8 اسلاید صحیح/غلط توسط: ⓝ.ⓐⓡⓜⓨ انتشار: 4 سال پیش 745 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
نمیخوام بگم دلم براتون سوخته😂 ولی چون حوصلش رو داشتم نوشتم
یونگی با خانوادش اومده بودن خونه ی ما؟یعنی بابای اون شریک کاری بابامه؟خدایاااااااااا یعنی واقعا مجبورم هر بار که میخوان باهم شام بخورن ببینمش؟
من نمیتونم این شرایط رو تحمل کنمممممممم.
یعنی من این همه شیک کردم که نحس ترین قیافه ی جهان رو ببینم؟کسی همیشه با بچه قلدرا میچرخه؟
اصن بهش نمیخورد که پسر پولداری باشههههههههه
خودم رو جمع و جور کردم که با دهن باز یونگی مواجه شدم.
مگه آدم ندیده که اینجوری نگاه میکنه؟
محلش ندادم و رفتم با مادرش سلام کردم که محکم بغلم کرد و گفت:وای تو چقد نازیییییی.آقای پارک بهم نگفته بودین که دخترتون اینقدر خوشگله.از مامانش خوشم اومد واقعا بامزه بود.بعد رفتم و با پدرش سلام کردم.یه مرد اخمالو که بهش میخورد خیلی سختگیر باشه ولی با سلام و احوال پرسی گرمش متعجب شدم.واقعا که یونگی بچه ی ایناس.از اونجایی که مامانم و بابام روی یه مبل دونفرع نشسته بودن و پدر و مادر یونگی هم روی یه مبل سه نفره که کیف مامان یونگی جای یه نفر رو گرفته بود و فقط مونده بود یه مبل دونفره ی دیگه که یونگی روش نشسته بود.
از بدبختی خودم پوفی کشیدم و رفتم کنار یونگی نشستم.یونگی داشت به پاهام نگاه میکرد که نگاش کردم و گفتم:یونگی واقعا مثل اینه که تا حالا آدم ندیدیااا
یونگی:خب راستش.............خ..خ...خیلی خوشگل شدی😓
سوفیا:اها ممنونم بعد با سرخ شدن گوش های یونگی فهمیدم که خیلی دیگه داره جلوی خودش رو میگیره.با خودم گفتم:یکم شیطونی که اشکالی نداره؟داره؟
یکم خودم رو به یونگی چسبوندم و ولی نه خیلی زیاد که توجه مامان و بابام رو جلب کنم.بعد یه نگاه زیر چشمی به یونگی انداختم که بیش از اندازه از خجالت سرخ شده بود.م.س:سوفیا هوا خیلی خوبه.میشه لطفا با یونگی برین بیرون توی حیاط قدم بزنین؟
سوفیا:باوشه.
چون یونگی سرش پایین بود یه لگد آروم به پاش زدم و گفتم:اوهو بلند شو بریم توی حیاط.
یونگی:ها؟چی؟باش
رفتیم توی حیاط که ازش پرسیدم:یه دیقه وایسا.وایساد ولی سرش پایین بود.+منو نگاه کن
-که چی بشه
+چون میخوام از یه چیزی بپرسم و میخوام بفهمم راستش رو میگی یا نه
-باشه
صورتش رو که بالا آورد دلم میخواست از خنده بپکم.گونه هاش اینقدر خجالت کشیده بود که سرخ شده بود😂
+الان چرا سرخ شدی؟
-ها؟
+پرسیدم چرا سرخ شدی؟
-.........
+بگو دیگه
-............
+میگم بگو
-پاهات
+پاهام چی؟
-پاهات اذیتم میکنه
+اوه اوکیییییی حالا فهمیدم چته.
تحریک شدی نه؟آره؟
وای خدا باورم نمیشه.مین یونگی کسی که به هیچ دختری حتی نگاه نمیکنه الان با دیدن فقط پاهای من تحریک شدع؟
یعنی الان قلدر مدرسه..........
وای خدا فک کردنش هم خنده داره😆
ازش دور شدم و رفتم روی تاب توی حیاط نشستم.چند دقیقه بعد اونم اومد و کنارم نشست.یونگی:راستش باید یه چیزی بهت بگم..........
حرفش با صدای مامانم قطع شد که میگفت:بیاین داخل شام حاضره.
رفتیم شام خوردیم.حتی موقع شام هم سنگینیه نگاه های یونگی رو حس میکردم ولی محل سگش هم نمیدادم.بعد از اینکه شام خوردیم آقا و خانم و مین تصمیم گرفتن که برن.ماهم تا دم در باهاشون رفتیم.مامان و بابای من با آقا و خانم مین تا ماشینشون رفتن ولی یونگی هنوز داشت به من نگاه میکرد.گفتم:نمیخوای بری؟یونگی:چرا ولی قبلش میخوام یه چیزی بگم.+بگو.-میتونم شمارت رو داشته باشم؟+خب اممممممممممم نمیدونم تا فردا فک میکنم بهت میگم که میدم یا نه.-باوش
(فردا صبح)
تمام شب داشتم به این فک میکردم که چرا یونگی که اون روز میخواست من رو بزنه الان ازم شماره میخواد.
رفتم آماده شدم که برم مدرسه و به یونگی بگم که شمارم رو بهش نمیدم.
{لباسی که سوفیا پوشید}
بابام من رو رسوند مدرسه.از ماشین پیاده شدم و رفتم توی مدرسه.یهو لارا اومد کنارم گفت:خبرا رو شنیدی؟+چه خبرایی لارا:اینکه بابای تو با بابای یونگی شریکن؟+خب هستن لارا:واقعا؟ +آره که یونگی رو دیدم که دخترا دنبالش میدویدن و بهش میگفتن:اوپاااااااااا،هیونگگگگگگگگ
اعصبام خورد شد.خیلی دلم میخواست بدونم اونا توی یونگی چی دیده بودن که اینقدر دوسش دارن.
به لارا گفتم:دلت میخواد اون دخترا رو ضایع کنی؟
لارا:کدوما؟
+اونا
و با انگشت به دخترایی که پشت سر یونگی بودن اشاره کردم.
لارا:خیلی دلم میخواد ولی چجوری؟
+اینجا رو نگاه کن تا بهت بگم چجوری
رفتم سمتشون و به یونگی گفتم:یونگی
یونگی:هوم
+هنوز هم سر حرف دیروزت هستی؟
-آره چطور مگه؟
+باش پس گوشیت رو بده.
گوشیش رو ازش گرفتم و شمارم رو وارد کردم و گفتم.بابام گفته بعد مدرسه باید بیام خونه ی شما چون مثل اینه که پدرامون دارن میرن شرکت و مادر هامون هم خونه شمان.
-باش پس باهم میریم
بعد هم رفتم سمت لارا و گفتم:اینجوری
لارا:دختر تو محشری.
+اینو خودم میدونستم.
بعد مدرسع یونگی با اون دخترای پشت سرش اومد پیشم و گفت:بریم؟+بریم و از سر اینکه اون دخترا اینقدر به یونگی نزدیک نشن دستام رو دور بازو ی یونگی حلقه کردم که یونگی با تعجب نگام کرد ولی بعد لبخند زد و چیزی بهم نگفت.تا در خونشون رفتیم و یونگی زنگ در رو زد و با هم وارد خونه شدیم.
(لباسی که نگار پوشید)
رفتم توی خونه بعد که با مامانم و خانم مین سلام کردم و به یونگی گفتم: کجا لباسم رو عوض کنم؟-بیا ببرمت.بعد از پله ها بالا رفت و جلوی در یه اتاق وایستاد و گفت: برو داخل اینجا لباست رو عوض کن.بعد از عوض کردن لباسم اومد بیرون که یونگی گفت:چرا توی هر لباسی که میپوشی همه جات دیدس؟+این به تو ربطی نداره.بعدم رفتم پایین و روی یه مبل یه نفره نشستم.
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
29 لایک
چرا حس میکنم مامان یونگی و ا/ت مزاحمن این دوتا کفتر عاشقو تنها بزارین توروخدااا😂
جان من انقدر ظلم اخه ما گناه هیم ای اولین کامنت من تو پستچی هست لفطا ترو خدا 🥺😢😭
عالیییی پارت بعد بدو❤
اجی من انتظاراتم از تو خیلی بالاست منتظرم🙂😹
منم انتظاراتم از کسایی که فیک هام رو میخونن بالاس