دورراهی میراکلس 16 پارت اخر

خب خب شروع کنیم ادرین بعد از اینکه از بیرون اومدم منتظر مرینت روی مبل نشسته بودم. که دوروبرای ساعت 3 صبح مرینت اومد تو. کمکش کردم که وسایلشو بیاره تو و همه چیو سر جاش گذاشتیم

مرینت چرا انقدر خسته ام؟؟؟ خیلی هم گشنه امه به ادرین گفتم که یه چیزی بره بیاره تا بخورم

ادرین رفتم برای مرینت یه چیزی ردیف کردم که بخوره و از صورتش میفهمیدم که گشنه اشه و حالش خیلی خوب نیس ولی همچنان لبخند میزد. میز رو که چیندم نمیدونم چرا غذا نمیخورد بعد گفتش که یه 2 دقیقه ی دیگه میخوره خب دیگه چه فرصتی بهتر از این زمان. - مرینت -بله - میخواستم یه چیزی رو بگم - خب بگو - من... من .... کت نوارم

مرینت باورم نمیشه.... ادرین یه هو لبخندی که روی صورتش بود محو شد یه هو رفتارش سرد شد از سر میز بلند شد و منم دنبالش رفتم و داشت میرفت تو اتاق که و یه هو افتاد....

خب دیگه تموم شد

وعداع سختیه ولی ممنون از هر کی که تا اینجا داستانم رو خونده خب دیگه خداحافظ....