
یه داستان بسیار زیبا، برگرفته شده از کتاب دختر زشت(اثر خانم شیرین برقعی) پارت اول. نظر بدید که ادامه شو بذارم یا نذارم. لطفا توهین نکنید
*شهریور 1333*چشم هایش به تار و پود گل های ناتمام قالی اش خیره مانده و سخت به فکر فرو رفته بود.صدای اهنگین کاردک قالی بافی که با سرعت هر چه تمام تر همراه با دست های نحیف و زحمت کش او حرکت میکرد،تنها نوایی بود که سکوت سنگین حاکم بر فضا را میشکست.
اما این اهنگ آنقدر شبانه روز در گوش آن دو پیچیده بود که اکنون خود جزئی از سکوت برایشان به حساب می آمد.شوهرش سهراب،استکان چای در دست بر پشتی زوار در رفته شان تکیه زده و از دور او را می نگریست که همچون همیشه مقابل دار قالی اش زانو زده و سعی می کند خود را سرگرم کار نشان دهد.
اینقدر از این زاویه بر او نگریسته بود که گاهی حس میکرد دلش برای دیدن صورت زیبای او تنگ می شود.هر چند که آن جثه ی ظریف و ریزه و آن موهای پیچ و تاب دار به رنگ طلایش آنقدر برای او عزیز و دوست داشتنی بودند که حتی در این حالت هم از نگاه کردن به او سیر نشود.
به نظر می رسید تنها چیزی که برای سهراب ملال آور است،این سکوت مطلق اوست.از صبح تا غروب جان کنده و کار کرده بود،حالا خسته و ناتوان نزد همسرش بازگشته و انتظار داشت او مانند گذشته با شیرین زبانی هایش خستگی را از تن او بیرون کند.اما صفورا همچون تندیسی از ماتم مقابل چشمان شوهرش نشسته و سکوت اختیار کرده بود.
سهراب هم مثل همیشه رفتاری که از گذشته تاکنون با او داشته است را در ذهن خود مرور می کرد...به راستی او چرا تا این حد ناراحت و غمگین است؟من که بارها به او گفته ام که با مشکلش کنار آمده ام.من که هیچ گاه او را سرزنش نکرده ام.تا جایی که توانسته به او محبت کرده تا کمتر این خلاء را در زندگی اش احساس کند.پس چرا با این رفتار سردش مرا عذاب می دهد،مگر نمیداند که چقدر دوستش دارم؟آیا فراموش کرده که هر چه سختی و درد کشیده و می کشیم همه به خاطر عشقی است که من نسبت به او داشته و دارم؟
پس او نگران چه چیزی است؟ یعنی می ترسد به خاطر چنین مشکل کوچک و بی اهمیتی او را که بیشتر از جانم میخواهم،ترک کنم؟مگر من به جز او کس دیگری را هم دارم؟مگر من به جز این اتاق نمور و قدیمی میان کوچه های تاریک و تو در تو جای دیگری را هم برای رفتن دارم؟من که بخاطر او همه پل ها را خراب کرده و حتی نیم نگاهی هم به خرابی های پشت سرم نکردم...
سهراب استکان چای را از لبانش جدا ساخت،آن را میان نعلبکی ترک خورده مقابلش قرار داد و دوباره به حرکت سریع دستان همسرش چشم دوخت.
دلش میخواست سر حرف را باز کند اما نمی دانست که چه باید بگوید!حرفی برای گفتن نداشت.این همه سال سعی کرده بود او را دلداری داده و موضوع را برایش بی اهمیت جلوه دهد اما تلاشش را بیهوده یافته بود.
صفورا بیش از حد این مسأله را برای خود بزرگ کرده و غصه اش را می خورد.البته شاید هم تا حدودی حق داشت چرا که در این دنیای به این بزرگی به جز سهراب هیچ کس را نداشت و همین یک نفر را هم می ترسید از دست بدهد.این تنهایی بی اندازه او را از زندگی خسته و سر خورده کرده بود.آن هم زندگی سخت و مشقّت باری که او پشت سر می گذاشت.اکنون درست پانزده سال میگذشت.درست پانزده سال از آن شب خلوت و ساکتِ وهم آور که فقط صدای باران تند بهاری سکوت آن را در هم می شکست،گذشته و حالا صفورا سی و پنج ساله و سهراب چهل ساله شده بودند.
خیلی متشکرم که تا اخر تست با ما همراه بودید.لطفا نظرات خودتون رو بگید.توهین نکنید.طبق نظرات شما،نتیجه گیری میشه که ادامه داستان رو بذاریم یا نذاریم♡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ادامشو بزار
خيلي قشنگ بود خسته نباشيد
ببخشيد فقط من يه سري سوال داشتم ???
جمله بندي از خودتونه يا از روي متن كتاب مي نويسيد ؟
بعد اگر درست متوجه شده باشم شما هم بايد فن كتاب the school for good and evil باشيد
البته من نمي دونم شما از كدوم انتشارات خونديد چون توي پرتقال خوب هاي بد بد هاي خوب بود ولي براي باژ خواهران گاوالدان شما كدوم را خوانديد؟
خيلي خوشحال شدم كه بلاخاره يكي را اهل كتاب ديدم ☺️
خسته نباشيد
مرسی عزیزم،بله من از روی متن کتاب مینویسم چون کتاب قدیمیه و کم پیدا میشه، میخواستم شما هم بخونید و بهره ببرید.و اینکه اره من از طرفدارای پروپاقرص مدرسه خوب ها و بدها هستم. هر هشت از نشر باژ و دو جلد انتشارات پرتقال رو خوندم و دارم. خیلی کتاب قشنگیه. شما هم از طرفداراشون هستی دیگه؟
سلام میشه بگی چطوری باید تست بسازم کجا باید داستان رد بنویسم؟؟؟؟؟