
اینم قسمت 4 داستان دیگه کلا از این قسمت به بعد از خواب های من خارج میشیم چون همینجا بود که مامانم از خواب بیدارم میکنه و الان میخوام داستان رو از توی تخیلم ادامه بدم خوب دوستات رفتم و قسمت های قبلی رو خوندم و تازه فهمیدم که ظاهر افراد رو نگفتم الان تمامی افراد توی داستان رو ظاهرشون رو میگم نظرات فراموش نشه♥
کای ( چشم های آبی روشن _ موهای مشکی که توی نور به رنگ طوسی در میاد _ قد بلند _ پوست روشن ) جولیکا ( موهای مشکی بلند _ چشم های بنفش رنگ _ پوست روشن _ قد متوسط ) لوسی ( قد بلند _ چشم های سبز _ موهای طلایی _ پوست روشن ) ماریان ( موهای خاکستری _ قد متوسط _ چشم های خاکستری _ پوست گندمی ) جنی ( چشم های عسلی _ موهای مشکی _ قد بلند _ پوست روشن ) مامان بزرگم ( قدی متوسط _ چشم های آبی _ موهای سفید _ پوست روشن ) بابا بزرگم ( قد متوسط _ موهای سفید _ چشم های زرشکی _ پوست روشن ) کلارا ( چشم های آبی تیره _ موهای قهوه ای روشن _ قد بلند _ پوست روشن ) جرج ( چشم های قرمز _ موهای نادجی مایل به قرمز _ پوست روشن _ قد بلند )
بیدار که شدم چشمام رو باز کردم فعلا چون تازه از خواب بیدار شده بودم زیاد خوب نمیدیدم ولی احساس میکردم به یک نفر چسبیدام ? چشمام رو که کال باز کردم دیدم توی بغل کای هستم? ? دست خودم نبود ولی یهو خودمو پرت کردم عقب یهو کای از خواب با این حرکت من بیدار شد ? گفت حالت خوبه ؟ گفتم آره خوبم گونه هام سرخ سرخ شده بودن ? کای یه لبخند زد منم که از شدت خجالت داشتم آب میشدم بعد برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم راستی ساعت چنده امروز دانشگاه داریم? گوشیم رو نگاه کردم و دیدم ساعت حدود 7 صبح هستش گفتم تا دانشگاه از اینجا چقدر طول میکشه؟ گفت اگه بخوام خودم ببرمت حدود 30 دقیقه اگه بخوای با تاکسی برم حدود یک ساعت تا اومدم یه چیزی بگم گفت فکر کنم مورد اول رو بپسندی گفتم آره دقیقا ?
بعد من گفتم قراره از اینجا مستقیم بریم سمت دانشگاه؟ گفت آره دیگه ! گفتم من که لباسم رو نیوردم ؟ گفت نگران نباش قبل از رفتن به دانشگاه یه سر میبرمت خونه لباسات رو راحت عوض کنی! بعد گفتم باشه? بغلم کرد و گفت محکم بچسب گفتم باشه و بعد آروم در رو باز کرد و گفت بزن بریم هرکاری که میکنی جیغ نزن گفتم باشه? و بعد کای رو محکم گرفتم باورم نمیشد داشت مثل جت با سرعت حرکت میکرد از توی خونشون با سرعت اومدیم بیرون و با تمام سرعت به طرف خونه ما رفت و بعد من رو یه جوری از درخت فرستاد بالا تا بتونم از پنجره برم توی اتاقم و...... من یکی از لباس هامو پوشیدم و بعد گفتم خوب حالا چی ؟ گفت بهتره برای اینکه مامانبزرگت شک نکنه از همین طبقه پایین بیای بیرون گفتم راست میگی? بعد رفتم طبقه پایین و بعد با چهره ناراحت مامان بزرگم روبرو شدم که تا منو دید غمش محو شد و سریع اومد طرفتم و گفت عزیزم ما فکر کردیم برای تو اتفاقی افتاده گفتی چی؟ گفت دیشب به اتاقت اومدم ولی تو اونجا نبودی گفتم اووو چرا من اونجا بودم بعد گفت بودی؟ گفتم آره رفته بودم WC
مامان بزرگم گفت آخه امروز هم که اومدم توی تختت نبودی ! گفتم بودما !!! بعد برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم این وای ساعت رو ببین الان دانشگاهم دیر میشه و بعد سریع خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون و بعد کای رو دیدم که داره با لبخند نگاهم میکنه گفتم چیه؟ گفت هیچی فقط توی جملاتت موندم?گفتم چرا؟ گفت خیلی سریع تونستی قزیه رو ماسمالی کنی? گفتم آره و بعد سریع دستم رو گرفت و به هم دویدیم به سمت دانشگاه یکم که از خونه دور شدیم کای گفت خوب محکم بهم بچسب گفتم قبوله و بعد منم چسبیدم و کای دوباره مثل جت دوید و بالا خره رسیدیم و بعد گفت خوب چطور بود ؟ گفتم از چه نظر گفت از همه نظر گفتم عالییییی بعد یه خنده ریزی کرد جفتمون رفتیم توی دانشگاه وقتی که رفتیم سر کلاس جولیکا با خنده ازم پرسید جریان چه مشکوک میزنی گفتی چی ؟؟ نه بابا چیزی نیست ولی گونه ها گل انداخته بود?
جولیکا گفت ااااا باشه هرچی تو بگی? و بعد رفت سر جاش نشست استاد اومد بازم شروع به درس دادن کرد داشت در زیست رو میداد من زیاد حواسم به درس نبود که یهو استاده گفت ببخشید خانم کلارا میشه یک نمونه از موجودات عجیب کمیاب بزنید یهو هل شدم و گفتم با منین؟ گفت بله ! یکم استرس گرفتم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم ( خووو..ن... یعنی ... خزندگان هم حساب هستش؟ استاده گفت بله شما فقط اسم رو بگو گفتم آفتاب پرست شاخ دار)? قیافه استاده یه جوری شد و بعد لبخند زد و گفت ممنون از خانم کلارا که مارو با یکی از موجودات درحال انقراض آشنا کرد ولی حالا کجای این موجود برای شما خانم کلارا عجیب بوده؟ با من.....من گفتم شماش !! گفت چشماش؟ گفتم آره چون میتونه پشت سرش رو هم ببینه? استاده تایید کرد و گفت ممنون خانم کلارا و بعد دوباره شروع به درس دادن کرد همون موقع بود که کای آروم زد به دستم و در گوشم گفت یک لحظه احساس کردم داری میگی خوناشام گفتم آره دست خودم نبود داشتم میگفتم که یهو یادم افتاد?
زنگ خورد همونطور که داشتم وسایلم رو جمع میکردم از کای آروم پرسیدم حالا قراره برگردم خونه یه دوباره مثل دیشب ؟ کای گفت فعلا باید برای اینکه جرج فکر کنه تو بدای همیشه از خونه مامان بزرگ و بابا بزرگت رفتی بیخیال میشه و اونموقع میتونی برگردی خونه ! گفتم حداقل چقدر طول میکشه؟ کای گفت شاید حدود یک ماه بعد گفتم حداکثرش چی ؟ گفت شاید 6 ماه گفتی 6 ماه ?
کای گفت کالارا این زنگ رو میشه با هم حرف بزنیم ؟ گفت البته و بعد وقتی که به لوسی نگاه کردم دیدم لبخند میزنه و بعد رفت کای دستم رو میگیره به طرف در کلاس میریم تا از کلاس بیاییم بیرون همون موقع دوباره به لوسی نگاه میکنم که داره با لبخند بهم میشه بر بر داری عالی پیش میری ? نمیدونستم منظورش چیه؟ فقط با سر علامت اوکی رو بهش دادم و بعد با کای وارد حیاط شدم
به کای گفتم نظرت چیه تورو به مامان بزرگم معرفی کنم تا وقتی که قراره منو ببری بتونم یه بهونخ جور کنم؟ کای گفت فکر بدی هم نیست ? بعد از دانشگاه با کای به طرف خونه خودم رفتم و وقتی که در زدم مامان بزرگم در رو باز کرد و با دیدن کای خیلی تعجب کرد گفتم سلام مامان بزرگ این کای همکلاسیمه ?
بعد از چند ثانیه کای دستش رو به طرف مامان بزرگم دراز کرد و گفت سلام خانم نایتینگل ( کلارا نایتینگل _ فامیلی ) بعد مامان بزرگم گفت سلام کای و بعد مارو به طرف داخل همراهی کرد و بعد بابا بزرگم رو به کای کرد و گفت سلا مرد جوان چه چشم های قشنگی داری و بعد کای تشکر کرد و گفت چشم های شما که قشنگ تره و بعد من گفتم خوب من و کای امروز میخواییم درس هامونو با هم بخونیم و کای میخواب بهم کمک کنه چون تز وقتی که حافظه ام اینجوری شده چیزی یادم نیست ? در طی این مدت مامان بزرگم چیزی نگفت بعد از چند وقیقه من وست کای رو گرفتم و گفتم بهتره از الان شروع کنیم تا بتونی زود تر برگردی خونه و بعد دستش رو گرفتم و بردمش توی اتاقم و در رو بستم چنتا کتاب رو روی زمین گذاشتم و چنتا مداد رو هم کنارشون کای گفت اینا برای چیه ؟ گفتم اگه یکیشون اومد توی اتاق شک نکنه? گفت این کلک ?
بعد از چند دقیقه حرف زدن در مورد درس سرم رو گذاشتم رو شونه کای و گفتم میتونی منو تبدیل کنی؟ گفت چی ؟ عمرا ! گفتم چرا ؟ گفت ممکنه بمیری من هرگز این کارو نمیکنم بعد از چند دقیقه سکوت چشمام رو بستم همون موقع احساس کردم دارم موفتم یهو چشمام رو باز کردم دیدم سرم روی پا های کای هستش و کای داره میخنده سریع خودمو جمع کردم و گفتم چیشده ؟ من الان چیکار کردم ؟ کای دستش رو گذاشت رو صورتم و گفت هیچی فقط خوابت برد و بعد یهو افتادی روی پاهای من چیز خاصی نشد که یهو.....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود من رفتم بعدی😃
لطفا تست بعدی رو تو لحظه حساس کات نکن
لطفا بعدی رو هر چه زود تر بزار
تو اگه واقعا درگیر مدرسه بودی اینقدر سریع این ( زندگی جدید من ) رو نمی ذاشتی? . سریع باش miraculous بذار
که یهو چی منو اخر سکته میدی