10 اسلاید امتیازی توسط: Eli انتشار: 4 سال پیش 268 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بروبکس اینم پایان داستان کامنت بدید پایانش چجور بود?❤
جاوید محکم با مشت زد تو صورت شایان و بعد یقشو محکم گرفت:فرق منو تو اینه که من روحمم خبر نداشت که تو عاشقش بودی و تو میدونستی که اون ماله منه و اینجور بغلش کردی! و خواست دوباره بزنش که سوها و گلسا جیغ کشیدن همه ریختن تو اتاق.داریوش:اینجا چخبره؟ گلسا که سعی میکرد خونسردیه خودشو حفظ کنه گفت:جاوید لطفا ولش کن جاوید یقه ی اونو رها کرد و بعد سمت گلسا رفت :اگه هرچی بگی قبول میکنم،حتی اگه بگی هیچی تقصیر تو نیست...گلسا:چه من بگم دوست دارم چه نه باور میکنی؟ به هرحال در هر دو صورت من مجبورم،جون پدر من تو دستاته... گلسا و همه اینو دیدن که چجور قلب جاوید شکست و سریع اونجارو ترک کرد و سوار ماشینش شد و با سرعت تمام رفت)
درنا(مادرشایان) باعجله سمت شایان رفت و گفت:حالت خوبه؟ و با چشم غره نگاه گلسا کرد. گلسا رفت تو اتاقو درو بست و بهش تکیه داد بغض کرده بود و چند دونه اشک روی گونه هاش سرازیر شد یاد حرف جاوید افتاد که قبل رفتن بهش گفت: من هرکاری کردم...هرکاری... دیگه همه میدونستن قضیه چیه در اتاق خورد گلسا سریع اشکاشو پاک کرد از صداش فهمید هداست که از پشت در گفت: مهمون نمیخوای؟ گلسا درو باز کرد مهوو هدا وارد اتاق شدنو درو بستن. هدا:حالت خوبه؟ از چهره ی گرفته ی گلسا متوجه شد که نه مهوش:منو ببخش...من این بازیو شروع کردم با دله سه تا جوون بازی کردم هدا: اما جاوید،گلسا رو دوست داره و نگاه گلسا کرد و گفت: فقط مونده که در مورد احساس تو بدونیم.تو...جاویدو دوست داری؟)
که گلسا زد زیر گریه مهوش و هدا ارومش کردن.قرار بود که دیگه همه برگردن خونه هاشون و چمدوناشونو بستن گلسا چمدون خودشو اماده کرده بود و حالا میخواست لباسای جاویدو تو چمدونش بذاره همینطور لباسارو میذاشت که چشش به پیراهن قرمز اجری خورد که برای روز مرد براش گرفته بود یادش افتاد که مهوش بهش گفته بود که جاوید بعد از مرگ پدرو مادرش تصمیم گرفته بود تا وقتی که عمر داره قرمز نپوشه و اتفاقا هم تا اون موقع نپوشیده بود ولی اون شبی که گلسا پیرهنو بهش داد،باهاش امد سر سفره،چقدرم بهش میومد،قرمز اجری...گلسا لباسو در آغوش گرفت و گریه کرد:منو ببخش...منوببخش... چمدونارو برد پایین))) قرار بود با ماشین رزا برن چون جاوید ماشینو برده بود رزا کنارش ایستاد:پس اون دختری که معشوق شایان بود تو بودی... گلسا:الان حتی حاضرم مفقود الثرم کنی!...رزا: اون وقت جاویدم منو مفقودالثر میکنه!...گلسا:نگران اون نباش اون دیگه ازم متنفره... رزا:اون فقط عصبانیه...باید میرفت وگرنه یه کاری میکرد که تو و شایان پشیمون شید... گلسا:همین الانشم پشیمونیم.همگی سوار ماشین شدن گلسا تمام راهو چشاشو بسته بود و هدفون زده بود)
یه هفته ای گذشت و خبری از جاوید نشد از این طرفم گلسا مشغول انتخاب رشته بود.گلسا لباساشو پوشید و رفت رستوران،همونی که قبل کنکورش با جاوید رفته بود.( جاوید:بهشون گفتم غذاهای مفید بیارن به هرحال تو همین جوریشم چیزی نخوندی لااقل با انرژی بتونی یه چیزی بیاری گلسا:ممنونم که همیشه حمایتم میکنی! جاوید:جیغ بکش گلسا متعجب:چرا؟!جاوید:تا میتونی استرساتو تخلیه کن اینجا هیچکس نیست فقط منو توییم! تازه یه نفرم اوردم که اگه خواستی بزنیش گلسا: دیگه مطمئن شدم تو منو روانی فرض کردی! جاوید با پوزخندی نگاه میز کرد و بعد گفت:خب...مگه نیستی؟ گلسا:فقط یه روانی میتونه یه روانیو تحمل کنه پس توهم روانی!) از فکر دروند این خاطره ای بود که همیشه بهش میخندید اما حالا فقط لبخندی تلخ رو لباش جا خشک میکرد که گارسون گفت:بفرمایید گلسا:ممنون فقط برای تجدید خاطره امدم و از رستوران خارج شد)
دستشو روی گردنبندش قرار داد: تو کجا رفتی جاوید؟ هیچکس ازش خبر نداشت. مایا درحالی که تو کافه میلک شیک میخورد گفت: اگه پیداش بشه بهش چی میگی؟ گلسا:خیلی حرفا دارم... مایا: شایان چیزی میدونه؟ گلسا سرشو به طرفین تکون داد. از کافی نت برای ثبت انتخاب رشته خارج شد و همینجور که ابنباتشو میخورد میرفت که یکیو جلوش دید...ایستاد و نگاش کرد و بعد ابنباتو اروم از دهنش بیرون کشید شایان بود.هردو باهم لب دریا رفتن.شایان درحالی که به دریا چشم دوخته بود گفت:خیلی وقته که اینجا نیومدیم...باید بابت کارم ازت معذرت بخوام هرکاری برای برگردوندن جاوید انجام میدم گلسا لبخند کمرنگو بی جونی زد و گفت: لازم نیست...جاوید مثله این دریاعه گاهیپرخروش و عصبانی گاهی اروم و مهربون اون قدر مهربون که تو رو تو عشق خودش غرق میکنه و دقیقا مثله دریا سخاوتمنده! شایان لبخند ملیحی زد و گفت:اگه اینارو زودتر بهش میگفتی مخشو بدتر از الان میزدی! هردو خندیدن گلسا:نمیخواستم اینو بگم ولی...یکی اون بیرون منتظرته ۵سال تمام امیدوارم لیاقت عشقشو داشته باشی...))) شاید الان سرو کلش پیدا شه!... و با لبخند رفت
شایان به صدای دریا گوش میداد برگشت و نگاه پشت سرش کرد رزا رو دید که با لبخند سمتش میاد وقتی بهش نزدیک شد گف:سلام شایان هم لبخند زد و دست کرد تو جیبش و حلقه ای که خیلی وقت پیش برای گلسا خریده بودو در اورد و زانو زد و گفت:بامن...ازدواج میکنی؟ رزا دستاشو جلوی دهنش قرار داد(از این کارای لوس که تو این موقعیتا میکنن?) رزا باورش نمیشد.این حلقه هم بالاخره قسمت رزا بود کیلیلیلی به هر حال رزا قبول کرد.)
گلسا:من یه مدت میرم پی مادرمو گلشن مهوش:باشه عزیزم برو هدا:اگه خبری شد بهت زنگ میزنم و لبخند دلگرم کننده ای به گلسا زد.گلسا نگاه موبایل جاوید کرد و با موبایل خودش باهاش تماس گرفت و دید اسمشو غوی من ثبت کرده لبخند تلخی زدو موبایلو تو جیبش گذاشت و رفت خونشون همینجور که کفشاشو در میورد گفت:مامان،گلشن دلم براتو خیلی تنگ...که با دیدن کسی که روبه روش نشسته بود شوکه شد و خشکش زد به مدت ۵ دقیقه نمیتونست باور کنه اشکاش شروشر رو گونه هاش سرازیر شدن)
لب باز کرد و گفت:ب...بابا! و دویید بغلش پدرهم اونو محکم در آغوش کشید و کفت:دخترم...هنوزم واسم از احمد شاملو میخونی؟ گلسا:خوشحالم که یادت مونده ولی اون سهراپ سپهری بود! کی امدی؟ مدر:۴روزی میشه گلسا:چرا هیچکی بهم هیچی نگفت؟ پدر:میخواستیم سورپرایز شه هرچند من نمیتونستم تحمل کنم خوب شد که خودت با پاهای خودت امدیو منو از دلتنگی دراوردی و بعد صورت گلسارو نوازش کرد و گفت:دخترم این قدر بزرگ شده که شوهر کرده؟! گلسا چیزی نگفت و با خجالت سرشو پایین انداخت.همگی باهم بعد از چندسال سر سفره نشستنو مشغول خوردن شام شدن که پدر گفت:دوست دارم دومادمو ببینم که غذا پرید تو گلوی گلسا و شروع به سرفه کردن کرد و بعدم همگی پریدن روی کمرشو چندضربه ی محکم زدن که باعث شدن غذا غلط بکنه بپره تو گلوش! خلاصه بعداز شام گلسا چادر رنگیو سرش کرد و مشغول رازو نیاز با خدا شد:خدایا!...میشه هم خرما رو داشته باشپم هم خدا؟ که زنگ خونه به صدا درومد )مادر:حتما خالته قرار بود برای دیدن بابات بیاد
گلشن درو باز کرد و شخص وارد خونه شد گلسا که رازو نیازش تموم شده بود امد تو هال تا ببینه کیه اما با دیدنش شوکه شد...جاوید...بدو بدو سمتش دوید و محکم بغلش کرد.بعداز اینکه پدر گلسا و جاوید باهم آشنا شدن جاوید با گلسا به اتاق رفت گلسا موبایل جاویدو سمتش گرفت و با دلخوری و با حالت تیکه گفت:لااقل اینو با خودت میبردی شاید خبر مرگمو خواستن بهت بدن! جاوید:لطفا اینطوری نگو!... گلسا چشاش پر اشک شد و گفت:خفه شو!...آشغال عوضی! و محکم به سینه ی جاوید میکوبید که جاوید مچ دستاشو محکم گرفت و بعد بوسش کرد(اولین بوسشون باهمD×) جاوید با صدای ارومو خش داری گفت:دلم برات خیلی تنگ شده بود...دوست دارم گلسا سرشو روی سینه ی اون گذاشت و گفت:من بیشتر...
روز عروسی رزا و شایان بود و همون روزم جواب انتخاب رشته گلسا امده بود مادر:خانم دکتر یاچی؟ گلسا:یاچی! بینایی سنجی که مادر چندتا بشکن زد پدرم امدو با گلشن رقصیدن گلسا خندید و همشونو در آغوش کشید که جاویدو دید یه گوشه ایستاده و با لبخند نگاش میکنه رفت اونم بغل کرد جاوید:تبریک میگم همه سوار ماشین شدن جاوید با هندزفریش درحالی که رانندگی میکرد با شایان حرف میزد شایان:افتخار ندادی ساق دوشم بشی! جاوید خندید رسیدن گلسا و جاوید دست تو دست هم به سمت سالن رفتن جاوید:من دوست دارم دوباره عروسی بگیریم! گلسا:چرا؟! جاوید:چون الان خوشحالیم که کنار همیم...جدا بیا این کارو انجام بدیم گلسا:برو بابا،ما باید پولامونو برای سه تا بچه ای که قراره بیاریم جمع کنیم جاوید با تعجب:سه تا؟!...پس کی تورو بزرگ کنه؟! گلسا:جاوید! جاوید دستشو دوره گردن گلسا انداخت و گفت: تمام روزایی که برت میگردوندم از مدرسه یادم هست! گلسا:فقط ۴بار! جاوید با لبخند:هرچی! همونشم خاطره انگیز بود! گلسا با لبخند گفت:روانی! جاوید:تنها یه روانی میتونه یه روانیو تحمل کنه! گلسا:حرفای خودمو به خودم نزن!
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
رمانت محشر بود ایول🙂💙✨
عههههه یادش بخیر من عاشق این رمان بودم اون موقع که تو رومانو رو گذاشتی منم میخوندم حساب نداشتم نظر بدم ولی الان میگم عاشق این رمان بودم خیلی خوب بود تو آینده نویسنده میشی به مولا🥺❤️
سلام عزیزدلم
مرسییی هعی واقعا یادش بخیر اون موقع ها تستچی باصفا تر بود
عالی بود
ولی به نظر من باید هدا و مهوش بیشتر نگران میشدن آخه اون بیماری قلبی داشت و چون ناراحت بود ممکن بود هر مشکلی براش پیش بیاد
دلم خیلی برای شایان سوخت آخه اون عاشق رزا نبود ولی بعدش به وجود اومد
ممنون که این داستان را گذاشتی عالی بود من خیلی دوست داشتم
ی سری هم به داستان من بزنین اسمش آخرین نفر هست البته هنوز کاملش نکردم
شما چند سالتونه؟
رمانت عالیه اما دو مشکل کوچیک داشت. اول اینکه هر اتفاق خیلی زود میوفتاد. دوم اینکه ای کاش اینجا تموم نمیشد.. میتونی ادامه ی رمانو با یه اسم. دیگه بزاری؟ مثلا ادامش جایی باشه که بچه های گلسا و جاوید بدنیا بیان و بزرگ بشن مرسی
خیلی ممنون که عیب های رمانو گفتی.سعی میکنم رمانهای بعدیم این عیب هارو نداشته باشن و اینکه بخاطر این اتفاقات زود میفتاد ۱-که بدون حاشیه باشه(دقیق بخوام بگم الکی کشش ندم) و مخاطب خسته نشه۲-فقط یه زندگی روزمره عادی نباشه به هر حال مرسی فکر نکنم دوشو بسازم❤
عالی بود
❤
باید ازش فیلم بسازن ولی نه تو ایران بلکه تو ترکیه امیدوارم هر کشوری که دوست داری بری و اگه دوست داشتی از روش فیلم بسازن نویسنده خوبی میشه
مرسییی عزیزم. ای کاش میشد تو ایران چون هیچجا ایران نمیشه.وطن ادم از همه جا بهتره کشور مورد علاقمم کره جنوبی و فرانسه ❤ اها راستی من وقتی فهمیدم ۱۱ سالته و همچین رماناییو تو تستچی میذاری خیلی شگفت زده شدم من وقتی همسن تو بودم نمیتونستم مثله تو این قدر خوب بنویسم مطمئنم وقتی تو همسن من شی تو عرصه ی نویسندگی کولاک میکنی موفق باشی?