سلام به همگی ❤️ داستان رمانتیک و غمگین است❤️ مرسی که تست منو انتخاب کردی❤️ خوشت اومد داستان منو به دوستان معرفی کنید 🍓
من (مارال) از خواب که بیدار شدم سرم خییلی درد میکرد به خاطر گریه دیشب بود 😒 از اتاقم رفتم بیرون مامان (مامان مارال) مارال بیدار شدی مارال : اره مامان مامان: من و بابات میخایم بریم بیرون خوردنی بگیریم باهامون میای 🌹 مارال : نه ، مامان و بابا م رفتن بیرون کل خونه رو گشتم که گوشیم رو پیدا کردم 🤭 رفتم تو تسچی 🤩 تست دخترونه درست کنم ، که گوشیم زنگ خورد شمارش ناشناس بود جواب دادم من : الووووو ناشناس : سلام خانم من: سلام سوالات ناشناس : من از بیمارستان زنگ میزنم، من : بفرما ، کاری داشتی؟؟؟؟ ناشناس : ما دوتا بیمار داریم شماره شما رو تو گوشیشون پیدا کردیم ، فکر کنم مادر و پدر تون هستن من : خانم تصادف کردن ناشناس : بله ، لطفاً به این آدرس که میفرستم تشریف بیاورید خیابان ....... من : باشه الان میام😭
آماده شدم زود رفتم بیمارستان رفتم تو بخش آدرس رو گرفتم دوان دوان رفتم سمت اتاق مادر و پدر م خیلی گریه کردم ، یه دکتر اومد تو اتاق گفت دکتر : دخترشون هستی من : اره! دکتر : خوب میشه ، از اتاق لطفاً برو بیرون من و همکارانم به کارمون برسیم من : باش ، از اتاق رفتم بیرون از بیمارستان رفتم بیرون که واسه خودم آب بخرم 😒 وقتی برگشتم به یه صحنه بدی روبه رو شدم باورم نمیشه که مامان و بابا م پرپر میشن 😭😭😭😭😭 خیلی گریه کردم دکترا بهم آرام بخش زدن و من خوایم برد 😴. وقتی چشمم رو باز کردم پرستار داشت آمپول تزریق میکرد بهش گفتم من: حاال مامان و بابا م چطوره پرستار: یه نگاه به کرد و رفت. اتاق رفتم بیرون از دکتر مامان و بابا م پرسیدم من: حالشون چطوره 🥺🥺 دکتر : عزیزم ام ام کرد ادامه داد.... مامان و بابا ت به رحمت خدا رفتن من : چی !؟؟😭😭 از بیمارستان رفتم بیرون حالم خیییییییییلللللللی بد بود 🖤 همش خودم رو تو خونه زندانی میکردم دوستانم منو آروم میکردن 3 ماه از مرگ شود گذشت 🥺 بالاخره میخام از خونه بیام بیرون 🥀 💔 باید میرفتم کافی شاپ تولد دوستم بود . خدا رو شکر به موقع رسیدم پریدم بغلش بهش گفتم من(مارال) : تولدت مبارک ستاره 🌟 ستاره : مرسی مارال جان همه رفتیم تو خودش نمیدونست تولدش هست غافلگیر ش کردیم خییلیییییییییی خوشحال شد🥳🥳🥳 تو تولد چند نفر بودن که من نمیشناختم😶 تولد تمام شد میخواستم برم خونه اما ماشین نداشتم خیلی بد بود پیاده همینطوری راه میرفتم که یه ماشین بوق زد گفت: برسونمت مارال خانم مارال: نه خودم میرم حسام (پسره):تائرف میکنید مارال : نه حسام : پس بیا سوار شو مارال : باش 🤭 سوار ماشین شدم یه حسی داشتم وااااااا نکنه عاشقش شدم❤️
حسام : مارال خانم مارال : بله ، میشه نگید خانم بدم میاد حسام : باشه، مارال مارال : بله 🙃 حسام : واقعا ناراحت شدم که این اتفاق برای مامان و بابا ت افتاد😕 مارال: حسام تو از کجا میدونی حسام : از یکی از بچهها شنیدم مارال: چرا گفتی بیام تو ماشین تو بشینم حسام : گفتم که پیاده نری می گم فردا وقت داری ؟ 😁 مارال : اره ، چطور حسام : فردا بریم یه جایی میخوام بهت یه چیزی بگم مارال : الان بگووووو حسام : الان وقتش نیست مارال : اکی ، همینجا وایسا ، مرسی که منو رسوندی حسام : خاهش ، فردا ساعت ۵ کافی شاپ مارال : اکی ، رفتم تو خونه لباس و شلوار م رو عوض کردم آنقدر فکر کردم میخواد بهم چی بگه🍭🍭 حسام : مارال رسوندم خودم هم رفتم خونه رفتم لباس های فردا آماده کنم (فارش چیه فردا قرار داره الان میخواد آماده بشه)😕 🍭🌈🍭🌈🍭🌈فردا🍭🌈🍭🌈🍭🌈 🍓مارال🍓 رفتم لباس و شلوار و کفش و شال پوشیدم یه آرایش ملایم کردم 🤭 از خونه رفتم بیرون ، اسنپ گرفته بودم سوار شدم همش تو فکر بودم چطوری عاشق حسام شدم 🤭🤭 اونم عاشقم شده ، آنقدر فکر کردم تا رسیدم ، ساعت نگاه کردم دیدم ۱۷:۱۴ هست خیلی دیر کردم دور ورم رو نگاه کردم ❤️ که حسام رو دیدم رفتم سمتش و روی صندلی نشستم😘 🍇 حسام🧡 مارال خوبی مارال : اره خوبم ، ببخشید که دیر کردم حسام : اشکال ندارد مارال : میخواستی یه چیزی بهم بگی حسام : اره مارال : خب بگو 🙄 حسام : ام ام کرد کردم گفتم مارال من مارال : تو چی حسام : من دوست دارم ♥️ مارال : خیلی خوشحال شدم یعنی عشقمون دو طرفه هست (اینا رو تو دلش گفت) حسام : مارال ناراحت شدی مارال : نه🍭 حسام پس با من ازدواج میکنی مارال : مثل باد و آتیش میوزی حسام : یعنی نه🥺 مارال : من که نگفتم نه خب ولی نمیشه زود ازدواج کرد هر چیزی مراحلی داره 🙄 حسام : من خانواده م خارج از کشور هستن ، پس چیکار کنیم 💝 مارال: چند ماه نامزد باشیم 🤩 چطوره حسام : عالی ، خب میخای الان نامزدی بگیریم مارال : الان؟؟؟؟ دوستمون که نیستم هیچکس نیست حسام : من قبلاً بهشون گفته بودم 🍓 بچهها اومدن کافی شاپ مختص ماه بود 🌺 خیلی جشن نامزدی قشنگ برگزار شد 🥳😍 🌺💮⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡💮🌺 مارال : 3 ماه هست که منو حسام نامزدیم. هر روز علاقم بهش بیشتر میشه امروز قراره حسام بیاد خونه ی ما (خونه ی مارال)
🌺 مارال🍓 خونه رو تمیز کردم 🤭 و از بیرون غذا سفارش دادم ، حسام زنگ در رو زد براش باز کردم حسام : سلام جیگر😍 مارال: سلام نفسم خوبی💝 حسام : اره ، بشیم میخوام ی چیزی بهت بگم مارال : باش ، بیا تو مبل بشینیم حسام : مارال نگاه کن 🌺 قول بده اگه اینو بهت گفتم ناراحت نشی🍓 منو ببخش 💮 و منو تنها نذاری💜 مارال: خب بگووووو💝 قول میدم حسام: من تصادف کردم مارال : چی!! جاییت که نشکسته حسام : نه خوبم 😕 چند ماه پیش با یک زن و شوهر تصادف کردم که اونا به رحمت خدا رفتن🖤 خانواده اون زن و شوهر رضایت دادن ، من عاشق دخترشون شدم که اسمش مارال 🖤 مارال: تو دلم ب خودم گفتم 😭خدای من حسام: مارال ناراحت شدی 😒 حق داری ناراحت شدی ، اگه بخوای منو میتونی بندازی زندان مارال : نه اینکارو نمیکنم 🌺 میبخشمت چون خودت به من گفتی حسام خییلی دوست دارم ♥️ لطفاًاااااااااااااا به گذشته فکر نکن حسام : باشه مارال: ۱ هفته ی دیگه عروسیمونه حسام : اره 🌺 میگم ناهار چی داریم مارال : از بیرون خریدم غذا رو خوردیم به برای هم دیگه جوک گفتیم🥳🤩 🍓💜🍓💜🍓یک هفته بعد💜🍓💜🍓💜🍓💜🍓 😍 حسام🤩 باورم نمیشه عروسی گرفتیم مارال: من باور دارم عابد اومد محرمیت خوند و تمام
..................
🤩😍🍓💜🌺♥️🤩🍓🥳💝♥️😍💜💝💮
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)