
خب ببخشید دیر شد راستش دیگه نمیتونم داستانم رو ادامه بدم شاید از تستچی برم برای همیشه یا بمونم ولی کم فعالیت کنم امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد دوست دارم نظرتون رو راجب داستانم تا الان بدونم درباره شخصیت هاش و ...
به پنجره نگاه کردم بازش کردم و به پایین نگاه کردم هیچ چیزی معلوم نبود و تاریک بود . رفتم سمت در همین که اومدم لگد بزنم به در استاکو در رو باز کرد و بدون حرفی دست منو و گرفت و دنبال خودش کشید . گفتم : استاکو ... قدرتش رو بیشتر کرد و کمر منو گرفت و کشیدم بالا به پایین نگاه کردم یه دختر با موهای قهوه ای روشن کوتاه داشت دنبالمون می اومد . گفتم : استاکو این کیه ؟ استاکو: اسمش آریستا یه دختره مثل تو سرعتش رو بیشتر از تقریبا رسیده بودیم بیرون از قصر . کمرم رو ول کرد و منو انداخت روی زمین . بلند شدم گفتم : هی... چته ؟ این چه کاری بود . آریستا : استاکو من یوکی رو میبرم تو برو دنبال اکاشی . استاکو : باشه فقط نزدیک جنگل نشید . اریستا دست منو گرفت و برد تو یه خونه . گفتم : منم میخوام برم چرا هی از اینجا منو میبرید به اونجا ؟! آریستا داشت موهاش رو درست میکرد گفت : فک میکنی میتونی کمک اکاشی بکنی ؟ ببین این شوخی نیست . گفتم : نمیدونم ولی اینجا موندن فایده ای نداره منم میخوام برم . آریستا دست به سینه چرخید طرفم و نگام کرد . نزدیکم شد و صورتش رو نزدیک کرد ( ای منحرف ... 😐) چند لحظه بعد خندید و گفت : واقعا که دوسش داری . رفت عقب و گفت : خب از دست تو چیکار کنم میبرمت ولی قبلش باید یه سری اطلاعات بهت بدم که یه وقتی کاری نکنی . گفتم : نمیشه بعدا بگی ؟ آریستا: نه نمیشه جادوگر سیاه رو میشناسی؟ گفتم : استاکو گفت که چیکار میکنه ... آریستا: خب همونا خوبه فقط مراقب باش رفتیم تو عمارتش به چیزی دست نزدیکا . گفتم : باشه بریم فقط . آریستا رفت سمت کشو و درش رو باز کرد و یه کش برداشت . منو گرفت و نشوند رو پاهاش و موهام رو با کش بست . گفتم : چیکار میکنی؟ آریستا دستم رو گرفت و گفت: سوال نپرس آریستا یه دریچه باز کرد . گفتم : این چیه ؟ آریستا: داخل شو میرسیم به عمارت جادوگر . با تردید داخل شد دستم رو گرفتم جلوی صورتم نور زیادی بود . آریستا دستم رو گرفت و دنبال خودش کشوند از دریچه خارج شدیم . به جنگل بود با درختای خشک شده بلند . جلومون دیواره یه عمارت بود که یکی از پنجره هاش باز بود . آریستا رفت سمت یکی از درختا و یه چاقو از تو جیبش در اورد و روی تنه درخت یه چیزی نوشت ( آگوما ) گفتم : چی نوشتی ؟ آریستا حرفی نزد و چاقوشو فرو کرد تو درخت . آروم گفت : برو بالا . به دیوار نگاه کردم و ازش رفتم بالا . من قبلا نمیتونیم از چیزی برم بالا الان خیلی راحت میتونم . آریستا هم اومد بالا . یه کش از تو جیبش در اورد و دست های منو بست . گفتم : چیکار میکنی؟ آریستا: هیس... یه راهرو دراز بود . آریستا زد تو کمرم و گفت : برو . رسیدیم به ته سالن از لای در یه نوری می اومد . آریستا منو برد عقب تر و پایین شلوارش رو داد بالا و دویید سمت در و با لگد در رو باز کرد . یه صدایی گفت : هویییییی در بزن بیا تو . آریستا در منو و گرفت و برد تو . یه پسر با موهای قهوه ای بلند که تا زمین میرسید روی صندلی نشسته بود و یه کتاب دستش بود . آریستا : نه هر جور که دلم میخواد میام تو . تصورم ازش چه چیز دیگه بود فک میکردم زشت باشه ولی قیافه قشنگی داشت . پسره خندید و گفت : دل تنگ بودیم چی شده یه سری به اینجا زدی ؟ آریستا : میکاگه این بازی رو تموم کن دست از سر فراطبیعی ها بردار .
میکاگه : این همه راه رو نیومدی که اینو بگی ؟ آریستا: نه اکاشی و استاکو کجان ؟ میکاگه : استاکو رو نمیدونم ولی اکاشی تو اون اتاقه . آریستا : کاری که باهاش نکردی ؟ میکاگه : نه بابا فقط به یوکیجی گفتم که زخم هاشو ببندن . گفتم : زخم .... چی ؟ میکاگه به من نگاه کرد و گفت : تو کی هستی ؟ آریستا : زخم چی ؟ میکاگه : بابا هیچی نگرانش نباشید . اصلا نمیتونستم حرف بزنم . آریستا : برای چی اوردیش اینجا ؟ یهو یکی گفت : چون میخوام قدرت هاشو بگیرم . منو و آریستا برگشتیم و نگاه کردیم آریستا : سوییتی تو هنوزم بیخیال قدرت نشدی ؟ سوییتی : البته که نه با میکاگه خوش بگذره . آریستا دویید سمت در ولی سوییتی در رو بست و قفل کرد . آریستا یا لگد به در زد و گفت : میکااااگه در رو باز کن . میکاگه : آریستا ساکت باش دارم یه ماده جدید درست میکنم حواسم رو پرت... آریستا یقه میکاگه رو گرفت و از رو صندلی بلندش کرد و کوبیدش به کمد و گفت : گفتم در رو باز کن . چند تا شیشه از روی کمد افتاد زمین و شکست . میکاگه : بعید میدونم از صحنه ای که میبینید خیلی خوشتون بیاد ولی باشه . دستش رو گرفت سمت در و قفل در آزاد شد . آریستا: یوکی بدو . دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید . داخل یه اتاق شدیم . آکاشی چشماش بسته بود و سوییتی دستش رو گذاشته بود رو پیشونی اکاشی و داشت ازش قدرت میگرفت
. آریستا : هوی میمون داری چه غلطی میکنی ( اینم از اکاشی خوشش میاد ماجرا جدید تو راهه 😔😐) آریستا دست سوییتی رو گرفت و از اکاشی دور کرد و باهاش درگیر شد =| رفتم سمت اکاشی گردن و سرش با باند بسته شده بود . پارچه دور چشماش رو برداشتم . چند تا پلک زد بهم نگاه کرد و گفت : یوکی... تو اینجا چیکار میکنی ؟ یه نفس راحت کشیدم و بغلش کردم . گفتم : حالت خوبه ؟ جاییت درد نمیکنه ؟... احساس کردم یه چیزی فرو رفت تو بدنم . بدنم داغ شد و ... از زبان اکاشی : کامل خشکم زده بود . سوییتی شمشيرش رو از وسط سینه یوکی کشید بیرون و گفت : چقدر دردسر خب کجا بودیم ؟ خب قدرت یخ رو ازت گرفتم. قدرت بعدی چی باشه ؟ یوکی افتاد تو بغلم اصلا نمیدونستم چیکار کنم آریستا از روی زمین بلند شد و خون کنار لبش رو پاک کرد و خندید و گفت : لعنتی جا خوردم ... از زبان یوکی : _هوی پاشو ... چشمام رو باز کردم و چند تا پلک زدم همه جا رو تار میدیدم . یه دختر با موهای سفید و چشم های آبی بالا سرم بود . گفتم : تو... دستش رو برد جلوی دهنش به معنی هیس موهاش رو داد کنار و گفت : خوبه دارو روت اثر کرد زنده شدی . گفتم : مگه مرده بودم ؟ یه شیشه که توش یه مایه آبی بود رو گذاشت رومیز و گفت : تقریبا اره . برام ماجرا رو تعریف کرد گفتم : اکاشی کجاست ؟ گفت : وای من چی تعریف کردم تو چی میگی حالش خوبه . گفتم : اسمت چیه.... هیچی ... در اتاق رو باز کرد و گفت : مای میتونی مای صدام کنی . از اتاق رفت بیرون . چند دقیقه بعد اکاشی اومد تو . لبخند زدم و گفتم : خوشحالم که سالمی . اکاشی اومد کنارم نشست و گفت : از کی تاحالا انقدر رسمی باهام حرف میزنی ؟ سرم رو انداختم پایین و گفتم : تو این چند روز اتفاقات زیادی افتاده حس میکنم رابطه ات باهام کم شده ... دستش رو انداخت پشت کمرم و منو چسبوند به خودش و گفت : اشتباه احساس کردی فقط این چند روز کمتر همو دیدیم سرم رو گذاشتم رو شونش و باهم حرف زدیم ... ( دو هفته بعد ) آریستا در اتاق رو باز کرد و گفت : یوکی میتونی اکاشی رو راضی کنی ؟ از روی تخت بلند شدم و گفتم: مگه چی شده ؟ اریستا : میخواد بره قصر و کار رو تموم کنه . گفتم : چه کاری...واقعا میخواد انجام بده .... با اریستا رفتیم تو سالن اکاشی روی مبل نشسته بود و داشت پوکر به استاکو نگاه میکرد . استاکو : آخیش یوکی اومدی . گفتم: چی شده ؟ آکاشی : هیچی اینا دارن مزاحم میشن نمیزارم نقشه ای که این همه مدت روش کار کردم رو عملی کنم . گفتم : آکاشی تصمیم عجولانه نگیر اونا هم چندین سال به عنوان پدر مادرت بودن... اکاشی از روی مبل بلند شد و کلاه شنلش رو انداخت رو سرش و گفت: خواهش میکنم مزاحم نشو نه تو با بقیه هم هستم . مای : آکاشی واقعا میخوای بکشیشون ؟ آکاشی سرش رو به علامت تایید تکون داد. مای : این دیوونگی اکاشی : میدونم گفتم: پس چرا میخوای این کارو انجام بدی ؟ اکاشی : چون یه دیوونه از این کارا میکنه سوالی نیست ؟
کسی حرفی نزد . اکاشی در رو باز کرد و رفت بیرون . مای : من میرم دنبالش . اونم دنبال اکاشی رفت بیرون . ساعت 11 شب بود رفتم کنار میز نشستم و یه کتاب از کتاب خونه برداشتم ورق زدم . باصدای ساعت به خودم اومدم ساعت 12 شده بود . کتاب رو بستم و گذاشتم سر جاش از کتاب خونه رفتم بیرون که آریستا به دیوار تکه داده بود و داشت دستش رو گاز میگرفت . رفتم سمتش و دستش رو کشیدم و گفتم : چیکار میکنی ... ناخن های دستش بلند تر شده بود دستش رو کشید و موهاش رو داد کنار و گفت : چه خوب که اومدی خندید و پرید سمتم و موهام رو داد کنار گفتم: هی هی منم مثل خود یه فراط... اصلا به حرفم گوش نکرد و گردنم رو گاز گرفت . باهم رفتیم عقب تا جایی که خوردم به دیوار . مای : از کی تاحالا تنهایی این کارو میکنی ؟ آریستا برگشت سمت مای و گفت : برگشتید ؟! خب چی شد ؟ مای لبخند زد و گفت : اوضاع خوبه گفتم : یع..نی چی ؟ مای اومد سمت و آریستا رو آروم هول داد کنار و گفت : برو سراغ یکی دیگه فعلا یوکی مال منه . آریستا دوباره دستش رو گاز گرفت و رفت . گفتم: چرا... مای گردنم رو لیس زد و گفت : ببین یوکی ماه کامل شده فراطبیعی ها توی ماه کامل حس خوناشامی شون بیشتر میشه پس تا فردا خیلی دور و بر آریستا به خصوص وَنِدا نباش . گفتم : وندا کیه ؟ مای : آها هنوز ندیدیش ولش کن برید یه جا چه چیزی بخوریم . مای : چی میخوری ؟ گفتم : اول بگو چی شد ؟ اکاشی کار خودش رو کرد ؟ مای نشستم رو صندلی و پاش رو انداخت روی اون یکی پاش و گفت : من یادم نمیاد آکاشی از روی احساسات تصمیم بگیره . گفتم: مگه قبلا با هم بودید ؟ مای گوشه ناخنش رو کَند و گفت : اره خب من آنجلا توی قصر کار میکردم یادت میاد ؟ یکم فکر کردم آنجلا... همونی که روز مراسم منو آرایش کرد . بهش نگاه کردم و گفتم : واقعا ؟ مای : آره وقتی اکاشی رفت منم دیگه دلیلی نداشتم اونجا بمونم یه صحنه سازی برای مرگم کردم و از قصر زدم بیرون . گفتم : خب بگو اکاشی چیکار کرد ؟ مای : از قدرتم استفاده کردم و خودم رو نامرئی کردم و رفتم دنبال . رایزل و الیزابت روی تخت خواب بود آکاشی همین که اومد بکشتشون نمیدونم چی شد دستش لرزید و نتونست کاری کنه دو سه بار محکم دستش رو گرفت ولی بازم نتونست آسیبی بهشون برسونه و اومد بیرون من فک میکنم از سر احساسات اینجوری شده
نفس عمیقی کشیدم خیالم راحت شد که کار اشتباهی نکرد . مای : خب پرنسس میزاری یکم از خونت بخورم ؟ دست گذاشتم رو گردنم و گفتم : نه نمیشه . مای : عجب توی قصر بودی خانوم تر بودی میخنده تا اومدم جوابشو بدم صدای شکستن چیزی اومد . مای هم جا خورد بلند شد و رفت که نگاه کنه منم بلند شدم و دنبالش رفتم . یه دختر قد کوتاه با موهای سفید و دو تا پاپیون صورتی روی سرش نشسته بود زمین و داشت تیکه های آینه رو جمع میکرد . مای رنگش پریده بود منو آروم هول داد عقب و گفت : ملکه منو صدا میکردید بیام یه وقتی دستتون آسیب میبینه . میره سمت دختره و دولا میشه و آینه ها رو جمع میکنه . دختره به مای نگاه میکنه و میگه : چرا کسی رو نفرستادی پیشم ؟ مای : ام... ببخشید کسی رو پیدا نکردم دختره محکم زد تو صورت مای و گفت : مشکل خودته تا ساعت 12:17 دقیقه یکی رو بفرست تو اتاقم خوش ندارم منتظر بمونم میفهمی که چی میگم ؟ مای جلوش تعظيم کرد و گفت : بله متوجه شدم . دختره رفت تو یه راهرو دیگه . رفتم سمت مای و گفتم : حالت خوبه ؟ مای شیشه خورده ها رو ریخت زمین و خون کنار لبش رو پاک کرد و گفت : اره خوبم . گفتم : این کی بود ؟ مای : ملکه اینجا . گفتم : یعنی چی ؟ مای : هر دوره یه ملکه برای اینجا انتخاب میشه ولی اون یه فراطبیعی نیست یه خوناشام کامله . گفتم : یعنی اگه ماه کامل هم نباشه ... مای : بازم دندون نیش داره و چشماش قرمزه . گفتم : موضوع چی بود؟ مای : هر بار که ماه کامل میشه ملکه تصمیم میگیره خون یه انسان رو بخوره اونم خودش باید این کارو کنه . ولی این سری واقعا نمیدونم کیو بفرستم . گفتم : اگه براش نفرستی چی ؟ مای : دیوونه میشه و همرو میکشه . گفتم : اکاشی کجاس ؟ مای : نمیدونم فک کنم پیش استاکو باشه . دوییدم از سالن خارج شدم و رفتم دنبال اکاشی . یهو یه چیزی خورد تو سرم و افتاد زمین و شکست برگشتم و نگاه کردم ملکه بود . ملکه : هی تو کی هستی و تو قصر من چیکار میکنی ؟ یاد حرف مای افتادم : ملکه هر چی کم تر درباره ات بدونه بهتره . مکث کردم و گفتم : من ایزابل هستم تازه اومدم اینجا یکی از اشنا های مای هستم . ملکه : تو رو برام فرستاده ؟ گفتم : نه من خونم رو به کسی نمیدم . ملکه : عع واقعا حتما خوشمزه هست که نمیزاری کسی بخوره پرید سمتم که یکی منو کشید عقب و گفت : هیچ خوشم نمیاد دست به زن من بزنی . آروم گفتم : آکاشی ... ملکه : برام مهم نیست از چی خوشت میاد از چی بدت میاد من ملکه اینجا هستم و هر چی میگم باید درست انجام بشه . اکاشی : تو فقط مقام داری اگه اینم نداشتی از اینجا پرتت میکردن بیرون .
ملکه : چرا من تو رو پرت نکنم بیرون ؟ آکاشی : هوم منو ؟ مگه میتونی؟ اگه میتونی تو اولین فرصت این کارو بکن 😂 ملکه از عصبانت قرمز شده بود . دستش رو مشت کرد و گفت : گشنم بود نمیدونستم زن تو عه . اکاشی : چون ایزابل رو ترسوندی و زدی تو سرش امشب بدون غذا میخوابی . من که کامل هنگ کرده بودم این ملکه هست بعد اکاشی داره میگه چیکار کنه . روشو کرد اون طرف و گفت : باشه هر چی تو بگی ولی بعدا به خدمتت میرسم . اکاشی : تا اون موقع من از اینجا رفتم . دست منو گرفت و با خودش برد . گفتم : الان چی شد ؟ مای چیز دیگه ای بهم گفت اکاشی : هیپنوتیزمش کردم وگرنه به این راحتی ها نمیشد دست از سرت برداره . رفتیم تو یه محوطه مثل پارک بود ولی آسمون معلوم نبود . آکاشی : یوکی بشین باید باهم حرف بزنیم . نشستم رو یکی از صندلی ها و به اطراف نگاه کردم برام جالب بود . اکاشی نشست کنارم و گفت : یوکی باهام میای؟ گفتم: یعنی چی ؟ اکاشی : دارم از ژاپن میرم باهام میای؟ گفتم: ولی همه چیزم اینجاست تو یه خانواده داری... اکاشی : من فقط یه خانواده دارم اونم تویی باهام میای ؟ فکرم رفت پیش دوین تا الان حتما خیلی خیلی نگران شده که من نیستم باید حتما باهاش حرف بزنم . گفتم : الان... الان نمیتونم جواب بدم... اکاشی : باشه فکراتو بکن بعد جواب بده یک سال بعد کارینا داخل اتاق شد . کارینا : خانوم ... جلوی در با شما کار دارن . کتاب رو بستم و گذاشتم رو میز و از روی صندلی بلند شدم گفتم : کی هست ؟ کارینا : نمیدونم خانوم گفتن با شما کار دارن . موهام رو دادم کنار و رفتم جلوی در . گفتم : بله بفرما ؟ یه پسر قد بلند با موهای سفید که به پاکت تو دستش بود جلوی در وایساده بود منو که دید چرخید سمتم و گفت : ایزابل کالوفر؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم . پاک رو داد بهم و گفت : فردا ساعت 8 شب با همسرتون منتظر هستیم روز خوش . در رو بستم به پشت در تکیه دادم . پاک رو نگاه کردم جشن بازگشت پسر نخست وزیر... اَشلی . کی حوصله داره بره مهمونی . از پله های حیاط رفتم بالا که در خونه باز شد . چرخیدم سمت در که ببینم کیه گفتم : آکاشی چقدر زود اومدی . اکاشی : سلام ! میخوای برگردم ؟ خندیدم و گفتم : نه خوش اومدی . دستش رو گرفتم و باهم داخل شدیم . کارینا : خوش اومدید چیزی میل دارید ؟ اکاشی : نه ممنون .... ایزابل اون چیه تو دستت ؟ به پاک نگاه کردم و گفتم : فردا مهمونی دعوتیم اکاشی : مهمونی کی ؟ گفتم : پسر لوسه نخست وزیر اَشلی . اکاشی : خیلی ازش خوشم میاد چشم غره رفت . خندیدم و گفتم : اونم از تو خوشش نمیاد. آکاشی نشست رو مبل و گفت : اینا رو بیخیال شام چی داریم ؟ گفتم : شام الان ؟ مگه ساعت چنده ؟ اکاشی چند تا پلک زد و گفت : ساعت 6 به ساعت نگاه کردم هااا ؟ چقدر زود گذشت . اکاشی: چه کاری داشتی انجام میدادی که ساعت از دستت در رفته ؟ خندیدم و گفتم : خب داشتم از خاطرات گذشته یادی میکردم اکاشی : گذشته ؟ ... فکر میکردم دیگه نمیخوای یادشون کنی . رفتم کنارش نشستم و گفتم: آره ولی خاطرات خوبی با هم داشتیم اون موقع که یوکی بودم یه دختر آروم و خجالتی ولی الان همه پسرا دانشگاه ازم میترسن 😂🥲 اکاشی : آره خب قبلا رو حرف من حرف نمیزدی ولی الان پدر منو در اوردی . آروم زدم تو بازوش و گفتم : هیییی...خندیدم 🤣
اکاشی : آها راستی سایکی و آیدو تازه رسیدن نیویورک چند روز دیگه هم میرسن لسآنجلس گفتم : به سلامتی حالشون خوب بود ؟ اکاشی : آره خوب بودن . گفتم : دلم برای آیدو تنگ شده . اکاشی : اهم... خندیدم و گفتم : خب مگه دلم برای کسی تنگ بشه بده ؟ اکاشی : نه بد نیست ... من برم لباسم رو عوض کنم . بلند شد و از پله ها رفت بالا . شیش ماهه که منو و اکاشی با هم عقد کردیم . توی دانشگاه کالیفرنیا داریم درس میخونیم . دوین و مامانم و بابام الان توی سویل اسپانیا هستن . ساکی و آیدو هم چهارم ماهی میشه با هم عقد کردن . کارینا: خانوم شام براتون چی درست کنم ؟ گفتم : اوم اگه میشه استیک . کارینا : چشم خانوم . اکاشی در کرد بلند شدم و رفتم طبقه بالا در اتاق رو باز کردم . گفتم : عععع بلند شو دیگه یا سر کاری یا میای خونه میخوابی . اکاشی پتو رو کشید رو سرش و گفت : ایزابل بیخیال خوابم میاد منو برای شام بیدار کن . رفتم روی تخت و پریدم روش و گفتم : نخیر نمیزارم بخوابی باید تا صب باهام فیلم ببینی . اکاشی : عمرا خوابم میاد . گفتم : پاشو دیگه تا شام حاضر شه حوصلم سر میره . اکاشی : برو یکم درس بخون یا برو تمرین کن
آهی کشیدم و رفتم پشت میز نشستم و شامم رو خوردم . ظرفا رو جمع کردم و اومدم روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و فیلم مورد علاقم رو نگاه کردم . آهی کشیدم و رفتم پشت میز نشستم و شامم رو خوردم . ظرفا رو جمع کردم و اومدم روی مبل نشستم و تلویزیون رو روشن کردم و فیلم مورد علاقم رو نگاه کردم .
شاید داستان رو ادامه دادم :/
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام خواهش میکنم یه قسمت دیگه هم بزار خواهش میکنم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 من عاشق داستانت شدم ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ لطفا بنویس
سلامممممممممم کیانا بقیه اش ؟ به حرف بقیه هم محل سگ نده مگه دوست نداری داستان بنویسی چرا با این حرفا خودتو میبازییییییییییی! منتظر ادامه داستان هستم موفق باشی!هم تو زندگیت و هم تو درس هات و ......
سلام عالی بود و اینکه چرا دیگه ادامه نمیدی چند روز منتظرم اما نیومده داستانت
میخوام از تستچی برم دیگه ادامه نمیدم
عالی بود لطف ادامه بده ❤❤❤❤
عالی بود لطف ادامه بده ❤❤❤❤
عالی
عالی بود 🥺
لطفا ادامه بده
سلام واقعا داستانت عالیه لطفا ادامه اش بده
عالی بود
من اواین نفری بودم که داستانت رو باز کردم ولی تستچی هنگ کردو نتونستم کامل بخونم .الان تازه خوندم .خیلی قشنگ شده ♥️
ولی به نظرم یه جوری نوشتیش که انگار میخوای تمومش کنی 😕
فصل چهارم هنوز مونده تمومش نمیکنم
خیلی هم عالی 😍
خب نمیگی کی میخوای بزاری
چرا انقدر دیر دیدم😭😭😓
ولی خیلی عالی بود عالیییییییییییییی😍
حتما ادامه بده داستانت واقعا جالبه🤩🙃