
سلام به همگی.اینم قسمت چهارم تست من. به اسم [لیدی باگ نیویورک]?? امیدوارم خوشتون بیاد.
از زبان لیدی باگ/من از لاکی چارم استفاده کردم و معجزه گر اسب افتاد تو دستم.تعجب کردم تا حالا اینجوری نشده بود.کت نوار گفت:لیدی باگ فکری داری؟)گفتم:آره...از معجزه گر اسب استفاده کردم و گفتم:کاوکی نعل هارو به سم بکوب..کاوکی،تیکی ترکیب شین!)هواپیما دیگه خیلی به زمین نزدیک شده بود و چیزی نمونده بود تا منفجر بشه.اما من از قدرت تلپورت استفاده کردم و یک پورتال خیلی بزرگ جلوی هواپیما درست کردم و هواپیما رفت داخل پورتال و یهو روی فرودگاه نیویورک فرود اومد.هواپیما به سلامت فرود اومد و همه ی مسافر ها گیج و منگ از هواپیما پیاده شدند.گربه ی سیاه به خلبان گفت:خوشحال باشید هواپیما زود تر رسید زمین.)خلبان خندید و خیلی از ما تشکر کرد.ما تغییر شکل دادیم و من رفتم پیش آلیا و اون گفت:دختر کجا بودی؟!نگرانت شدم نکنه این دست و پا چلفتی بودنت باعث شده از هواپیما پرت شی بیرون!)گفتم:نه..آخه خیلی دستشوییم شدید بود.)آدرین هم اومد و گفت:بچه ها عجب اتفاقی بود.خوب شد گربه ی سیاه و لیدی باگ به دادمون رسیدند.)میا گفت:آره.)بعد چند دقیقه یک ماشین شخصی مشکی دراز جلوی ما ترمز کرد و آدری بورژوا یعنی ملکه ی مد از ماشین اومد بیرون و گفت:پس شما گروه برنده اید.ریچارد چمدون هاشون رو بزار تو ماشین..راستی راننده،تو هم خیلی بد رانندگی کردی پس اخراجی!) ما سوار ماشین شدیم و قرار بود توی هتل مجلل پنج ستاره ی نیویورک اقامت داشته باشیم.
از زبان آدرین/تو ماشین خانم بورژوا سرمون رو خورد.درباره ی مهمونی اون شب صحبت میکرد و میگفت:ما باید بهترین لباس هارو داشته باشیم وگرنه بهمون میخندند.به مرینت هم گفت:تو همون طراحی هستی که نیومدی با من نیویورک!؟)مرینت با دستپاچگی گفت:بله.خیلی هم خوشحالم که قبول نکردم چون من نمی تونم دوستام و خانوادمو رها کنم.)آدری به اون محل نداد و بالاخره رسیدیم.هر یک اتاق جدا گانه ای داشتیم.شب که شد تصمیم گرفتم برم اتاق مرینت تا با هم درباره ی معجزه گر ها صحبت کنیم.رفتم و در زدم.
از زبان مرینت/داشتم با تیکی حرف میزدم که در زدن،در رو باز کردم و دیدم آدرینه.گفتم:چیکار داری؟)گفت:مرینت خواهش میکنم بزار بیام تو،نمی خوام درباره ی اون مورد صحبت کنم،میخوام باهم درباره ی ماموریتمون حرف بزنیم.)گفتم:باشه بیا تو.)اومد داخل و روی صندلی نشست.گفتم:آدرین از فردا میریم تا معجزه گر هارو پیدا کنیم.)گفت:اما اونا چه معجزه گر هایی هستن؟)گفتم:نمی دونم ولی میفهمیم.)گفت:مرینت میخوام فردا برای مهمونی ازت دعوت کنم با من برقصی.)گفتم:نمی تونم.آدرین یک بار دیگه هم بهت گفته بودم ما...)گفت:آره آره گفته بودی اما بازم بهش فکر کن.)گفتم:باشه.)اون رفت و من به تیکی گفتم :تیکی من یه لباسی برای فردا شب دوختم که اگه ببینیش شگفت زده میشی.)خوشحال شد و گفت:مرینت خواهش میکنم نشونم بده.)خندیدم و گفتم :باشه بیا ببین.)
از زبان آدرین/فردا شب شد.قرار بود یک کت و شلوار که پدرم برام سفارش داده بود رو برای مهمونی بپوشم.لباسم رو پوشیدم و رفتم توی سالن بزرگ که همه جمع بودند.سالن خیلی بزرگی بود که همه ی مهمون ها با لباس های شیک داشتند با هم حرف میزدند.آلیا و میا رو دیدم که اونا هم اومدند سمت من و آلیا گفت:آه آدرین کاش نینو هم اینجا بود تا باهم میرقصیدیم.)میا گفت:منم نمی دونم با کی برقصم.)من گفتم:چرا باهم نمی رقصید؟)آلیا خوشحال شد و گفت:فکر خوبیه.)میا هم تایید کرد.آهنگ ملایمی تو سالن پخش میشد و میز درازی هم گوشه ی سالن بود که پر از خوراکی بود.آلیا و میا پیرهن های قشنگی پوشیده بودند.گفتم:شما مرینت رو ندیدید؟)همزمان گفتن:نه.)آلیا گفت:حتما الان پیداش میشه.)نور روی هر مهمونی که از پله ها پایین می اومد و وارد سالن میشد می افتاد.ناگهان نور روی مرینت افتاد که با زیبا ترین لباسی که تاحالا دیده بودم داشت از پله ها پایین می اومد.همه ی مهمون ها داشتند مرینت رو نگاه میکردند.(لباس آدرین و مرینت دقیقا همونی هست که تو عکس بالا براتون گذاشتم.)
از زبان مرینت/پیرهن سفید،خاکستری،صورتی ای پوشیده بودم و از پله ها پایین می اومدم.یهو نور روی من افتاد و چشمم رو زد.همه ی مهمون ها داشتند من رو نگاه میکردند.تااینکه آلیا و بچه ها رو پیدا کردم و رفتم پیش اون ها.آلیا گفت:وای دختر چه لباس قشنگی!خودت طراحیش کردی؟)گفتم:آره)میا گفت:مرینت خیلی خوشگل شدی!)گفتم:ممنون تو هم همینطور.)آدرین همینطوری داشت به من زل میزد.ناگهان آدری بورژوا با لباسی از جنس پر قو اومد روی صحنه و با میکروفون گفت:سلام به همگی.خوش اومدید به بزرگ ترین مراسم مد در نیویورک.از خودتون پذیرایی کنید.حالا وقت رقصه...ریچارد؟!)خدمتکاری که اسمش ریچارد بود آهنگ زیبا و ملایمی پخش کرد و همه ی مهمون ها شروع به رقص کردند.
از زبان آدرین/تصمیم گرفتم با مرینت برقصم برای همین رفتم جلوش زانو زدم و گفتم:اجازه دارم با تو برقصم بانوی من؟)اول مردد بود اما بعد گفت:فقط این بار قبول میکنم اما بعد دیگه گیر نده.?)خوشحال شدم و دستش رو گرفتم تا باهم برقصیم.رقصیدیم و رقصیدیم تا اینکه یکدفعه برق ها رفت.همه ی مهمون ها تعجب کردن.خانم بورژوا داد زد:ریچارد..اگه کار تو باشه تو اخراجی،ولی اول برو ببین چیشده؟!)یهو برق ها اومد ولی ایندفعه مردی با ماسک و بال روی هوا معلق در سالن ظاهر شد.خنده ای وحشیانه کرد و گفت:مردم نیویورک فرار کنید وگرنه نابود میشید.همه جیغ میزدند و فرار میکردند.مرد شرور گفت:من عقاب هستم بزرگ ترین شرور شهر نیویورک؟)عقاب پرواز میکرد و نوری به اطراف شلیک میکرد که مثل لیزر بود.
از زبان مرینت/ناگهان سه نوجوان که مثل ابر قهرمان ها بودند وارد سالن شدند.دو دختر و یک پسر.دختر اولی موهای چتری چتری داشت و قدرت کنترل زمین را داشت.دختر دومی مو های بافته شده داشت و میتوانست با حیوانات ارتباط برقرار کنه و با استفاده از اون ها بجنگد.پسر قهرمان هم یک جفت بال داشت و قدرت پرواز و تقلید کار های افراد، مثل طوطی را داشت. عقاب گفت:به به،ابر قهرمان های مزاحم هم رسیدند یعنی گورکن،طوطی و سنجاب.)دختر موبافته که سنجاب لقب داشت گفت:عقاب همین الان تسلیم شو وگرنه بد میبینی!)عقاب خندید و آن ها شروع به جنگ کردند.به آدرین گفتم:ما هم باید تغییر شکل بدیم تا به اون ابر قهرمان ها کمک کنیم.آدرین هم تایید کرد.
از زبان آدرین/ما تبدیل به کت نوار و لیدی باگ شدیم.من رفتم سمت عقاب که باهاش بجنگم که یهو طوطی من رو هل داد و به بقیه گفت:گورکن،سنجاب،فکر کنم این دفعه عقاب یار کمکی هم برای خودش آورده.نباید بزاریم برنده بشن.)گورکن گفت:منم حساب اون دختر خال خالی رو میرسم.)من گفتم:صبر کنید ما طرف عقاب نیستیم.سوءتفاهم شده!)لیدی باگ گفت:ما طرف شماییم.)من مجبور شدم با طوطی بجنگم تا از سر راهم بره کنار.اون خیلی حریف سرسختی بود.هر کاری که من میکردم رو تقلید میکرد.
از زبان لیدی باگ/به گورکن گفتم:باید حرف مارو باور کنید ما هم ابر قهرمانیم که تازه اومدیم اینجا.)گورکن به تردید افتاده بود که سنجاب گفت:چیکار میکنی گورکن؟!باید با اون مبارزه کنی.)این حرف روی گورکن تاثیر گذاشت و اون دوباره شروع به جنگیدن با من کرد.اون میتونست تو زمین لرزش ایجاد کنه یا به من سنگ پرتاب کنه.ما داشتیم زمان رو از دست میدادیم.ناگهان عقاب از دست سنجاب فرار کرد و غیب شد.من و کت نوار هم گیر سه تا ابر قهرمان جدی افتاده بودیم.کت نوار گفت:بانوی من باید چیکار کنیم؟اونا سه نفرن و ما دو نفر،تازه وقتمون هم کمه)من گفتم:باید تسلیم بشیم.)گفت:چی؟!)طوطی گفت:بیاید این دو تا رو گروگان بگیریم تا عقاب رو دستگیر کنیم.)
اینم پایان این پارت.امیدوارم خوشتون اومده باشه.لطفا نظر بدید.ممنون.❣❣
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه حتما ادامه بده😍😍😍
نیکو چه اتفاقی افتاده چرا تو پرپفایلت ۷ تا تست بیشتر نیست😭😭😭😝
خیلی عالی بود عزیزم???
عالییییی بود بعدی رو زود تر بزار
سلام ممنون.من اومدم سوال یک رو خیلی طولانی نوشتم ولی همین که ثبت سوال رو زدم یهو کلش پاک شد،دوباره هم نوشتم پاک شد.فکر کنم یکم سایت شلوغه یا مشکل داره برای همین صبر میکنم یه یک ساعت دیگه بنویسم که سایت مشکلی نداشته باشه،چون اینجوری اعصاب خودمم خورد میشه??
عالی بعدی رو بزار
سلام باشه حتما.من چون اینترنتم ضعیف بود نتونستم زود قسمت بعدی رو بزارم.اما الان میتونم.
عاااااالللللللیییییی بود
عالی لطفا داستان های منم بخونید اسمش Lady bug است
???
عالی بود
ممنون
عالی بود پارت بعدی رو هم بذار
باشه حتما
سلام به همگی.من نیکو هستم،سازنده ی این تست و قبلی هاش،ولی به دلایلی مجبور شدم از اول ثبت نام کنم و شاید بقیه ی تست هام توی سایر تست های سازنده نباشه،ولی من اسم تست های بعدیم رو هم همین میزارم تا قاطی نکنید و اشتباه نکنید.