سلاممممم!اینم از بخش سوم داستان.امیدوارم لذت ببرید?
پری گفت(درسته.تو یتیم میشی.بی کس و کار.تو که نمیخوای همچین اتفاقی برات بیفته؟?)مریدا با عصبانیت پرسید(اینکارا چه معنی داره؟)که دوباره صدای رعدوبرق گوشمون رو کر کرد.پری گفت(من فقط کمکم میخوام تا هم حودم ازاد بشم،هم این سرزمین.)سپس عقب عقب رفت و کل منطقه ای که توش بودیم مه الود شد و پری گم شد??مرینت یه هو پرید بالا و گفت(خیله خب ،کجا بودیم؟)همه به اون خیره شدن.گفتم(بحث تموم شد.تو هم خواب بودی.)
حال و حوصله نداشتم و عصبی بودم.همه شروع کردن با هم پچ پچ کردن که صدوی راپونزل رو شنیدم(راستی)وبعد دستش رو روی شونه ام گذاشت.نگاهش کردم.(اسمت چیه)همین که خواستم خودم رو معرفی کنم یه صدایی شنیده شد!همه متحیر به اطراف نگاه کردیم!من گفتم(اسمم رویاست،رلستی اون پری یه چیزی در مورد نیرو جدید به ما گفت.)هیکاپ گفت(اره خب گفت.)نگاهش کردم(دقیقا چی گفت؟)??مرینت نزدیکم شدو پرسید(حقم داری ندونی حواست نبود)
گفتم(میشه ورست توضیح بدین؟)گفت(ببین اون مری یه چند تا نیرو به ما داد تا بتونیم جلوی اون ادم بدا از خودمون دفاع کنیم.همین)با نگرانی گفتم(واییی،پس باید زود یادشون بگیریم)السا گفت(نگران نباشید.کمکتون میکنم)جک هم رفت پیش هیکاپ و ایستاد و گفت(ما پایه ایم.?)مرینت با لبخند گفت(پس اول من)پرسیم(مگه تو هم نیرو داری؟)جواب داد(اره،چرا نباید داشته باشم؟???)پرسیدم(پس تیکی؟)اه کشید....
)من توی این سرزمین ویگه دختر کفشدوزکی نیستم????)ناراحت شدم.اخه من کفشدوزک رو از مرینت بیشتر دوست دارم???با حرکات دستام گفتم(بی خیال حالا نیروت چیه؟)جواب داد(بهم گفت کنترل گیاهان)گفتم(خب زیاد سخت نیست)
و رفتم و میش یه بوته از گلهای رز خاردار ایستادم.(خب حالا بیا این بوته رو بزرگ کن.زیاد سخت نیست.?)به دستاش نگاه کرد(چی کار کنم حالا؟)
السا گفت(بزار کمکت کنم)ورفت تا به مرینت یاد بده،جک هم به هیکاپ یاد میداد.?منم داشتم گلها رو نگاه میکردم. مرینت مصمم جلوم تیستاد(حاظری رویا؟)وستام رو جلوی بوته گرفتم(زود باش)دستش رو تکون داد ولی به جای اینکا به بوته بزنه به گل پشت پام که اندازه مورچه بود زد????
نشستم پیش گل و گفتم(نه،اثر نداشت)ولی یه دفعه گله دراز و درازتر شد!???و به یه هیولا از جنس گل تبدیل شد!!!!
از جام بلند شدم و به گل خیره شدم(مرینت !!!!هیچ وقت منظورم اینقدر بزرگ نبود????)گل شروع کرد به راه رفتن?????وحشت کردم و شروع کردم به دویدن.همه داشتیم میدویدم.مریدا گفت(لطفا بیشتر تمرین کن مرینت)مرینت سرخ شد.گفتم(کسی نیروش اتیش نیست؟)و دیم اقایون پیشگام دفاع شدن.
سر جامون ایستادیم و به اونا نگاه کردیم.مرینت قدم بر داشت و رفت جلو(ملکه گیاهان داره میاد،گل بد ترکیب???)ورفت واسه درگیری.?????السا هم دوید تا با یخ به خدمت اون گل برسه.راپونزل گفت(منم با موهام پدرتو در میارم?????)اروم خندیدم????و مریدا هم گفت(....
( بنده با سنگهام میام)قیافه ام یه هو شد علامت سوال⁉️جاننننننم؟سنگهام؟یعنی نیروش مربوط به سنگها؟ولی چه طوری؟???
دیدم رفت و با سنگها حرف زد.???و سنگها یهو شروع کردن به قل خوردن!!!از قدیم میگن(فلفل تبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه)سنگهای ریز داشتن مرتب و منظم تحت فرمان مریدا کار میکردن.برگشت و رو به من گفت(این قدرت منه????)ترسیدم????
گفتم(سوء تفاهم نشه من قصد بدی نداشتم از اون حرفا?????)?دیگه ساکت شدم.یه هو دیدم مرینت پرت شد روی من!!!خیلی دردم گرفت?مرینت پا شد(ببخشید رویا)+مهم نیست.راستی.مرینت جونم?نیروی من چیه؟؟؟با لبخند جواب داد(باد) و رفت پیش بقیه واسه جنگ.ذوق کردم(ارهههههه)
این هم ارگز این بخش.امیدوارم لذت برده باشید.ممنون واسه وقت گذاشتن.????
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)