سلام این رمانی ک گذاشتم زیاد ازش استقبال نشد برای همین حس میکنم شاید زیاد جذاب نیست نمیدونم... اما بازم به احترام اونایی که میخونن ادامشو گذاشتم 💙
نیش خندی زد و گفت: حالتون خوبه؟ از فکر درومدم گفتم:ها؟!...آره...یعنی...که دیدم خندید و نگاهی به کتابا انداخت و گفت:مثل اینکه سلیقتم تغییر کرده! قبلا رمانای رمانتیک و کلیشه ای دوست داشتی! تا خواستم حرفی بزنم گفت:این فقط یه شوخی بود و یه لبخند مرموز زد گفتم:پس یعنی شما منو نمیشناسی؟ مرد بلند شد
منم به تبعیت از اون از جام بلند شدم.مرد گفت:اگه کسی یکیو بشناسه مسلما طرف مقابلشم باید اونو بشناسه،درست نمیگم؟ بعد کتابارو بهم داد و رفت.
از زبون برایان واتسون:سوار لیموزین دم در کافه شدم،رو به راننده گفتم:پس این درسته که حافظشو از دست داده...بعد پا روی پا گذاشتم و روزنامه ای رو جلوی صورتم گرفتم.
از زبون لیانا:
سر صندلی نشسته بودم.کتاب میخوندم اما تمرکزمو از دست داده بودم با کلافگی در کتابو بستم،نفسمو از ته حلق بیرون دادم
یاد حرف آخر مرد(برایان) افتادم:( قیافه شمل خیلی آشناست! یعنی منظورش چی بود؟! اون دختر،چه رابطه ای با این مرد داره؟ اصلا مگه عاشق کارن نیست؟! اگه دوسش نداشت پس چرا باهاش ازدواج کرد؟ مخم داشت سوت میکشید باید همه چیزو به یاد بیارم تا بتونم این رابطه هارو کشف کنم...
12 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
10 لایک
ادامه نمیدی🥺🤧
راستش نمیتونم وارد این حسابم بشم و احتمالا اگه فعالیتی داشته باشم تو این حساب کاربری جدیدمه :}
خب تو این حسابت ادامش بده🥺
عالییییییییییییییییییییی
سلام
خوبی ؟
ببین من خییییلی منتظر بودم تو بیای شاهزاده ی شیطانی رو ادامه بدی
بعد الان با یه داستان جدید اومدی 😥
دلم شکست ...
عالی بود عزیزم لدفن پارت بعدو بزار 💞🙂
داستانت عالیه من تازه خوندمش ادامه بده 😉
ناراحت نباش و لطفا داستانت رو ادامه بده لطفا 🙏 ما حمایتت می کنیم