
پارت قبل جای حساس کات کردم ولی این یکیو تصمیم ندارم بدجا کات کنم امیدوارم خوشتون بیاد
یهو چند تا پسر به نظر قوی جلو راهم سبز شدن.یکی از اونا گفت:۲۰۰۰۰۰ تا رد کن بیاد. گفتم:من دویست هزار وون ندارم. یکی دیگشون گفت:بجای پول میتونی چیزای دیگه ایم بدی (از زبون شوگا) با پسرا داشتیم میرفتیم سمت دریا که کوک گفت:بچه ها اون الیزابت نیست؟ نامجون:آره خودشه ولی اونا کین من:هرکین به نظر نمیاد الیزابت دل خوشی از دیدنشون داشته باشه یکی از اون مردا با دستش قسمتی از موی الیزابت و کنار زد و الیزابت دستشو گرفت و چرخوندش دستشو پشتش نگه داشت و با پاهاش پرتش کرد یه طرف یه پسر دیگه اومد نزدیکش به دیوار چسبوندش و دستاشو بالای سرش نگه داشت اما الیزابت پاهاشو وسط پاهاش اون فرود آورد(امیدوارم واضح گفته باشم😐😂)و ایندفعه اون پسره رو چسبوند به دیوار بعد یکی از پاهاشو توی شکم طرف کرد و پاشنه های تیزشو به شکمش فشار داد.
(از زبون الیزابت) اونیکی از جاش پاشد و سمت من اومد به خاطر همین مجبور شدم همراهشو سمتش پرت کنم.داشتن دوباره سمتم میومدن که یه ایده ی توپ به ذهنم رسید. به تکه چوب روی زمین نگاه کردم روش تمرکز کردم و بله داشت رشد میکرد وقتی به اندازه ی کافی خوب شد برداشتمش و با دستم قسمت بالاییشو آتیش زدم سمت اون دوتا گرفتم که باعث شد فرار کنن. اوفیش از دستشون راحت شدم.آب رو توی دستم کنترل کردم و روی تکه چوب ریختم.تکه چوب رو کنار گذاشتم ساکامو برداشتم که برم ولی با هفت جفت چشم مواجه شدم.یکی از اونا نزدیک اومد فکر کنم جونگ کوک بود وگفت:ای...این الان چی بود؟؟؟ _آ آم چیزه اینجا جای خوبی نیس پس میوفتیم میمونین رو دستم بیاین بریم خونه ی من بهتون میگم توی راه سکوت عجیبی حکم فرما بود ولی وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتم باید همه چیزو میگفتم؟نمیدونمم
(از زبون الیزابت) اونیکی از جاش پاشد و سمت من اومد به خاطر همین مجبور شدم همراهشو سمتش پرت کنم.داشتن دوباره سمتم میومدن که یه ایده ی توپ به ذهنم رسید. به تکه چوب روی زمین نگاه کردم روش تمرکز کردم و بله داشت رشد میکرد وقتی به اندازه ی کافی خوب شد برداشتمش و با دستم قسمت بالاییشو آتیش زدم سمت اون دوتا گرفتم که باعث شد فرار کنن. اوفیش از دستشون راحت شدم.آب رو توی دستم کنترل کردم و روی تکه چوب ریختم.تکه چوب رو کنار گذاشتم ساکامو برداشتم که برم ولی با هفت جفت چشم مواجه شدم.یکی از اونا نزدیک اومد فکر کنم جونگ کوک بود وگفت:ای...این الان چی بود؟؟؟ _آ آم چیزه اینجا جای خوبی نیس پس میوفتیم میمونین رو دستم بیاین بریم خونه ی من بهتون میگم توی راه سکوت عجیبی حکم فرما بود ولی وقت فکر کردن به این چیزا رو نداشتم باید همه چیزو میگفتم؟نمیدونمم
نمیدونمم به خودم اومدم دیدم رسیدیم خونه در و باز کردم و گفتم که بیان داخل.از حیاط رد شدن و اومدن تو خونه. داخل اتاقم رفتم وسایلامو گذاشتم تو اتاق لباسامو عوض کردم موهامو دم اسبی بستم و بیرون اومدم روی یکی از مبلا نشستم و گفتم:نمیخواین چیزی بگین یا بپرسین؟ کوک:چطوری جیهوپ:اون دیگه چی بود شوگا:کاملا توضیح بده قضیه رو (از زبون راوی) الیزابت گفت:اولن چرا من باید جواب پس بدم دومن چیا دیدین سومن آروم آروم بگین که بتونم جواب بدم نامجون:اولن چون ما شاهد اون ماجرا ایم و اینکه یه ماه قراره همسایه باشیم دومن:ربطی نداره چیا دیدیمچون کلشو باید بگی سومن باشه الیزابت:باشه پس بپرسین شوگا:تو چی هستی الیزابت:یه انسان و یه کنترل کننده کوک:کنترل کننده چیه الیزابت:به کسایی مثل من که میتونن عناصر رو کنترل کنن میگن کنترل کننده...خب دیگه برید برید پیش پیش من میخوام بخوابم
(فردا صبح) (از زبون الیزلبت(اینکه هی میگم از زبون این اون به خاطر اینه که داستان واضح تر باشه)) به جولی و مکس پیام دادم بیان و با هم بریم بگردیم. یه ربع نیم ساعتی گذشته بود که زنگ خونه به صدا در اومد. با ذهنیت اینکه جولی و مکس هستن در و باز کردم که با پسرا مواجه شدم _او سلام بیاید داخل به محض اینکه پسرا اومدن داخل و نشستن دوباره زنگ در به صدا در اومد درو که باز کردم جولی عربده زد:الییییییی رفتم سمتش و گفتم:چته دیوونه چرا عربده میکشی ولی قبل از اینکه جواب بده مکس که به زور راه میرفت و همه ی بدنش کبود بود توجهمو جلب کرد طرفش رفتم و با صدایی که نگرانی توش موج میزد گفتم:تو چت شده پسر چرا اینجوری شدی آخه آروم جواب داد:چیزی نیست حالم خوبه _چی چیو حالم خوبه بیا ببینم دستشو گذاشتم رو شونم و کمکش کردم بیاد داخل. روی مبل نشوندمش و جعبه ی کمک های اولیه رو آوردم. غر غر کنان گفتم:ای خدا ببین چه جوری شده آخ آخ رسما لهت کردن چی بگم آخه صورتشو ببین کلا کبوده چ... داشتم میگفتم که پرید وسط حرفم و گفت:اینقدر غر نزن حالم خوبه
_آره دارم میبینم چجوری حالت خوبه پنبه ای که به الکل آغشته کرده بودم رو گوشه ی لبش گذاشتم که آخش در اومد _تحمل کن داشتم زخماشو پانسمان میکردم که جولی گفت:اهم اهم منم اینجاما _شما حرف نزن که من باهات کار دارم باهات _بهتره من رفع زحمت کنم با عصبانیت رفتم سمتش موهاشو کشیدم و گفتم:توکه میدونستی حالش بده چرا آوردیش ها؟ اونم دست انداخت موهامو کشید و گفت:دلم خواست بعدشم کارم مهم بود...موهامو ول کن _نمیکنم تو ول کن _تو اول ول کن _تو اول _اصن تا سه میشمرم دوتایی ول کنیم _قبوله _یک...دو...سه...دروغگو _توام دروغگویی _اصلا دوباره _باشه این بار هر دوتا ول کردیم ولی به دقیقه نکشید که توجه جولی به اون هفتا جلب شد و رفت سمتشون. از زبون جولی: رفتم سمت بدلای بی تی اس. قشنگ شیفته شون شدم آخه مگه میشه بدل هم اینقدر جذاب؟(خودم خندم میگیره که فک میکنه بدلن😂) اینم از پارت سوم امیدوارم خوشتون اومده باشه
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (4)