
داستانی عجیب و باورنکردنی
وارد اتاقم شدمو در پشت سرم بستم.. تا کی باید این عمارت وحشیو تحمل کنم! خسته شدم.. مگه جنسیت من مهمه؟ چرا نباید بین مردم ملیت خودم باشم..... هر روز حبس داخل این خراب شده 20سال از عمرمو گرفته و من از نوزادی اینجا زندگی میکنم.. تو این عمارت وحشی که توش به مدت20ساله که حبسم و دیگه این حبس برام عادی شده
من گلورا چیس... 20سالمه و تموم این 20سالو اینجا گذروندم.. اوایل برام شور شوق خاصی داشت که بخوام تو یه عمارت 2000متری وسط جنگل زندگی کنم! اما الان اونقدری اینجا برام خسته کننده شده که دیگه به چشم یه دشمن بهش نگاه کنم و دلیل حبسیت خودمو اون بدونم! واقعا چه حسی به ادم میده که 20سال نفهمی بیرون از یه عمارتو جنگل چی میگذره.... 20سال عمر کمی نیست که بخوای بهش افسوس نخوری وقتی میفهمی دخترای همسنت الان در حال خرید لباسای رنگارنگنو و تو بشینی تو یه عمارت سیاهو قرمز و افسرده و به فکر فرار باشی...
نمیدونستم کی وقتش میشه من از اینجا برم بیرونو یکم اینجاهارو ببینم و. بفهمم حداقل دنیای بیرون چه رنگیه! میدونید.. من فکر میکنم کل دنیا به رنگ قرمز و سیاهه یعنی کل خونه.. اما فقط اتاق من قرمز و. سیاه بود و با دلیل نامعلومی این رنگ بهش زده شده بود که من هیچوقت نفهمیدم بخاطر چیه؟ حتی نمیتونستم با وجود بادیگارد خوش اشام های درو بر عمارت برم بیرن و حتی جنگلو ببینم... وحشتناک بود تو یه همچین موقعیتی باشی..
تنها کسیکه داشتم.. پدر بزرگم بود.. حتما میگین پس پدر مادر چی؟ میدونین! این دو کلمه برام غریبن.. اشنا نیستن.. پدر مادرم وقتی ترکیب منو دیدن شبونه از اینجا فرار کردن. نه اینکه زشت باشم نه.. اما ترکیب درونیم چیز عجیبی بود که پدر بزرگم میگفت: وقتی بیست سالت سد بهت میگم.. گفت: میخوام ادمای پولدارو دعوت کنم بیان نوه ی عزیزمو ببینن.. و من بی صبرانه جلوی کمد وایستادم تا برای جشن تولد فردام اماده بشم!
همه ی لباسام ترکیب قرمز و سیاه بود.. اما پدر بزرگم برای جشن یه لباس از ترکیب قرمز و سفید سفارش داده بودو میگفت: تو همیشه میدرخشیدی و حالا با این لباس درخششت چند برابر میشه.
در زدند.. گفتم: بله؟ صدا شنیدم که گفت: خانم منم برای این اومدم که لباستونو.. هنوز داشت میگفت که درو باز کردمو با خوشحالیو ذوق لباسو ازش گرفتم. معرکه بود.. یه لباسی که بالا تنش سفید مول ماه بود با رگه هایی که مثل خون میموند و پایین تنش پف دار بود.. خدمتکار با تعجب و لبخند نگام کردو رفت.. حق داشت.. تا حالا انقدر خوشحال نبودم..
روز تولد: از روی تخت بلند شدمو چشم بندمو از رو صورتم برداشتم. جلوی اینه وایستادم.. مثل همیشه. تمیز و مرتب و من نمیدونستم چرا هر وقت از خواب بلند میشم انقدر مرتبم
پدر بزرگم. اومد تو و. گفت: حال نوه ی قشنگم چطوره؟ بغلش کردمو گفتم: خوبم پدر بزرگ.. تو چطوری؟ گفت: وقتی تو خوب باشی. میخوای من نباشم؟ خندیدمو هیچی نگفتم. گفت: امشب یه مهمونی ترتیب دادم.. بیا و ببین.. هیجانم هزار برابر شد. با ذوق گفتم: راست میگی پدر بزرگ؟ با اخم ساختگی گفت: مگه من تا حالا به نوم دروغ گفتم دختر جون و بعد هر دو سرخوش خندیدم
خودمو تو اینه نگاه کردم... گریمور خوب کار خودشو بلد بود.. صدای مپزیک از پایین کر کننده بود.. خدمتکار اومد در زدو گفت: خانم! اقا گفتن وقتشه.. گفتم خوبه و اون رفت.. استرس داشتم با یه نفس عمیق درو باز کردمو رفتم پایین
پدر بزرگ که منو دید با لبخندزیبا و دوست داشتنی میکروفونو برداشتو گفت: تولدتو تبریک میگم فرزند ماه و خون!! و بعد..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زودتر بزار
ادامشو بزار حتما بیصبرانه منتظرم