
حدس بزنین کی برگشته😂
هاگرید: شما اینو از کجا میدونید؟ یواشکی به راهروی ممنونع طبقه ی سوم رفتین؟ هری: اون یه اتفاق بود هرمیون: روی سگه اسم گذاشتی؟ هاگرید: معلومه که گذاشتم اون سگ منه دادمش به دامبلدور که از س .. یعنی اون چیزی که بین دامبلدور و اون شخصه محافظت کنه دیگه نمیتونم چیزی بگم اجازه ندارم بگم دامبلدور به من اعتماد کرده رون: اما اسنیپ می خواد اونو بدزده هاگرید روی صندلی نشست و گفت: یا ریش مرلین رون! اسنیپ جز اساتیده این یه تهمت خیلی بزرگه رون: اما ما مدرک داریم اسنیپ غوله رو تو مدرسه ول کرده و خودش رفته با پشمالو جنگیده که اون چیزو بدزده هاگرید: اسنیپم نمی خواد اونو بدزده اون جز کسایی بوده که از اون س یعنی اون چیز مراقبت میکنه پس تمومش کنید با هرسه تاتونم این به ما هیچ ربطی نداره این یه چیزی بین دامبلدور و نیکلاس فلامله هاگرید فورا جلوی دهنشو گرفت و زمزمه کرد: نباید میگفتمش نباید اینو میگفتم نباید نباید نباید هرمیون: نیکلاس فلامل کیه؟ هری: رون اسمش اشنا نیست؟ رون: چرا هست کجا شنیدمش؟ هاگرید:خیلی خب بسته دیگه و هری رو گرفت و گذاشتش رو شونش و از کلبه بیرون رفتن
جلوی در هری رو پایین گذاشت وقتی هرمیون و رونم بیرون اومدن بهشون گفت: نگران نباشین جاش امنه برای رسیدن بهش باید از پشمالو رد بشه ولی فقط من و دامبلدور میدونیم چجوری باید ازش رد شد هرمیون سریع گفت: اون با صدای موسیقی خوابش میبره هاگرید: بسته دیگه هیچی نمیگم و خواست درو ببنده که هری گفت: هاگرید وایسا هاگرید: باز چیه هری: یه سوال دیگه هرمیون: هری هری: درمورد هانا هاگرید: هانا؟ اهاااا داری خواهرت رو میگی هری: مطمئنی اون مرده؟ هاگرید: هری من خودم اونو دفنش کردم از این بابط کاملا مطمئنم مطمئن باش خانوادت کاملا مردن اما متوجه شد چی گفته و با شرمندگی گفت: متاسفم هری هری سعی کرد ناراحتیش رو مخفی کنه و گفت: مهم نیست رون: خدانگهدار هاگرید و رفتن
رون: نیکلاس فلامل؟ نیکلاس فلامل؟نیکلاس فلامل؟هرمیون: بست کن رون هری: چرا هیچ عکسی ازش نگرفتن هرمیون:بهتر نیست بیخیالش شی؟ این حرفا فقط بر اساس حرفای ایزابله رون: جدیدا خیلی به کتابخونه میایم داره حالم بهم میخوره🤢 هرمیون: خفه رون رون زیر لب اداشو در اورد و مشغول خوردن یه کتاب چهارصد صحفه ای شد هرمیون: حالا که فک میکنم این برای منم اشناس رون: شاید تو درسمون بوده هرمیون: امکان نداره من هیچوقت درسی که دادیم رو یادم نمیره هری: بچه ها فکر کنم من باید برم هرمیون: کجا؟ هری: تمرین کوییدیچ اولیور جلسه ی تمرین شخصی واسم گذاشته رون: تو باید بری به خوشگذرونیت برسی منم باید با هرمیون کتاب بخونم هرمیون: باشه خوشبگذره هری و هرمیون رو با ناله های رون تنها گذاشت
~چن روز بعد،روز مسابقه: هرمیون:باید یه چیزی بخوری هری:نههههه رون:مطمئنی از این سوسیس های خوشمزه و خوش بو و زیبا نمیخوری؟ هری:بدش و یه سوسیس از بشقاب رون کش رفت رون:هی اون مال منه هری:الان دیگه مال منه هرمیونم به زور سعی کرد که به هری نان برشته بخورورنه که سروکله ی دوقلو های ویزلی پیدا شد فرد:سلام هری جورج:اولیور بهمون گفت بیایم دنبالت هری:اما الان زود نیست؟ فرد:نه قراره تمرین کنیم زود باش و مچ دست هری رو گرفت و کشان کشان بردش جورجم از فرصت استفاده کرد و یکی از سوسیس های رونو کش رفت رون:هیی اون مال منه جورج:الان دیگه مال منه و رفت رونم حفاظ دستاش دور سوسیساش رو قوی تر کرد*****تیم کوییدیچ گریفندور توی رختکن در حال عوض کردن لباس بودن که اولیور گفت: خب اقایان و خانم ها این همون مسابقس انجلینا:بزرگ ترین و مهم ترین مسابقه جورج و فرد:همون مسابقه که هممون منتظزش بودیم کتی دم گوش هری گفت:ما هممون این سخرانی هرسال اولیور رو حفظ شدیم الیور:باید تمام تلاشمونو بکنیم حتی اگه برنده نشیم و یه لبخند زد اما از حالت های صورتش معلوم بود که میگفت اگه برنده نشیم با مچ پا از سقف اویزونتون میکنم ادامه داد:خب وقتشه باید بریم و هری پشت سر جورج وارد زمین مسابقه شد….
مممممننننن گگگگووووییییی زززززررررررییییییننننوووووو گگگگگررررففففتممممممم این فریاد هری بود که توی ورزشگاه پیچید البته یکم بعد توی هیاهوی گریفندوری ها گم شد و گریفندور با صد و هفتاد امتیاز تونست مسابقه رو ببره هری تو اولین مسابقش با اسلیترین گل کاشته بود و بازیکنا قرار نبود از مچ پا اویزون بشن از قیافه ی اولیور هم میشد فهمید که از انتخاب بازیکن جدیدش احساس رضایت میکنه اما هری به این چیزا توجهی نکرد اون بلافاصله به رختکن برگشت تا لباساشو عوض کنه و با رون و هرمیون جشن سه نفرشونو بگیرن
از روز مسابقه چند هفته ای گذشته بود و هرمیون ماجرای جاروی بیقرار هری و ورد های اسنیپ رو بهش گفته بود و اونا هیچ شکی نداشتن که اسنیپ می خواد اون چیزو بدزده، بعد از اینکه نصف کتاب های بخش تاریخ جادوگران رو خوندن و هیچی دستگیرشون نشد تصمیم گرفتن دوباره از زیر لب هاگرید یه چیز دیگه بکشن بیرون اما فقط یه روز به تعطیلات کریسمس مونده بود و قطار قرار بود نیمساعت دیگه راه بیوفته و هرمیون باید اونها رو ترک میکرد هرمیون در حالی که نفس نفس میزد به هری و رون رسید هرمیون:کجا بودین؟همه جا رو دنبالتون گشتم نیمساعت دیگه باید برم چطوره که تو این نیمساعت رون سریع گفت:بریم به کتابخونه؟ تا ظهر کتاب بخونیم و هیچی دستگیرمون نشه؟ هرمیون:نه راستش می خواستم بگم چطوره این نیمساعتو باهم باشیم و یه کاری کنیم؟ از قیافه ی هری و رون معلوم بود که از تغییر رفتار هرمیون شکه شده بودن هری:نظرتون درمورد رفتن به دریاچه چیه؟ رون:حتما بیاین بریم اونجا. هرسه تا جلوی دریاچه ی یخ زده لش کرده بودن و حرف میزدن که سوت قطار به صدا در اومد و وقت رفتن هرمیون شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واییییییییییی عالییییییییییییییه
پارت بعدی را بگذارررررررررر
باشه منتظر پارت بعدم راستی من تو دوراهی گیر کردم کمکم میکنی ؟ پارت ۶ هری پاتر و دنیای تازه من هم امده بخون نظر بده گیر کردم ممنون نیکا جون
خوندمش نظر دادم لایکشم کردم👌
مشکل چیه؟
ممنونم نیکا راستی پارت بعد داستانتو نمیذاری
اخه گوشیم شکسته یه هفته تو تعمیرگاهه امروز احتمالا کارش تموم میشه منم با لبتاب میام تو تستچی نوشن با لبتاب سخت
سلام عالی بود اجی میشی
لیا ۱۱ ساله ومیشه داستان جدیدم بخونی و نظر بدی لطفا
مرسی💕
نیکام 13 سالمه
هر سه تا داستانتو دنبال میکنم حتما ادامشون بده👌✌