10 اسلاید صحیح/غلط توسط: ساینا انتشار: 4 سال پیش 13 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام امیدوارم ادامه ی داستانو دوست داشته باشین
همون شب بود. هنوز تو شک این اطلاعات تازه بودم که کارمن پیام داد و گفت ادوارد اومده پیشش و بهش گفته به من بگه ساتاشی خوبه و نگران نباشم. و گفته که من واقعا تونستم اونو از خواب بیدار کنم و بکشونم اینجا. واقعا من چه کارایی میتونستم بکنم و خودم خبر نداشتم. من هم به کارمن گفتم که یه اطلاعات رده بالایی بدست آوردم و چون میخاستم از ادوارد در موردش بپرسم مجبور شدم به کارمن هم بگم اما اون موقع چون کارمن خونه ی مامان بزرگش بود و ادوارد اونجا نبود قرار شد که فردا که میره پیشش بهش بگم. نگران بودم که بقیه ی اینا میتونن ذهنمو بخونم اما کارمن گفت که ادوارد گفته یه سپری داره که برای محافظت از اطلاعاته و برای من هم گزاشته. کارمن گفت تازه فهمیده که احتمال تسخیر شدن تو خواب 3 درصد بیشتر نیست و فهمیدم که چرا ساتاشی تا وقتی من بیدار بودم نمیخوابید. فردا زنگ زدم به کارمن و ادوارد هم اونجا بود. براش کلیت ماجرا رو تعریف کردم و اون گفت: امکان نداره زنده باشه. من خودم کشتمش. امکان نداره زنده باشه. اون داره بهتون دروغ میگه. بخاطر همیچین چیزی گفتین من بیام اینجا. بعدش هم رفت. 😐 حسم به شدت بهم میگفت باید حرف اون پسررو باور کنم. ادوارد هم حتما بخاطر دلایل امنیتی انکار کرده. همونطور که فکرشو میکردم. پس من هم حرف پسررو باور کردم.
فردای اون روز کارمن گفت که ادوارد به ساتاشی گفته که این پسره که پیش منه چقدر منحرف و هیزه و ساتاشی هم میخاد برگرده و میگه اینجوری نمیشه. اما اون حالش خوب نیست و کلا فقط باید استراحت کنه. من هر چقدر اسرار کردم که نیاد اما کارمن گفت من خودمم نمیتونم چنین چیزی رو تحمل کنم اما ادواردم باهاش میفرستم چون ساتاشی الان نمیتونه کاری بکنه. من هم قبول کردم. نمیدونم این پسره چیکار کرده که ادوارد رفته زیر آبشو زده چون از اول هم اینو میشناخت و بار اولش هم نبود که میومد اینجا و اگه با هیز بودنش مشکل داشت دفعه های قبلی هم میگفت اینو. فردای اون روز قبل از اینکه اون دو تا بیان کارمن زنگ زد و گفت که یه خوابی دیده و مثل اینکه خیلی هم خواب مهمیه.
خواب دیده بود که خانواده ی هانا کشته شدن و فقط جنازشون اونجا بود و همینطور جنازه ی ادوارد. بعد من و ساتاشی و کازهکاگه هم اونجاییم و یه بدل از ادوارد هم هست که میگه بعد از مرگش دو هفته دووم میاره. بعد کارمن خودشو توی یه حاله ی سیاه دیده و میگه یه پسری که اونور میشناخته هست که میتونه خشم و نفرت رو ایجاد کنه یعنی انرژی رو به خشم و نفرت تبدیل کنه و مثل اینکه همین بلا رو داشته سر کارمن میاورده. کارمن هم اینجوری تبدیل به یه هیولا میشده. بعد خوابش مبهم میشه و یادش نمیاد که بعدش چی شد. این واقعا وحشتناک بود. ولی خب فکر کنم فقط یه خواب باشه. بعد از چند ساعت اون دو تا هم رسیدن. وقتی اومدن ادوارد اون پسره رو فرستاد بره. ساتاشی هم که خیلی خسته بود و کلا خواب بود و استراحت میکرد.
کارمن گفت دو نفر اومدن پیشش. یه دختر و یه پسر. گفت خودشو زده به خواب و به حرفای اونا گوش کرده و شنیده چی میگفتن. شنیده که پسره میگفته: وایسا حالا تا این خوابه یه چیزی بهت بگم. واقعا فکر کردی ما اومدیم اینجا از این محافظت کنیم؟ +پس چی؟ -احمقی. ماموریت اصلیمون داره شروع میشه. الآن بهترین فرصت ماست. +حالا چی هست؟ _باید مثل بچه ها گریشو راه بندازیم. +وا مگه اون یه عملیات چیزی نیست -حالا که اینجوری شده. اگه مشکل داری یا موافق نیستی میتونم همینجا بکشمت تا راحت شی. +آ آهان. ولی مطمئنی این کار ضرری نداره براش؟ -خب قاعدتا که داره ولی به ما مربوط نیست. کارمن میگفت با اینکه رمزی گفت ولی فهمیدم منظورشون همون کاری بود که تو خوابم اتفاق افتاد. و گفت حماقت کرده و ادوارد و ساتاشی رو که میتونستن از این اتفاق جلوگیری کنن رو فرستاده اینجا. بعد گفت گفتن که +ادوارد میدونه. -باید بدونه چون پدر بزرگش این نقشه ها رو کشیده. پدر بزرگش میشه پسر عموی کاکاشی. ( چی یعنی رئیس آنبوی سیاه که ادوارد جزوشونه پدر بزرگشه و همینطور پسر عموی کاکاشی. واقعا هنگ کردم. البته الآنن فهمیدم چرا ادوارد به ساتاشی گفته بود که اون پسره هیزه. پس باید میکشوندش اینجا. واقعا که) کارمن: اینجا خیلی پیچیده شد. یعنی کاکاشی هم در جریانه. +احتمالش هست ولی نمیدونم. -پاشو رو پاش میندازه و تماشا میکنه. حتما خیلی درد داره. +درد چی؟ -دختره گفت بهش آسیب میرسونه. اون هم گفت قطعا بعد ادامه کلی حرفشون گفت کونوها نمیخاد همچین موش با ارزشی رو از دست بده. داداشش وسط کار داشت میمرد. مگه داداشم نمرده؟ یعنی چی این حرفا. +اینارو نباید بدونیم. -میخاستم اون موقعی که داشتن اینا رو میگفتن بزنمشون اما خودمو کنترل کردم. موش آزمایشگاهی. آخه مگه چی دارم. +قدرت. خداروشکر من انقدر قدرتمند نیستم. -نمیخام. من قدرتمو بدست بیارم میکشم همشونو. از من استفاده میکنن. یعنی چی از دست بده مگه دارم میمیرم. آها اینجاشو نگفتم. گفت میزوکاگه و گازهکاگه هم نباید بدونن. گارا باید بیاد منو نجات بده. +نباید بفهمن که میدونی. -از کجا بفهمن؟ +مثلا ادوارد بهشون بگه یا چتمونو ببینن. -نگران نباش پاکش میکنم. واقعا دلم نمیخاد موش آزمایشگاهی باشم و یه چیزی. مثلا به قدرتم اضافه شه از کنترل خارج میشم. چطور میشه رفت کونوها. +حتما یه راهی واسه کنترل کردنت دارن. -اون خاندان. (همونی که میتونن باعث سردرد بیهوشی و حتی مرگ اعضای خاندان مالفوی بشن رو میگه. و لازم به به ذکره که این خاندان با خاندان مالفوی قبلا دوست بودن و نقطه ضعف هاشون رو میدونن و اصلا بخاطر همین میتونن این کارو بکنن چون قبلا که دوست بودن یه تکنیک ترکیبی با هم زدن و بخاطر همین اونا تواناییشون روی خاندان مالفوی چندیدن برابر اصر داره.)
-و اون خاندان نِی نِی یو وان (همونی که خاندان مالفویو قطل عام کردن) چطوری شد وقتی خاندان مالفوی اصلیه و اونا یه خاندان فرعی بودن که زیر مجموعمونن. یعنی مثل اوچیها نکنه اون هم نقشه بوده. +از اینا هیچی بعید نیست. -البته اینا فرضیس اما اگه درست باشه. چقدر کثیف. اما از یه طرف نگاه کنی فکر کن همه ی خاندان ما چطوری قدرت داشتن. با یه خاندان فرعی بمیرن. یه چیزی میلنگه. اون سردردام. فکر کنم آزمایش از همین الآن هم شروع شده. دیروز یهو افتادم. پام ضعف رفت. فکر کردم جایی خورده ولی وای نههه نمیخام. +من چیکار کنم؟ -بگو بابات به اون بگه. اون میتونه یه کاری بکنه. +اون خودش یا باهاشون همدسته یا نمیدونه یا نمیتونه کاری بکنه. -هنوزم قبولش داری؟ +کیو؟ -کاکاشیو. +به اندازه ای که ساریتا داشت نه ولی آره. میتونم بهش بگم ولی اگه باهاشون همدست باشه ریسک این که بفهمن ما میدونیم زیاده. -همه اینا برا آزمایش بود. فرستادن ما به اینجا. +نه نه. -اونجا بقیه متوجه میشدن بخاطر همین یه جا دور از دسترس فرستادن. +پس چرا ماها رو هم فرستادن. نه اینجوری نیست. -حالا میفهمم منظور از اصلی و فرعی چیه. اگه اینجوریه لیسا هم اصلیه. دو تا محافظ. ساتاشی. اونو از عمد ضعیفش کردن که به این موضوع پی نبره. اون تو تشخیص چاکرا استاده. اونجا براشون زیادی بوده فرستادن اینجا. علی داشت پی میبرد تسخیر شد. (اما ساتاشی گفته بود که کاکاشی فرستادش اینور) +یعنی اونا همش الکیه. -فکر نکنم. اما آدم بدا اونا نیستن. خودیان. مثل دانزو ولی صد هزاران برابر بد تر از اون. +کاکاشی نمیزاره این کارا رو بکنن. -اگه خودشم جزوشون باشه چی. +نه امکان نداره. (این وحشتناکه . نمیخام باور کنم. نه. نه. امکان نداره. معلومه که درست نیست) -پاشو انداخته رو پاش داره درد کشیدن منو تماشا میکنه. چرا نیست. چرا کاری نمیکنه پس. بره به یکی بگه. +نگو اینارو. -چیا رو؟ +باور نمیکنم کاکاشی باهاشون همدست باشه.
-خب بپرس. +از کی؟ -از خودش. +خب اگه باهاشون همدست باشه نباید بدونن که ما میدونیم. خطرناکه. -خودتم شک داری. پس انقدر سفت نگو نیست. +نمیخام باور کنم. -هر چیزی ممکنه. +نهه. -باید به ساتاشی بگی. اون میتونه گارا رو خبر کنه. اگه گارا بیاد وسط همه چی درست میشه. حتما به ساتاشی بگو. اما اون دو تا مشکلن. ادوارد و اون یکی پسره. +به ساتاشی گفتم. میخاست بیاد اما گفتم نه میفهمن. -بگو خوب شو ولی به اینا نگو که خوب شدی. یعنی خوب شدی به روت نیار. فکر کنن مریضی. وگرنه باز مریضت میکنن و اون موقع میمیری و بدون تو نمیخام زنده بمونم و پا میدم بهشون. +ادوارد با اوناس. -میدونم. اون ادوارد احمق با اون خنده ی مسخرش. از همون اول وقتی دروغ کم میاورد راست میگفت. +چطوری بفهمیم کیا خودی اند؟ -ساتاشی نوع چاکرا رو میفهمه. از اون کمک بگیر چون مطمئنم اون خودیه. +از راه دور که نوع چاکرا رو نمیفهمه. -نه دیگه. الآن کاکاشیو نمیتونه بگه که ولی اون دو تا که پیشتن. +من خیلی ترسیدم. -تو چرا. به الهه نگی یه وقت. اون سکته میکنه میمیره. اما راست میگفت از اول ادواردو. و اینکه دوستت خواهر ادوارده اینو یادت باشه. و اینکه اون واقعا برای خانواده ی ادوارد نیست یعنی پدر و پدر بزرگاشون یکی نیست. ولی بازم خواهر ادوارده و ازش دفاع میکنه. اینارم شنیدم. از تو هم دفاع میکنه. همون موقع کارمن یه عکس برام فرستاد. عکس همون یارو بود که پشت پنجره بود البته فقط مثل یه سایه بود. باورمون نمیشد تو عکس افتاده. همون پسره بود و البته این همونی بود که میتونست چاکرا رو به خشم و نفرت تبدیل کنه و کارمنو تبدیل به یه هیولا کنه. +من شاید تا صبح سکته کردم مردم. ایشالا. دیگه حتی به بابام هم اعتماد ندارم. دارم از استرس میمیرم.
اون شب رو هر جوری بود گذروندم. فردا شب اون روز ادوارد غیبش زد و اون پسره به جاش اومد. پس فردا شبش من حالم خیلی بد بود. واقعا احساس میکردم دارم میمیرم. تا ساعتای سه اتفاق خاصی نیوفتاد. اون موقع ها بود که اون پسره هم غیبش زد و چند دقیقه بعد فهمیدم که ساتاشی هم غیبش زده و به جاش یه نفر دیگس. فکر کنم میخاستن من نفهمم ساتاشی نیست چون اونی که اومده بود دقیقا جای ساتاشی خوابیده بود. انرژیش دقیقا مثل سنگ بود. یعنی قشنگ احساس میکردم یه سنگ کنارم خوابیده. روز بعد باهاش آشنا شدم. آدم به ظاهر بد اخلاق و مغرور اما در باطن مهربون بود. یکی دو روز پیش هم که ساتاشی اینجا بود یه مو بهم نشون داد که نصفش بنفش بود و نصفش کرم. البته من نگهش نداشته بودم ها. این پسره میگفت مال منه. اونجا موند تا شب ساعتای یازده دوازده که میگفت باید شیفتش عوض بشه. بعد یه پسره ی دیگه اومد که به شدت بد اخلاق بود. هر چی میگفتم میگفت به من چه یا به درک. من هم زیاد باهاش حرف نزدم. من بخاطر اینکه قدرتم ضعیف بود و نمیتونستم داستان های بلند یا حتی اسم هاشونو از طریق همین تلپاتی که باهاشون حرف میزدم بفهمم نمیدونستم اسمشون چیه. بخاطر همین همشون شده بودن. این پسره و اون پسره.
اون شب هم شیفتشون عوض شد و یه یاروی دیگه اومد. اون یکی به نسبت قبلیه خیلی بهتر بود. و اینجا بود که فهمیدم این همونیه که موهای کرمی و گاهاً سفیدش میریخت تو خونه. یعنی این همونیه که هی به اینجا سر میزده. واقعا که.
کارمن هم تو این مدت بیکار نبود و چیزای بیشتری از اونا شنیده بود. مثلا اینکه خواهر لیسا یکی از هموناییه که به عنوان محافظ خونه ی لیسا هستن. یا اینکه خاندان ما هم با اینا همکاری میکردن و مثلا بچه هاشونو برای آزمایشات تقدیمشون میکردن. تا حالا فقط بخاطر قوانین مسخرشون ازشون بدم میومد اما الآن داره چیزای خیلی وحشتناک تری ازشون رو میشه. و اینکه اینا میخان بخاطر فن سری که من دارم روی من هم آزمایش انجام بدن تا بتونن اونو به هر کسی میخان بدن و ارثی نباشه. و کارمن ازشون پرسیده بود که ساتاشی کجاست و اونا هم گفته بودن که جاش امنه و پیش کاکاشیه. و تازه به کارمن گفته بودن میتونه وقتی برگشت بره پیش کارمن بمونه. و دیگه اینکه وقتی با هم حرف میزدن کارمن شنیده بود که: اون پسره که موی دماغ شده بود و مثلا تسخیر شد چی؟ اون هم هنوز همونجاس ولی اجازه ی حرف زدن نداره. فکر کنم منظورشو فهمیدین. آره منظورش علی بود. یعنی علی تسخیر نشده بود. هنوز اینجا بود و اجازه ی حرف زدن نداشت. خیلی خوشحال شدم. اما چرا موی دماغ شده بود؟ و چطور تونستن حس منو فریب بدن؟ فکر میکنم بخاطر روح بودنش بتونه انرژیشو تغییر بده. ولی اگه خودشونم بتونن این کارو بکنن چی. یعنی به این راحتی فریب میخورم. و این اصلا خوب نیست. و فهمیده بود که ادوارد جلوی اینکه رو من آزمایش کنن رو گرفته. نمیدونم چه اتفاقایی داره میوفته. واقعا دارم دیوونه میشم. حتی دیگه به بابام هم اعتماد ندارم ولی هموز نمیتونم باور کنم که طرف اینا باشه.
من تازگیا با یه سایتی آشنا شدم که اونجا میشه تست ساخت. اسمش تستچیه. چند وقتی هست که میشناسمش و بهش سر میزنم ولی تازه عضو شدم. تصمیم گرفتم داستانمو به عنوان یه فن فیک اونجا منتشر کنم چون اگه بگم واقعیه که کسی باور نمیکنه. بعد از کارمن و لیسا اجازه گرفتم. قرار شد اسمای اینجامون رو عوض کنم ولی اسم های خودمون یعنی ساریتا و کارمن و اینا همین باشه. و اسم داستان رو هم بزارم آنها. شاید فکر کنن بخاطر اینکه پرروعم خودمو کردم دختر کاکاشی سنسه ولی خب حقیقته دیگه چیکارش کنم. 😎 البته که من هم به این موضوع افتخار میکنم. بعد داستانمو شروع کردم و پارت اولشو گزاشتم.
اون شب هم شیفتشون عوض شد و چهارمین نفر هم اومد. حدس بزنید کی بود. همون پسره که میگفت داداش ادوارده. که البته همونطوری که گفتم من اسمشو نمیدونم. اولین باری بود که باهاش ملاقات میکردم. انرژی خیلی خیلی جذابی داشت. طوری که مطمئن شدم نمیتونه دروغ بگه. اون تا نصف روز موند اما یهو دوباره انرژی اونا رو حس کردم. گفت من حلش میکنم. انتظار داشتم کارش خیلی طول بکشه اما بعد از یکی دو دقیقه خیلی بی حال برگشت و گفت حل شد. بعد گفتم تو خسته ای الان باید استراحت کنی. گفت باشه و یکی رو خبر کرد. و اون کسی نبود جز همون پسره که دیروز اومده بود. و خودش رفت بخوابه و استراحت کنه. من گفتم این پسره یه کاره ای هست. دیدی دوباره این اومد. قبلا هم بهم سر میزد که انقدر موهاش میریخت تو خونمون. داشتم فکر میکردم که چرا هر کسی که من یه ذره باهاش اوکی میشم یه اتفاقی براش میوفته. و اینکه علی رو هم الکی تسخیر کردن. از این پسره پرسیدم یعنی هر کی از اونا که به اینجا حمله کرده خودتون بودین؟ گفت: نه ما فقط وقتی اونا حمله میکنن به کسایی که اینجان خبر نمیدیم. 😦 نفسم بند اومد. یعنی چی آخه. لعنت بهت.
خلاصه اینکه اون روز هم اون پسره تا یازده دوازده شب که شیفتشون تعویض بشه موند و بعدش رفت و اون پسره رو هم با خودش برد. به جاش یه پسره اومده بود که خیلی گنده بود. اون روز داشتم با کارمن حرف میزدم و بحث به سمت بابام کشیده شد و اینکه نمیدونستم اصلا کجا هست. تو این مدت خبردار شده بودم که مسئول ارتباطات اینوریا با اونوریاس. کارمن گفت که بزار از اینا بپرسم که کجاس. و اونا هم جواب دادن که همین جاهاس. بعد کارمن گفت که میشه بره دیدن دخترش. خیلی دلش براش تنگ شده. اونا هم گفتن بزار بهش بگیم بیاد خودت باهاش حرف بزن. وای دیگه هنگ کرده بودم. واقعا عالی بود. یعنی ممکن بود یه سر بیاد اینجا پیش من.😍 بعد از بیست دقیقه کارمن گفت که اومد و رفت و گفت دلم تنگ شده بود و اینا و گفته که یه سر میام اونجا ولی نمیتونم لمسش کنم و خودمو بهش نشون بدم. منظورش بغل کردن و اینا بود. و گفته بود که برام یه نشونه میزاره که بفهمم اومده. واییی یعنی میخاد بیاد اینجا. حالا چیکار کنم. رفتم لباس تو خونه هامو عوض کردم و یه لباس خوب پوشیدم. بعد موهامو دوباره شونه کردم و عطر زدم. اتاقمم که طبق معمول انگار بمب توش منفجر شده بود اما این که اشکال نداره فکر کنم اونور هم همینجوری بودم. بعد منتظر نشستم. ساعت دوی بعد از ظهر بود. سه شد. نیومد. به شدت خوابم میومد و میخاستم بخوابم. اما با اینکه این همه تاخیر داشت دلم نیومد وقتی میاد خواب باشم. چهار شد نیومد. پنج شد نیومد. بالاخره پنج و خورده ای سر و کلش پیدا شد. انرژیش خیلی باحال بود انگار اتاق تو حاله ای از مه فرو رفت. وقتی اومد انقدر خوشحال شدم که یادم رفت چیا میخاستم بهش بگم. حتی یادم رفت بگم چرا انقدر منو علاف کردی. البته علامتی نزاشت اما من حسش میکردم. بعد از چند لحظه چند تا از سوالایی که میخاستم بپرسم یادم اومد. اول در مورد داداش ادوارد پرسیدم. گفت: پس بالاخره بهت گفت. گفتم: آره راست میگه؟ گفت: آره. بعد گفتم: فکر میکردم با آنبوی سیاه همکاری میکنی. +چرا همچین فکری میکردی؟ _چون واسه کارمن کاری نکردی. +از کجا میدونی کاری نکردم. -ببخشید که همچین فکری کردم. میدونستی اینا دارن رو من آزمایش انجام میدن و ادوارد جلوشونو گرفته. +نه. نمیدونستم. _من میخام دستانمو بنویسم و تو اینترنت منتشر کنم. اشکالی نداره؟ +نه. _یعنی اجازه میدی که این کارو بکنم؟ _آره. مشکلی نداره. _این قضایا کی قراره تموم شه؟ +احتمالا بیشتر از یه سال طول بکشه. (همه میگفتن از یه سال بیشتر نمیشه) _راسته که میخان زمانو به عقب برگردونن؟ +احتمال خیلی زیاد این کارو میکنیم. بعد از تقریبا ده دقیقه رفت. واقعا واقعا انقدر این که دختر کاکاشی سنسه باشی و اومده باشه دیدنت رویایی بود که هنوز بعد از این همه مدت باورش برام سخت بود. این واقعا فوق العادس.
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
و هنوز پارت بعد نیومده😨😇
واقعا معذرت میخام بخاطر امتحانا و بخاطر سفری که رفته بودیم نتونستم بزارم امروز و فردا حتما میزارم باز هم ببخشید
خیییییلی خوب بود
ممنون آجی😘
یعنی واقعیه داستانت؟
اگه باورت میشه باید بگم که بله واقعیه ولی کی باورش میشه
به نظر من که واقعی نیست چون اصلا انیمه ناروتو وجود نداره ولی کاشکی داشت کراش من ناروتوعه😢😐
آره دیگه بابا انیمس اسمش روشه. واقعی که نیست.
😐😐😐پارت بعد پلیزززز😐😐
چشم امروز میزارم تا مببینیم کی منتشر میشه