8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Delaram انتشار: 4 سال پیش 3,244 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
اولین داستانی هست که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد . ♡ شخصیت های اصلیش جونگ کوک و ا.ت هستند ( کوکی از پارت ۲ به بعد اضافه میشه ✌🏻❤) ♡ژانرش میشه گفت تقریبا مافیایی عاشقانست ♡|❤ حمایت کنید تستچی چیزی نداره لطفا قبولش کن😢
اول بالا رو بخون سوییتی ❄❤
روی صندلی عقب ماشین تماماً مشکی نشسته بودم و تایلر هم داشت رانندگی میکرد(حتما میگید تایلر شاید یک اسم امریکایی باشد . درست هست . تایلر بادیگارد و در جا هایی هم همصحبت من بود که دوران کودکیشو تو امریکا گذرونده بود . الان که به اینجا رسیده بودم بادیگارد کم نداشتم ؛ زیاد بودن. اما تایلر از همون ۱۶ سالگی نحس و شاید خوب همراهم بوده حالا در ادامه بیشتر باهاش اشنا میشید ).برام عجیب بود که چطوری ولی اون لحظه تو ماشین یاد خودم و خاطرات یادگاری تلخی که پدر بزرگ تو ذهنم حک کرده بود افتادم (نکته وقتی ا.ت داره تو ذهنش فکر میکنه بین این دوتا دایره سیاه●● قرار میگیره) ● خانواده خوبی بودیم درسته با اینکه پدر بزرگم یه مافیا خیلی بزرگ مخوف بود و پدرم هم باید به عنوان تنها پسرش برای وارث بودن اون همه دم و دستگاه تلاش میکرد خانواده خوبی بودیم . من و مامانمو بابامو برادرم که از من ۱۰ سال کوچیکتر بود . من مدرسه نمیرفتم .به خاطر یه پیشامد عجیب که از دوران نوزادی همراهم بود . من عجیب بودم . بهتره بگم چشمام عجیب بودن. اون ها یه خاصیت داشتند که من میتونستم فقط با نگاه کردن به چشم های فرد مقابلم بهش احساسی که دارم رو نشون بدم . مثلا اگر خشمگین بودم خشمم رو بهش با بالاترین حد نشون میداد.
اولش حتی مامان و بابام هم ازم میترسیدن اما دیگه نمیترسیدن حتی کمکم میکردن که بتونم با کنترل کردنش بتونم با جامعه ارتباط بر قرار کنم . از این رو پدر بزرگم همیشه حس عجیبی بهم داشت نه اینکه دوستم داشته باشه اصلا و ابدا . فقط به چشم یه چیز بهم نگاه میکرد . بهم میگفت مروارید سیاه. اره اون منو برای موقعیت های مهمش میخواست . .. مامانم تو خونه بهم درس میداد و من توی عمارت بزرگمون خارج نمیشدم . بر اساس یک قرار کاری مرموز در سن ۱۶ سالگیم پدر بزرگم مادر و پدرم رو از طرف خودش به یک جلسه کار فرستاد . جلسه خیلی مهمی بود و پدرم به عنوان وارث سر سخت خودش رو نشون میداد . بعد از جلسه هیچ کس از اطلاعات اون جلسه خبر دار نشد چون همه افراد اون جلسه به طرز مشکوکی در راه برگشت مردند بجز یک نفر . حتی پدر و مادرم در حال برگشت با اتیش گرفتن ماشین از دنیا رفتند . اون یک نفر هم که مونده بود هیچ وقت حرف نمیزد و میگفت کسی که اونا رو کشته سراغ منم میاد من هیچ چیز از اون روز یادم نیست . اما چرا هیچکس یک درصد هم فکر نمیکردم که اون مرد دقیقا همون قاتل باشه . من نفرت داشتم نفرت بزرگی اما نه به اندازه نفرتم از پدر بزرگم . من تو سن ۱۶ سالگی دیگه هیچ کس رو نداشتم غیر از برادرم که اون رو هم ازم گرفتند
گفتند که باید اون بچه به سر پرستی گرفته بشه و چون من ۱۶ سالم بود این کار رو نمیتونستم انجام بدم . حتی خودمم هم باید کسی به سرپرستی قبول میشدم . پدر بزرگم منو پیش خودش نگه داشت به خاطر همون مروارید سیاه و اینا. اما برادرم رو نه اون میگفت من نون خور اضافه نمیخوام . اما اون نون خور اضافه نبود🥺 اون برادرم بود برادری که نمیخواستم تو سن ۶ سالگی تو بتیم خونه بمونه . اون بیرون براش خطرناک بود . ولی تنفر انگیز ترین ادم دنیا یعنی همون پدربزرگم قبول نکرد و برادر عزیزم بعد از دو ماه تحمل تو یتیم خونه موندن از دنیا رفت . حالا بنظرتون باید چه حسی برای پدر بزرگم داشته باشم ( داخل کامنت ها بگید 🖐🏻). از اون موقع منو به زور داخل اون عمارتی که حتی نفس کشیدن هم توش مثل مردن بود نگه داشتند و تایلر رو برای مراقبت من گذاشتند . اون موقع حتی از تایلر هم متنفر بودم اما الان نه ؛اون کمکم کرد و میکنه . بعد از پدرم قرار شد پسر عمه بزرگم به عنوان وارث قرار بگیره اون دوسال از من بزرگتر بود و قرار بود وقتی به سن ۱۸ سالگی رسیدم با من ازدواج کنه . این چیزی نبود که من میخواستم این تصمیمی بود که اون مرد پیر گرفته بود و من هیچ کاری از دستم بر نمیومد . پسر عمم دوستم داشت اما من نه . اون خیلی شخصیت مسخره ای داشت و اصلا قابل تحمل نبود اون خیلی ترسو و ساده بود
و از این که بخواد این مسئولیت رو بعهده بگیره میترسید ۵ روز قبل از عروسی خودشو از بالای عمارت به پایین پرت کرد و ... . من دیگه اون دختر ۱۶ ساله با حس دخترونه قشنگ نبودم . بعد از اون اتفاق ها تبدیل شده بودم به یه دختره خود ساخته . تونسته بودم روی حس چشام کار کنم و روش مسلط بشم و دو تا هدف داشتم که انتقمامو اول از پدربزرگم بگیرم و دوم بفهمم برای پدرو مادرم چه اتفاقی افتاده . تا زمانی که به سن ۲۰ سالگی برسم پدر بزرگم به سختی این خانواده و این پیشه کاری رو ادامه داد اما دیگه نتونست و تخت نشین شد . توی خانواده کسی نبود که این کار ها رو به عهده بگیره . همشون یا یه مشت دختر بودن که دنبال یه ک*ی*س(🤦🏻♀️) از دوست پسرشون تموم زندگیشونو میدادن 😒 یا یه پسر هایی ک دنبال دختر بازیشون بودن . من تنها گزینه منتخب بودم بلاخره انتخاب شدم و داشتم پله پله برنامه رو که از ۱۶ سالگیم ریخته بودم رو اجرا میکردم ● الان داریم به سمت محل بر گزاری اولین جلسه مافیا ها میریم که بعد از اون اتفاق که برای همه شرکت کنندگان از جمله مادرو پدرم افتاد و برای اولین بار داشت دوباره برگزار میشد میرفتیم . من اولین خانم اون جمع بودم و مطمعنا اونا به این راحتی منو قبول نمیکردن . اما مهم نبود من نیاز به قبول کردن کسی نداشتم . من چیزی برای از دست دادن نداشتم.
با صدای تایلر به خودم اومدم و از فکرم بیرون اومدم : 《خانم رسیدید . فقط باید یکم صبر کنید تا افرادم آرایش قرار گیریشون رو بگیرن .》سری تکون دادم به نشونه تایید . از این کار ها خیلی خوشم نمیومد اما اینجا نیاز بود اینجا من شبیه بره ای تو قفس شیر هایی بودن که یک سال چیزی نخورده باشن . همه منتظر اشتباه یا یک فرصت مناسب بودند که منو به زمین بکوبن و این سلطنتی که پدر بزرگم ساخته رو از چنگم در بیارن. یه نگاهی به سرو وضعم انداختم که کاملا درست و خوب باشه تا جایی برای شک باقی نزاره که اون اساتیدی که در جلسه بودند اشکالی از من بگیرن . یک سارافون مشکی با لباس طرح لی پوشیده بودم و موهامو باز گذاشته بودم . ( ا.ت موهای مشکی بلند و همچنین چشم هایی درشت و به سیاهی شب داشت . پوستی سفید و در کل چهره جذابی داشت )
🍃🍃🍃❤❤❤
ادامه دارد...
لایک یادتون نره تا پارت های بعدی را بگزار
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
103 لایک
پارت اخر رسید نفسا. نظراتتون رو بگید توی نظرات پارت اخر . حتما جواب میدم🦋💜💜💜
عالی بود نفس🥰
میرن پارت های بعدم بخونم ناامید نشیا باید ادامه بدی🙂❤🍦
🥺🥺❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤💜💜💜💜💜💜💜💜💜💜
خیلی خوب بود گلم لطفا پارت بعدی رو زود بزار 💋❤
مرسییی حتما😘😘😘پارت های بعدی رو سریع تر میزارم❄❤❤💚💚
عالی بود 🍓💗
ادامه بده لطفا 🍉💓
مرسیییی حتما نفسم😘😘😘❤❤❤