
خب دیگه مستقیم بریم سراغ انچه گذشت😊(چقدم مستقیم رفتیم😂)انچه گذشت:مادر کای اومده بود که کای رو مخفیانه ببینه ولی کارن فهمید و نذاشت. النا هم مادرش رو از دست داد متسفانه! o_o
در با شدت باز شد و کای تو چارچوب در نمایان شد! رایان که داشت کتاب میخوند ناخوداگاه پرتش کرد اون طرف و صفحش گم شد🤦♂️ رایان بلند شد با عصبانیت رو به کای کرد و گفت(چته؟! این چه طرز اومدنه؟!😠) کای درو بست و چند قدم اومد جلو... با خونسردی عجیبی گفت(هیچ میدونی چه خبره؟! پای انسان ها هم به داستان باز شده! یه انسان رو امروز کشتن! میفهمی؟ یه انسان! این تازه اولیش بود! به نظرت چند نفر دیگه قراره کشته بشن تا ما این کودتا رو سرکوب کنیم؟!) رایان چند ثانیه با تعجب به کای زل زد. الان میشد فهمید که قد رایان از کای بلند تره! رایان نفس عمیقی کشید تا عصبانیتشو سرکوب کنه. کای چه طور میتونست انقد خونسرد باشه؟! رو به کای کرد و گفت(خب چی کار کنیم؟!)
کای گفت(چه طوره ازیتا رو پیداش کنیم و از اون بپرسیم؟!) رایان با بی حالی گفت(من جدی پرسیدم) کای گفت(منم جدی جواب دادم😒) رایان گفت(تو چرا انقد رو مخی؟!) کای خودشو انداخت رو تخت و گفت(برادر توعم دیگه!) رایان با عصبانیت گفت(کای دقیقا چه مرگته😠) کای گفت(هیچی! فقط یکم عصبی ام! اخه اونی که کشته شد... یه النا یه ربطی داشت!) رایان با تعجب گفت(النا کیه؟!) کای انگار یهو به خودش اومد و گفت(ها... چی؟!) رایان گفت(النا کیه؟!) کای گفت(همون دختره... که ادمیزاد بود!) رایان کنار کای نشست و گفت(اون وقت اون چه ربطی تو داره که انقد بُغ کردی؟!) کای چند ثانیه به نقطه نا معلومی زل زد. بعد گفت(هیچی ولش کن!) بعد بلند شد و گفت(باید هر چا سریع تر ازیتا رو پیدا کنیم این طور نمیشه!) بعد یهو شروع کرد به دور اتاق قدم رو رفتن! هی از این ور اتاق میرفت اون ور اتاق! رایان گفت(کای چت شده؟! حالت خوب نیست!) کای گفت(نمیدونم! هیچی دیگه فقط باید ازیتا رو پیدا کنیم راه دیگه ای نداریم!) بعد خواست بره بیرون که صدای رایان متوقفش کرد(کای... نمیخوای مادر و خواهرتو ببینی؟) کای اهی کشید و گفت(نمیدونم! ینی میشه ببینمشون؟! خیلی دلم برای مادرم تنگ شده!) رایان گفت(به پادشاه بگو! اولش قبول نمیکنه ولی یکم اصرار کنی شاید قبول کرد!)
النا با دیدن اون صحنه زبونش بند اومد! بدنس سِر شد! به سختی رفت سمت مادرش و کنار اون دوزانو نشست.ظاهرش خیلی وحشتناک شده بود! یه چیز تیز به قلبش زده بودن! یه اشک از چشم النا رو گونش غلطید! بعد با صدای بلند مادرشو صدا زد(مامان! نه دروغه دروغه! نه مامان تو زنده ای! این یه خوابه! یه خوابه! بیدار شو النا! بیدار شو! بیدار شو!) اما خودشم میدونست این یه خواب نیست! دروغ نیست! النا خودشو لعنت کرد که چرا اون لحظه کنار مادرش نبود! اما الان دیگه کاری نمیشد کرد! مادرش مرده بود!
دو ماه بعد...
صدای اعصاب خرد زنگ ساعت در اومد! النا با بی حالی پتو رو از رو خودش کنار زد و به زور اونو خاموش کرد. یکم دیگه کلاسش شروع میشد! گوشی رو ورداشت و قفل صفحه رو باز کرد. یهو چشمش افتاد به عکس پس زمینه گوشیش و بغضش گرفت! عکس خودشو مادرش کنار هم دیگه بود که داشتن میخندیدن! النا به یاد اون روز ها لبخند تلخی زد! بعد سریع رفت تو واتساپ تا دیگه اون عکس جلو چشمش نباشه!((خب عزیزم نمیخوای جلو چشت باشه بگ گراندتو عوض کن چرا صحنه احساسی ما رو خراب میکنی😐)) داشتن اعلام حضور میکردن. النا هم سریع اسمشو نوشت و بعد گوشی رو گذاشت کنار و به اتفاقات این چند وقت فکر کرد؛ بعد از این که مادرش فوت شد، خالش سرپرستی اون رو قبول کرد و الان داره کنار خاله و خانوادش زندگی میکنه. خالش زن مهربونی بود. مثل دختر خودش از النا مراقبت میکرد. اما خب هیچوقت نمیتونست جای مادرشو براش پر کنه!
نفس عمیقی کشید و گفت(بی خیال بابا! کاریه که شده دیگه!) بعد دوباره گوشیشو برداشت و رفت تو واتساپ. اما نه برای درس خوندن! بلکه میخواست با دوستاش چت کنه😂 میخواست به جولیکا(همون دوستش) پیام بده که دید یه شماره ناشناس بهم پیام داده! با تعجب رفت تو پیوی. بعد دید که یکی از پسرای کلاسشونه😑((چیه چرا این جوری نگام میکنی😐 خب اونجا ایران نیست😐)) نوشته بود(سلام) النا جواب داد(سلام) بعد نوشت(کاری داشتی؟) پیام رو سین کرد. بعد النا اون بالا کلمه(در حال نوشتن...) رو دید و شونه هاشو بالا انداخت و از صفحه چت بیرون رفت! داشت دنبال اسم(جولیکا) میگشت که دوباره اون پسره پیام داد! النا با عصبانیت رفت تو صفحه چت و با چیزی که دید حسابی کفرش در اومد! نوشته بود(ببخشید مزاحم شدم من اِلکاند هستم هم کلاسیتون. شما برنامه کلاسی رو دارین؟!) النا به زور خودشو کنترل کرد که داد نزنه! بعد نوشت(نه ندارم) بعد دوباره رفت بیرون. بالاخره اسم جولیکا رو پیدا کرد رفت تو صفحه ولی تا خواست پیام بده دوباره اون پسره پیام داد! النا فقط اون لحظه میخواست گوشی رو نصف کنه! رفت و دید پسره نوشته(ای بابا پس من از کی بگیرم😕) النا نوشت(نمیدونم) بعد نوشت(لطفا دیگه پیام نده) بعد رفت بیرون. رفت تو صفحه چت جولیکا و نوشت(سلام) بعد دوباره دید یه اعلان از همون پسره اومد که گفته بود(چشم ببخشید) النا اهمیت به اون پیام نداد و مشغول چت با جولیکا شد...
کارن با مشت روی میز کوبید و گفت(ینی چی؟! دو ماهه که ازیتا رو پیدا نکردین؟! مگه این دختر چقد تو قایم شدن حرفه ایه که تا الان نتونستید پیداش کنید؟!) رایان گفت(پیداش کردیم! ولی فرار کرد!) کارن گفت(دیگه بد تر! تو چنگتون بوده بعد گذاشتین فرار کنه؟!) بعد رو به کای گفت(اون دختره... لورا چی شد؟!) کای گفت(هنوز پیداش نکردم!) کارن با خودش گفت(کاش هیچوقت پیداش نکنی!) بعد با بی حالی نشست رو صندلی. لینا که تا الان ساکت بود گفت(کای و رایان. چند دقیقه برین بیرون. من با کارن کار دارم!) کای و رایان با تعجب به هم دیگه نگاه کردن! بعد کای به لینا نگاه کرد. بعد شونه هاشو بالا انداخت و رفت بیرون. رایان هم که دید اونجا کاری نداره دنبال کای رفت. بعد این که لینا از رفتن اونا مطمئن شد، رو به کارن کرد و گفت(این اینازو میخوای چی کارش کنی؟!) کارن خندید و گفت(یه جوری به کای و رایان گفتی برین بیرون فکر کردم حالا میخوای چی بگی😂 فعلا اینازو ول کن! از اون هیچ کاری بر نمیاد! الان ازیتا مهمه!) لینا گفت(ینی چی که اینازو ولش کن از اون هیچ کاری بر نمیاد؟ اگه از دستت عاصی بشه بعد بخواد علیه تو شورش راه بندازه چی؟ ازیتا رو هنوز نتونستیم جمع کنیم حالا اینم اضافه شه؟!) کارن گفت(ایناز هیچ کاری نمیکنه!) لینا پوفی کشید و گفت(از کجا انقد مطمعنی؟!) کارن به چشمای لینا زل زد و گفت(چون جون پسرش براش مهمه!)
لورا با بی حال نشسته بود رو تخت! تو این دو ماه انقد از دست مامورای حکومت فرار کرده بود که دیگه خسته شده بود! مادرش هم تو این چند وقت همش دنبال کای بود. زیاد با لورا وقت نمیگذروند! البته لورا بهش حق میداد. 115 سال بود که بچشو ندیده بود! لورا تو افکار خودش بود که صدای درو شنید. با وحشت بلند شد و به در زل زد! تو این دو ماه هر دفعه که صدای درو میشنید مثل برق گرفته ها از جا میپرید! از ترس این که مامور حکومت باشه و جا شو پیدا کرده باشن! لورا شمشیری برداشت و پاورچین پاورچین سمت در رفت، نفس عمیقی کشید و بعد یهو درو باز کرد و شمشیرو رو به فردی که پشت در بود گرفت. اما با دیدن کسی که پشت در بود خشکش زد!
خب خب میدونم از دستم دلخورین و ناراحتین که کم نوشتم ولی خب امتحانای پایان ترم شروع شده شاید پارت بعدو بعد امتحانا بزارم! ولی سعیمو میکنم زود بزارم😊

این عکس هم بانو لینا تشریف دارن🤭😂
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داداشی کجایی یه سری نمیزنی مثلا چند بار گفتی دیگه نمیرم😭😭😭😭😭😭
ببخشید بخدا اینترنت ندارم):
فدای تو که انقد نگران منی(:
اینترنت که مارو کشت😂😂
🧡🧡🧡🧡
سلام❤ دلم برات تنگ شده بود 💞
چ خبر
ایمتو عوض کردی 😐 گمت کردم ی ساعته دنبالتم مملی💞😐
بگذریم خوبی؟
تابستون چطوره؟
سلاااااااام بر قلب اکیپ😍
اره عوض کردم😂
خوبم خدارو شکر
تابستونم میگذره...🚶😂
فک کنم روی 😑😑 این استیکر کراش زدم 😑😑😑😑
داداشی کجاییی
نگرانتم 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
هستم ابجی نگران نشو):
خدا رو شکر ☹☹☹☹
داداشی کجایی خبری ازت نیس😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
اینجام
الان امدی
ساکاااا
کجایی پسر؟؟
داش ممد چرا من هر اسمی رو پروفایلم میذارم تو با اون اسم صدام میزنی😐
عه برگشتی 🤧💔👌🏻
نه رفتم😂😂😂
شنگول شدم امروز😂😁
آقا یه سوال قصد گذاشتن پارت جدید رو نداری ؟
برام سوال شده 🧐
نمیدونم به خدا😂
😂😂✌
روز اول کارم رفتم مغازه فروشنده دوست بابام بود منم از بچگیم باهاش صمیمی بودم خیلی دوسش دارم جای عمومو داره اره منو شناخت گفت سحر تویی گفتم عمو بعد هفت سال انتظار نداشتم گفت از ابرو هات میشه فهمید یعنی اون موقع توی افق محو شدم 😐😐😐😐😐😐
اخه ابرو چه ربطی داره 😑😑😑😑😑
😂😂😂😂😂
احتمالا مدل ابروهات خواصه😂😂😄
شوخی بامزه ای نیس 😑😑
داداشی گفته بدما خیلی دوست دارم کار کنم یک هفته هست که توی شهری دور خونمون پیدا کردم کار میکنم مامان بابام همه در تلاشن منو راضی کنم که کار نکنم بابام به خاطر این میگه که توی یه شهر دگس ۱ راهشه اما اونجا همه منو میشناسن بچه بودم خونمون اونجا بود خلاصه همه در سعی راضی کردن منن مامانم میدونه من مثل اونم اخه اونم توی خونه حوصلش پوکید رفت کار کرد اما میگه نرو به خاطر مریضیم و حساست هام تهیونگ یه بیماری بدی داره موقع گرمش شدن پوستش خیلی بد میشه منم همون بیماری دارم به خاطر اون مامانم نمیزاره