته بودن . یکم رفتم جلو زنجیره کشیده شد داشتم خفه میشدم . به اطراف نگاه کردم فهمیدم تو یه اتاقم . موهام رو از زیر زنجیر اوردم بیرون . در اتاق باز شد و یکی داخل شد . بهش نگاه کردم . فانوس رو اویزون کرد و گفت : ساعت خواب . گفتم : تو کی هستی ؟ گفت : من با تو کاری ندارم فقط یه سوال دارم ازت . گفتم : چی ؟! گفت : شوهرت کجاس ؟ یکم مکث کردم و گفتم: هه؟ شوهرم ؟ یکم تو اتاق چرخید و گفت : اره شوهرت یا بهتره با اسم بگم ... منظورم اکاشی . گفتم : اول بگو کی هستی . نشست رو صندلی و گفت : قدرتت چیه ؟ چشمام گرد شد و گفتم : تو از کجا فهمیدی ؟ گفت : طبیعی هم نوع های خودم رو تشخیص بدم . اسم من اِستاکو هست و یه فراطبیعی ام . گفتم : اِستاکو... باید بشناسمت؟ استاکو : نه میگم اکاشی کجاش ؟ بعد چهارده سال اسمش تو دفترچه روشن شد میدونم که هنوز زندس . گفتم : تو چه دفترچه ای ؟ استاکو دستش رو دراز کرد و گفت : باهام بیا برات توضیح میدم. گفتم : آیدو ... گفت : اون حالش خوبه سوگو داره ازش پرستاری میکنه . کامل گیج شده بودم بلند شدم و باهاش رفتم . رسیدم به آخر سالن. چرخه در رو چرخوند و در باز شد و یکم زمین تکون خورد . استاکو گفت : بیا تو . داخل شدم به اطراف نگاه کردم یه سالن بزرگ بود و دور تا دورش تخت های سلطنتی و قاب عکس . استاکو یه جعبه اورد و درش رو باز کرد . نگاه کردم و گفتم : خب ... گفت : دفترچه رو بردار تا بهت بگم . دفترچه رو برداشتم و نگاهش کردم خاک روش رو پاک کردم . استاکو دستم رو گرفت و من نشوند روی یکی از تخت ها گفت : اینجا رو نسل اولیه نژاد فراطبیعی ها ساختن . گفتم : ولی اینجا خیلی قدیمی نیست . گفت : چون هر ساله توسط مامورانی بازسازی میشه . روزی روزگاری یه زن انسان با یه مرد خوناشام ازدواج میکنه . صاحب دو فرزند یکی انسان و یکی خوناشام میشن . روی کمر هر کدوم از بچه ها یه نماد بوده . دختر ماه سفید و پسر ماه مشکی . پدر خانواده برای امنیت خانواده اش داخل زمین قصری میسازه و زن و دو تا بچه اش رو داخل اینجا مخفی میکنه . چندین سال بعد دختر با برادرش ازدواج میکنه . گفتم : آخه خواهر برادر باهم ازدواج میکنن ؟! استاکو : تو انسان ها نه ولی خوناشام خواهر برادر با هم ازدواج میکنن . برای مثال اکاشی و سایکی می تونن باهم ازدواج کنن . گفتم: ولش کن ادامه ؟ استاکو : دختر و پسر بعد ازدواج صاحب چهار تا بچه نیمه انسان و نیمه خوناشام میشن . پنجاه سال از آغاز زندگی خوناشام اولیه میگذره و انسان این پایین رو پیدا میکنن و تو یه روز کلی فراطبیعی میکشن . فراطبیعی ها فرار میکنن و بخش میشن . این داستان جد فراطبیعی هاست .

منو خوابوند روی تخت و اومد بلیزم رو در بیار . با پا هولش دادم عقب و گفتم: هی چیکار میکنی ؟ گفت : می خوام ببینم از جد دختری یا پسر . گفتم : ... ناخن های دستش بلند شد و لباسم رو پاره کرد . سریع خودم رو جمع کردم دست کشید روی کمرم رو گفت : ماه روی کمرت سفیده . گفتم : کمرم ؟ ولی من چیزی روی کمرم نداشتم . استاکو : از اینجا خارج بشی نماد روی کمرت بی زنگ میشه برای امنیت خودتته . یه پیرن انداخت روم و گفت : پاشو بپوشش . بلند شدم و لباس رو پوشیدم و گفتم : نگفتی با اکاشی چیکار داری ؟ استاکو : گذشته اکاشی رو میدونی ؟ گفتم :آره بهم گفته که چه بلایی سر خانواده اش اومده . استاکو : پس لازم نیست بهت بگم ولی اون بیرون جاش امن نیست باید پیداش کنیم کمکم میکنی ؟ گفتم : وایسا تو منو از کجا میشناسی؟ استاکو : آها اون دفترچه رو نگاه کن . دفترچه رو باز کردم و ورق زدم . گفت : صفحه 3098 اسم توعه . نگاه کردم : یوکی ایچیگو . . . . همه مشخصات بود
گفتم : چرا اون بیرون جاش امن نیست ؟ استاکو : اینم داستان جدا داره . گفتم : میشه برام بگی ؟ استاکو : خب وقتی انسان ها به اینجا حمله میکنن خوناشام ارشد همه قدرتش رو توی یه تیله مخفی میکنه و تیله رو توی همین جا مخفی میکنه . گفتم : چه ربطی به اکاشی داره ؟ استاکو : اکاشی یه نماد برتر قدرتش با خوناشام اولیه برابره . حرفی نزدم و به دفترچه نگاه کردم . استاکو: جادوگر سیاه رو میشناسی؟ گفتم : جادوگر سیاه... نه تاحالا اسمش رو نشنیدم . استاکو : اون حدود 10 هزار ساله داره زندگی میکنه و هر فراطبیعی که به دست بیاره قدرتش رو میگیره و موش آزمایشگاهی خودش میکنه . از اونجایی که اکاشی شانس خوبی نداره فهمیده که نماد برتره دنبالشه. گفتم: اگه اکاشی رو بگیره چی میشه ؟ استاکو: قدرتش رو میگیره و اگه این اتفاق بیفتد قدرت همه فراطبیعی ها از بین میره چون یه نماد برتره و میتونه به هر کی که بخواد قدرت بده . گفتم : ولی من نمیدونم اکاشی کجاس استاکو : هااا؟ نمیدونی کجاس ؟ منو مسخره کردی ؟ براش ماجرا رو تعریف کردم.
از زبان اکاشی: نویا :خب یوکی کجاس ؟ حرفی نزدم . نویا : هوی با تو ام دستش رو نزدیکم کرد و گفت : اکاشی چی تو سرت میگذره ... دستش رو گرفتم و گذاشتم پشتش نویا : ولم کن قرار شد یوکی رو بهم بدی . گفتم : ما قراری نداشتیم ... صدای چند تا کلاغ رو شنیدم پنج شیش تا کلاغ سیاه بالا سرم داشتن پرواز میکردن . مثل کلاغ عادی نبودن چشماشون بنفش بود و سه برابر کلاغ عادی بودن . نه .. نه اون جادوگره... نویا رو ول کردم و دوییدم سمت جنگل . کلاغا هم دنبالم راه افتادن. کلاغ ها جلوی دیدم رو گرفتن و افتادم زمین . آی... برف ها رو دادم کنار لباسم رو تکون دادم و اومدم بلند شم یکی از پشت منو گرفته بود و با ناخن های بلندش فرو کرد تو گردنم... بدنم سر شد و چشمام کم کم بسته شد . از زبان یوکی: یه دختر اومد تو سالن و گفت : استاکووووو اکاشی رو گرفتن . استاکو : هههه؟ کجا بوده ؟ دختر : دقیقا روی خروجی هشتم . استاکو : نیکو لیلی رو بفرس دنبالشون . دست منو میگیره و دنبال خودش میکشه گفتم : هییی منو کجا میبری ؟ استاکو : یه جا قایم شو یا برو پیش آیدو . گفتم : آیدو ؟ اونو از کجا میشناسی؟ استاکو همون جور که داشت میدویید گفت : خب تو دفترچه دیدم . تعادلم به هم خورد و افتادم زمین . استاکو : یوکی ؟ گفتم : آیدو هم یه فراطبیعی... دستم رو کشید و برد تو یه اتاق . گفتم : منم میام میخوام کمک کنم . استاکو: لازم نکرده همین جا بمون. در رو بست و رفت . با لگد زدم به در و گفتم : وایسا منم می خوام بیام... خواهش میکنم... به پنجره نگاه کردم قفل بود و باز نمیشد . نشستم زمین اخه چرا همیشه میگن نمیخواد تو بیای... باید کمکشون کنم... نمیتونم اینجا بمونم ...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چرا قسمت بعد نمیاد؟
من داستانت رو می خونم فقط تو کامنت تنبلم😅
سلام داستانت مثل همیشه عالییی و لطف بعدی رو زودتر بزار و داستان رو ادامه هم بده و بعدی رو طولانی تر بزار عالی بودددد
راستی اجو پنجه طلا شدنت مبارک💋⚘
اجی من برای این پارت کامنت دادم؟
یادم نمیاد😷🙄😬👍🏻
پاذت بعدی کوووووو؟؟؟
بزارررر من میمیرمااااا
فعلا تبلیم میاد بزارم
چشم ادامه میدم
عاللللیییییی اهجووووونننن هورااااا
کی میزاری؟؟
😐😐😐💔💔💔🥴🥴🥴💃💃💃
تو مرا دیوانه کردی
خوب کردی
باید داستانت رو ادامه بدید
اگه ندی
شب میام...
بیدارت میکنم که پارت بعدی رو بنویسی😐💔
میخوای یک ماه بکنیییی🥴🥴
الان سه هفته هست که منتظر پارت بعدی میباشم