
سلام👋🏻این داستان همون داستان هری پاتره ولی اسمشو عوض کردم، امیدوارم از پارت قبل خوشتون اومده باشه🌺
ولدمورت داشت پاتر کوچک را برانداز میکرد که با صدای پاق بلندی متوجه مرگ خواران شد. پنج تن از مورد اعتماد ترین مرگ خوارانش به موقع به خانه پاتر ها اپارات کردن:نارسیسا مالفوی،لوسیوس مالفوی،بلاتریکس لسترنج،سوروس اسنیپ و پیتر پتی گرو.سوروس اتفاقی رو که چند لحظه پیش افتاده بود باور نکرده بود و به زور داشت جلوی بغزش رو میگرفت و پیتر به جسد بهترین دوست صابقش زل زده بود هم پیتر و هم سوروس میدونستند هیچ کس سزاوار چنین مرگی نیست چه یه عشق قدیمی و چه بزرگترین رقیبت
چند دقیقه ای با نگاه کردن به جسد ها گذشت و کسی متوجه دو پاتر باقی مانده نشد تا اینکه لرد سیاه گفت:سوروس این چیزی نیست که من بابتش متاسف باشم اسنیپ در جواب با صدای بغذ الود گفت:بله ارباب و رو به پیتر گفت:تو یک خائن وفاداری و دوباره به سوروس گفت:این دختر خوانده ی توئه باید بزرگش کنی اسنیپ با شنیدنش به هانا خیره شد و لبخند محوی زد اما این لبخند با این حرف ولدمورت ناپدید شد(اگه گستاخی پدر و مادرش رو به ارث برده باشه سوروس، مطمئن باش میمیره پس بهتره خوب بزرگش کنی)
هیچ کدوم از مرگ خواران جرئت حرف زدن نداشتن و همه منتظر یه اقدام دیگه از طرف ارباب تاریکی بودن که گفت:جسد دختره رو بیارین.قرار بود که هانا رو با یه نفر دیگه جایگزین کنن لوسیوس یه جعبه اورد که توش بدن بیجان یه دختر با موهای سیاه بود اونا اون دختر رو تو حمله ی امروز کشته بودن، لوسیوس جعبه رو باز کرد و گفت:همونطور که خواسته بودین سرورم ولدمورت گفت:بزاریدش تو یه جایی و اون رو توی گهوارش گذاشتن.ارباب تاریکی گفت:برید بیرون باید اینو تمومش کنم بلاتریکس گفت:اما سرورم این خطرناکه بزارید من انجامش لسترنج حرفشو تموم نکرد چون با اون نگاه ولدمورت جرئت حرف زدن نداشت درواقع با اون نگاه، هیچ کس جرئت نداشت مرگ خوار ها بیرون رفتن و سوروس هانا رو که خواب بود بغل کرد و برای اخرین بار به لی لی نگاه کرد
🖤۱۰سال بعد🖤
هری: نه نه نه نه این امکان نداره هاگرید:چرا هری این امکان داره هری:اما این منطقی نیست،من من فقط هریم هری پاتر من یه جادوگر یا همچین چیزی نیستم پتونیا گفت:معلومه که هستی مادر عجیبت هم اینجوری بود اون هر سال که از اون مدرسه میومد فنجون ها رو تبدیل به موش میکرد و مادر و پدر بهش افتخار میکردن و بعدش با پاتر اشنا شد اونم مثل لی لی عجیب بود، معلومه که تو هم اونجوری میشی، و بلاخره عجیب بودنش کار دستش داد و باعث مرگ خودش و شوهرش و دخترش شد هری که با این جمله عصبانی شده بود با عصبانیت گفت:شما، شما همه ی این سالها به من دروغ گفتین و با عصبانیت بیشتر داد زد:بهم گفتین پدر و مادرم تو تصادف کشته شدن هاگرید که جا خورده بود گفت:چطور تونستین همچین مرگ پر افتخاری رو نادیده بگیرید هری که اروم شده بود تازه متوجه ی جمله ی اخر خالش شد:همین باعث مرگ خودش و شوهرش و دخترش شد
امیدوارم خوشتون اومده باشه🌸💖
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوب بود
مرسی💖💖💖
عالی بود
مرسی عزیزم💖