
قسمت قبل که هیچی.این قسمت رو باید چهار چنگولی چسبید. در قسمت قبل متوجه شدیم که بیشتر از نصف دانش آموزان نیومده بودن،دیوید و لایلا از این به بعد با هم هستن و...
از زبان مرینت/زنگ تفریح تموم شد و رفتیم توی کلاس.و دنیل مثل کلاس قبلی بغل دستی من بود.همونجور میخکوب😶. با خودم گفتم شاید یه مشکلی داشته باشه که اینطوری میکنه🤔.پس باید مشکلش رو حل کنم.ازش پرسیدم:«دنیل!چرا تو اینطوری هستی؟یعنی چرا رفتارت عجیبه؟...🙂»اعصابش خورد شد و گفت:«تو اگه پیش بد ترین دختر توی تاریخ بشینی و اون هم عین احمق ها با تو رفتار کنه،تو جور دیگه ای می تونی باشی؟»من:«بد ترین دختر چیه؟احمق کیه؟من حرف هاتو متوجه نمیشم.» دنیل:«برو بابا😡.» همون لحظه آلیا اومد داخل کلاس و بعد معذرت خواهی خواست بیاد پیش من بشینه. دنیل گفت:«ایول🤩» و سریع رفت سر جاش نشست. آلیا اومد و گفتم:«ببین اگه می خوای در مورد اون موضوع صحبت کنی، باید وایسی تا زنگ تفریح بخوره و بریم توی کتاب خونه.»آلیا:«باشه»
(خلاصه می کنم😪.کلاس تموم شد و زنگ تفریح خورد.هنوز هم از زبان مرینت)به اولیویا گفتم که ما رو تنها بذاره چون یه کار خصوصی داریم. بعد من و آلیا رفتیم توی کتاب خونه و روی یه میز نشستیم.من کیفم رو گذاشتم کنار پایه ی صندلی. آلیا:«چطوری لیدی باگ شدی🤷🏻♀️؟چطوری هویت خودت رو تا الان مخفی کردی🤷🏻♀️؟چطور منی که دوست صمیمیت هستم نفهمیدم که تو لیدی باگی🤷🏻♀️.چطور... » من:«آروم باش.به همه ی سوال هات جواب میدم 🙂.»من و آلیا گرم حرف زدن بودیم که دنیل از کنار ما رد شد و با پاش کیفم رو لگد زد🦶🏻.تمام وسایل داخل کیفم ریختن بیرون.من و آلیا گفتیم:«چرا این کارو کردی😡؟» دنیل:«چرا این کارو نکنم 🤨؟»آلیا عصبانی شد و گفت:«خودت وسایل مرینتو ریختی بیرون،خودت هم جمعش می کنی😡.» دنیل:«باشه🙄.»دنیل وسایلم رو خیلی تمیز داخل کیفم گذاشت و بدون هیچ حرفی از پیش ما رفت 🚶🏻♂️.
بعد از مدرسه و از نگاه آدرین👁️/ مدرسه که تموم شد،رفتم و توی ماشین نشستم تا بریم خونه که دیوید در ماشین رو باز کرد و نشست کنارم.ازش پرسیدم:«دیوید!چی کار میکنی 😳؟»دیوید مثل همیشه لبخند شیطانی زد و گفت:«تعجب نکن.با پدرت کار دارم😈.»منم قبول کردم و دیوید هم با ما اومد.آخه تقریباً دو هفته ای میشه که دیوید چند وقت به چند وقت میاد خونه ی ما🏠.دیگه رفت و آمدش اون توی خونه ی ما طبیعی شده🤷🏻♂️./ (خب یکم داستان تکراری شده. واسه ی همین میریم بیمارستان اوتل دیو،یکی از بیمارستان های پاریس🏨.)از زبان دکتر مگان کیت(Megan Kate,متخصص دی ان ای👩🔬.)/از بس کار کردم خسته شدم.(خسته نباشید 😛)رفتم توی اتاق مخصوص خودم توی بیمارستان.
در رو که باز کردم دیدم نامزدم جرمی(چیه🤨؟اعصابم خورد بود اسم دیگه ای به ذهنم نرسید😒) روی صندلی نشسته و کل اتاق رو با لاله های پرپر و شمع های روشن تزیین کرده🥀🕯️.(به به.چه عاشقانه!مبارکه🥳.)گفتم:«وای جرمی!اینجا چقدر قشنگ شده. به چه مناسبتی این کارو کردی 😍؟» جرمی:«یادت نمیاد؟امروز سالگرد نامزدیمون هست.»من:«می دونستم که تو امروز رو فراموش نمیکنی🥰.حالا چه هدیه ای برای من گرفتی☺️؟»جرمی دستش رو کرد توی جیبش و یه شیشه خون آزمایشگاهی با یه دستمال کاغذی مچاله گذاشت روی میز./(من که در حال هنگ کردن می باشم😵) جرمی گفت:«توی این دستمال کاغذی یه تار موی آبی هست و این خون خشک توی شیشه با صاحب این تار مو یکیه.من برات اینو آوردم تا تو دی ان ای اون رو ببینی👀. حالا اگه گفتی مال کیه؟»
مگان با خوش حالی و هیجان گفت:«مال ملکه ی انگلیسه😉» (مگه موهای ملکه انگلیس آبیه؟👸😔)جرمی:«نه.»مگان:«مال ترامپ، رییس جمهور آمریکا؟»(معلومه که نه.ولی فکر بدی هم نیستا؛یکی بره دی ان ای ترامپ رو چک کنه تا بفهمیم ترامپ از نسل کدوم حیوانی هست؟») جرمی:«نه.»مگان گفت:« خب پس مال کیه🤷🏻♀️؟»جرمی:«بابا مال همین لیدی باگ خودمونه دیگه. یادت نیست☺️؟دو هفته پیش که لیدی باگ و کت نوار با هم مسابقه دادن،وقتی تموم شد من داشتم نزدیکی موزه ی لوور قدم می زدم🚶🏻♂️.که لیدی باگ توی آسمون از بالای سرم رد شد و یه تار مو و چند قطره خون افتادن روی زمین.
من هم حدس زدم که اینا مال لیدی باگ باشن؛واسه ی همین برای سالگرد نامزدیمون اینا رو برات آوردم 🙂.»از دید مگان/منم گفتم:«تو خیلی مهربونی جرمی.»بغلش کردم و بوسیدمش 😘.بعد ادامه دادم:«این جوری می تونم دی ان ای لیدی باگ رو با تمام مردم پاریس مقایسه کنم و هویت واقعی لیدی باگ رو کشف کنم😀»(یا قمر 😱) جرمی:«حالا تو برای من چی گرفتی؟»گفتم:«اامممم🤐... چیزه😔... می دونی😥... آهان خونه جا گذاشتم 😃. الان میرم میارمش.»(به خیر گذشت 😔)کادو هام رو برداشتم و بعد از خداحافظی از جرمی سوار ماشینم شدم و رفتم به خونم 🏠.(چه پر ادعا 😒:ماشینم،خونم.)وقتی رسیدم،با سرعت رفتم توی اتاقم،نمونه های دی ان ای رو گذاشتم روی میز و کادوی جرمی رو برداشتم 🎁. خدمتکار خونه اومد پیشم و گفت:«خانم!من همه جا رو تمیز کردم غیر از اتاق شما. اجازه دارم که اتاقتون رو تمیز کنم🙂؟»منم گفتم:«هرکاری می خوای بکنی بکن.من عجله دارم.باید برم🏃🏻♀️.خدافظ 🙋🏻♀️. خداحافظی کردیم و من سریع رفتم به بیمارستان پیش جرمی جونم 😘 (موهای تنم سیخ شد 😬 برید توی نتیجه که چالش داریم چه چالشی!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من که میگم خدمتکاره تار مو و خون رو فک میکنه اشغاله میزیزه دور
شاید چون میدونه که لیدی باگه 😨
شاید🤔.
عالی بود
ممنون.
محشر بود🤩
چالش یک دیوید بود.(اگه اسمشو درست نوشته باشم😐)
چالش دو:حتما می خواد مرینت رو از یک خطر دور کنه...
میخوام داستانو لو بدم😈البته اگه حدسم درست باشه😈
فکر کنم دیوید از این ردیاب ها که منم تو داستانم ازش استفاده کردم گذاشته تو کیف مرینت،بعد دنیل میخواسته اونو برداره تا مرینت در خطر نیوفته.(فکر کنم.)
شما هم مثل من از داستان های امنیتی خوش تون میاد؟
ولی نه.اشتباهه.
اره🤩
چالش1:اون فکر می کنم دنیل بوده
2:چالش:«چرا دنیل با مرینت اینقدر سرد و بی روح رفتار میکنه؟چرا دنیل از مرینت بدش میاد؟»توی نظرات بگین.
اممم... خب...🙇♀️....
باتشکر
وای فقط دیگه از اسم جرمی بدم میاد میشنوم دویتا دارم جدمی رو خفه کنم
خیلیا با شما هم نظر هستند.
عالی بعدی را زود بزار 🤩💙
چشم
چالش1:اون حتما دنیل بوده
چالش2:به نظرم......نمیدونم خدا شاید میخواد از دست لایلا نجاتش بده ام نه خیلی چرته نمیدونممممممم
با تشکر از جواب شما.