
ببخشید دیر شد. من معذرت میخام.
اون روز واقعا خوشحال بودم و باورم نمیشد که کاکاشی هاتاکه اومده بود دیدنم. اون شب هم شیفتشون عوض شد و همون پسر هیزه اومد. همون شب مطمئن بودم که به من تزریق کردن واسه آزمایشات. چون هم طبق چیزایی که کارمن شنیده بود میدونستیم که آزمایشات رو من شروع شده و هم واقعا درد داشت. تک تک جاهای بدنم جداگانه درد میگرفت. خیلی بد بود. اصلا نمیتونستم بخوابم انقدر که دردش زیاد بود. تازه فهمیده بودم اون یکی دو شب دیگه ای هم که حالم بد بود بخاطر همین آزمایشاتشون بوده. فردا شب تا ساعتای یازده شب که شیفتشون عوض نشد و من اون شب خیلی زود خوابیدم. ساعتای سه اینا از خواب بیدار شدم. یکی دیگه به جای اون پسره اومده بود. میتونستم از انرژیش حس کنم که موهای مشکی بلندی داره که با کش جمعشون کرده. میگفت خوشم میاد که تو مخ تو باشم و چیزایی که فکر میکنی رو بشنومم. بازم حس بی حالیدو سرگیجه داشتم و فکر کنم بخاطر همین تزریقات هم بیدار شده بودم آخه چی میشد اگه تو روز تزریق میکردین. فردا بیدار شدم و دیدم کارمن میگه ادوارد ساعت دو شب رفته بوده اونجا و با گریه گفته: درد داره مگه نه؟ کارمن هم گفته: چی میگی بعد یه ماه اومدی چرت و پرت میگی. ادوارد: چرا نمیتونی چشاتو وا کنی ببینی دوستت دشمنته احمق. بعد اون پسره دستمشو گرفت که نزنه. ادوارد: چیه تو هم طرف این هیولایی؟ مگه یادت نیست چقدر الکی میزد همرو میکشت. اصلا چنین آدمی لیاقت زندگی داره؟ بعد کارمن حالش بد شده و رفته رستشویی بالا آورده و بعد ادوارد اومده گفته متاسفم زیاده روی کردم. نمیخاستم اینجوری شه. منو ببخش. بعد کارمن خوابیده و بیدار شده دیده اون دختره مرده. اون پسره هم نیست. واقعا که آدم نمیتونه سر از کارشون در بیاره. بعد از اینکه کلی از این پسره که الان اینجا بود پرس و جو کردم فهمیدم که ادوارد اینجا هم اومده بوده وقتی من خواب بودم و همون موقع این پسره میخاسته به من تزریق کنه و ادوارد هم باهاش یه درگیری هایی داشته و در آخر هم نتونسته جلوشو بگیره و این به من تزریق کرده. پس دلیل این کارش هم همین بوده. حداقل اینه که هیچ توضیح دیگه ای برای این کارش وجود نداره.
البته تو این مدت اطلاعات سیاه دیگه ای هم بدست آورده بودیم که خیلی هم مهم بودن. مثلا یه بار داشتم با کارمن تلفنی حرف میزدم که بحث کشیده شد سمت داداشم آکان و داشتیم در مورد علت پرگش و اینکه کارمن کشتش و اینا حرف میزدیم و من گفتم که به این نتیجه رسیدم که آکان خودش میخاسته بمیره و اینکه چه راهی بهتر از این که بیاد خودشو بندازه جلوی کارمن و اینجوری مطمئن بوده که میمیره حتما و در همون حال که ما داشتیم حرف میزدیم کارمن گفت این دختره داره از پسره میپرسه که آکان کیه که اینا دارن در موردش حرف میزنن و پسره هم جواب داد: آکان داداش اون بوده که بیچاره به دست این کارمن کشته شده. یه زمانی با لیسا بود و اطلاعاتی بدست آوردن که میخاستن بکشنش و اون هم خودش مجبور شد خودکشی کنه.) همینجوری هنگ مونده بودم. با لیسا بوده! یعنی چی؟ 😦 یاد اون خواب الهه افتادم که گفته بود به باباش گفته من فلانی رو دوست دارم. گفته بود اسم پسره رو یادش نیومده ولی تو اسمش آ داشت. خیلی شکه شدم. ولی اگه واقعا حدسم درست بود و حودکشی کرده بود. واقعا از دستش ناراحت بودم. از دست کارمن ناراحت نبودم چون هر چی نباشه اون کارمن بود و البته اینکه اون موقع به عنوان دشمن اونو کشته بود پس جای ناراحتی باقی نمیموند. اما از دست آکان ناراحت بودم که این کارو کرد و همینطور از دست لیسا واقعا ناراحت بودم که از ماجرا خبر داشت و جلوشو نگرفت.
یه بار دیگه هم کارمن زنگ زد و اطلاعات سیاه دیگه ای بهم داد. گفت که... من... یه... خواهر دوقلو داشتم که از وقتی نوزاد بوده دست انبوی سیاه بوده و روش آزمایش انجام میدادن و اون هم که وارث فن سری بود. یعنی اینجوری بوده که خاندان ما بچه هاشونو پیشکش میکردن به آنبوی سیاه تا روشون آزمایش انجام بدن. و یه چیز وحشتناک تر اینکه... ام... حتی نمیتونم بگم... داداش کارمن هم در واقع نمرده و از اون موقع که وانمود کردن کل خاندان مالفوی مردن تحت آزمایشات بوده و اینکه اون مجبور شده با خواهر من یه جا باشن و با هم یه بچه هم دارن و بچه شون هم نفر چهارم گروه کونوهامارو ایناست و یعنی دختره. و اینکه مادرش همسن ماست و دخترش همسن کونوهامارو اینا.... وحشتناکه نه. من واقعا دلم خواهر نمیخاست. ولی خب به قول معروف حالا شده یه توفیق اجباری. هر چند که حتی نمیدونم الآن زندس یا نه. یعنی آکان اینو میدونست؟
فردای اون روز بابام رفته بو پیش کارمن و چند تا سوالی که از قبل آماده کرده بودیم رو کارمن ازش پرسیده بود. اول در مورد همین دختره پرسیده بود که چرا مرده اینجوری وجواب داده بود که: واقعا نمیخاستم این اتفاق جلوس تو بیوفته اما اون یه چیزایی رو فهمید و خودش این کارو کرد و این برای شما هم یه جور هشدار محسوب میشه. بعد در مورد علی پرسیده بود که چرا موی دماغ شده بوده. و گفته بود که: اون میخاسته با یه جور انرژی خودشو زنده کنه. (حتی یه درصد دلیلشو باور نکردم.) بعد در مورد همین پسره پرسیده بود که کجاس و گفت رفته مرخصی پیش دوست دخترش که میشه خواهر لیسا و خونه ی لیسا ایناس و معلوم نیست کی برگرده. بعد هم گفته بود که قراره برگرده. اونایی که میومدن پیش من هم هر شب شیفتشون عوض میشد و کسای جدیدی میومدن و بعد کار به جایی رسید که همون قبلیا هی تکرار میشدن. آزمایشاتم هم هر یه شب در میون ادامه داشت و واقعا درد داشت و دردش هم جلوی قفسه ی سینه و پشت قلب بود و همه ی اینا هم به قلب مربوط میشد. بعد از ظهر همون روز کارمن گفت که یه یارویی اومده پیشش و خیلی گندس و کارمن میترسه ازش. نگفت کیه و فقط گفت که به من گفتن بسام و از این دختره محافظت کنم. کارمن هم خیلی از دستش اذیت شد ولی معلوم نبود کی میره.
فردای اون روز کامن یه خوابی دیده بود که در مورد همین آزمایشات بود و تو یه بخشیش بابام به من گفته بود میدونم نمیتونی کاری کنی اما مواظب باش که این تزریقات انقدر زیاد نشه که به بدن خودت برسه. کارمن گفت که یه پک دارو به اون یارویی که پیششه داده بودن و یارو روشو نگاه کرده و گفته که بهتون ویتامین تزریق میکنن. و گفته حیف این ویتامینا که بره برا تو و به خودش تزریق کرده بود و کارمن میگفت هیچیش هم نشد. میگفت تا جایی که میدونه هنوز بهش تزریقی نکردن و اون یارو هم از دهکده ی مهه و تو بخش داروسازی اونجا. بعد از چند روز اون یاروعه رفت و ادوارد رفته بود پیش کارمن. ادوارد هم فرداش اینا رفت. یه هفته بعد یه دستبند تو اتاق کامن ظاهر شد. بعد تو خواب دید که وقتی تو کونووها بودیم اونو کازهکاگه بهش داده بوده. خیلیم طبیعیه.
سه چهار روز بعد کارمن وفتی بیدار شده بود دیده بود که ادوارد اونجاس و بهش گفته بوده که نتونستم با ساریتا ارتباط برقرار کنم هیچ جوره و رفته بودم بهش سر لزنم دیده بودم که دور خونشون محافظ کشیدن. محافظه هم فقط روی من کار میکنه یعنی میخان که من نیام و حالا نمیدونم میخان چیکار کنن چون دفعه ی قبلی هم میخاستن یه أزمایش سنگین انجام بدن و من رفتم کلا اونجا رک با خاک یکسان کردم و الان نمیدونم قراره چیکار کنن. بهش بگو میدونم نمیتونه کاری کنه ولی تا جایی که میتونه سعی کنه انرژیشو ذخیره کنه و اینکه قند بخوره.) نگران شدم. یعنی میخاستن چیکار کنن باهام. طی چند روز آینده انقدر قند خوردم که دیگه حالم از هر چی قنده به هم خورد. بین اینایی که میودمن همونطور که گفته بودم یه پسره بود که موهاش کرمی و موج دار بود. همونی که گفتم موهاش از قبل میریخت تو خونمون. اون یه مدت نیومد و میگفتن کار داره ولی دوباره اومد و قرار بود موندگار بشه و فهمیدم که عضو آنبوی سیاهه و مسئول آزمایشات منه و این یعنی رده ی بالایی هم داره.
باز هم معذرت میخام که خیلی طول کشید واقعا حوصله ی نوشتن نداشتم ببخشید.
و همینطور واقعا ببخشید که کم بود. دفعهری بعد بیشتر مینویسم.
ممنون از همتون که داستانمو دنبال میکنید.
لطفا نظرتونو در مورد داستان و شخصیتها بگین تا بدونم از کجاهاش خوشتون اومده.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کاش پارت بعد بیاد
منم ادامه داستانم درارم منویسم بعد سالها
یسر ب پروفم بزنین 😂😇
اخیش خوندمش
اوکیه اشکال نداره
ممنون عزیزم 🌸❤
عالی بود
❤❤❤❤
عالیییی💖
مرسی عزیزم❤❤