11 اسلاید امتیازی توسط: B.H.R انتشار: 4 سال پیش 204 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام به همگی من بازم برگشتم خوب راستش بودما ولی با این رمان برگشتم 😅خیلی مدت زمان نوشتن این رمان الان طول میکشه چون دوتا رمان دیگه هم دترم همزمان مینویسم و الانم که دوتا رمان خوناشامی دسته خیلی سخت تر شده چون اصلا نباید یسری چیزارو شبیه هم بنویسم😅 پس خیلی کارم سخته و ممکنه خیلی طول بکشه ولی تا جایی که بتونم رمانو مینویسم و براتون میزارم ❤ لایک و کامنت یادتون تره❤
الان ساعت 9 شب جمعست که دارم 1400/02/17 این قسمتو وارد سایت میکنم . دوستان شمارو نمیدونم ولی من فکر کنم توی خونه کلارا و کای الان دعواست 😂 آخه این چه وضع بارون اومدنه رعدوبرقارو 😂 شدت بارونو 😂 تگرگ رو هم که همگی دارید میبینید پس قطعا دارن باهم بحث میکنن😂 اگه تونستم توی داستان بحث کردنشونو میارم😂زیر میزو دقت کنید کای پاهای کلارا رو گرفته کلارا در نره😂اخم خفته رو توی صورت کای و ترس پر استرس توی چهره کلارا 😂 راکی بیچاره هم که چیزی ازش معلوم نیست😂نام اثر : یک ساعت بعد از دعوای خانوادگی😂
از چشم کای
حدودا یک سال از مرگ جیمز گذشته و خوب چه کنیم فهمیدیم همون جیمز داشته پدر کلارا رو جوری کنترول میکرده که خودش شاه بشه .... یا اینکه کلارا رو بکشه و کلا بعدش سلطنتو بپوکونه ... ولی اون خبر نداشت چه با کلارا چه بی کلارا چون من خون کلارا رو دارم بازم سلطنت به من میرسه 😅 ولی خوب من خودم اینو نمیخوام😕 آخه حکومت کردن بدون کسی که دوستش دارم به چه دردم میخوره (یه نکته : کلارا قدرتش رو در دوران بچگیشون زود تر از کای بدست میاره پس از اونجا که کلارا خون کای رو خورده کای هم خون اونو بعد از بدست اوردن قدرتش میگیره .... خوب فعلا تا اینجا یه نقطـــــه 😂) ولی خوب جریان باباش یکم طولانیه یه خلاصه میگم تحت کنترول جیمز بودن چه پدر مادر من چه مال کلارا😕 واسه همین میخواستن بکشنمون😅 ولی خوب یروز که خونه بودیم یهو سربازا ریختن سرمون برمون گردوندن کاخ که بعد جریان برای جفتمون اوکی شد 😁 ولی خوب یکم برای کلارا سخته که انقدر رسمی بپوشه😅 من واسم عادیه چون بابام وزیر بوده و منم قرار بوده به سلطنت برسم همشم کت و شلوار اینجور چیزا تنم بوده یه ۱۰۰ سال فقط راحت بودم 😂 ولی خوب کلارا چون بیشتر لباس راحتی تنش بوده یکم این لباسا واسش سنگین ، یکم بچه سختشه😅 (میگم بچه منظورم کلاراست به خدا با این کارایی که پدر کلارا میکنه ما حتی نمیتونیم همو بغل کنیم😂 چه برسه... ) هی از اینور به اونور از اونور به اینور...
کلا اتاقا جداست از هرچی بگذریم اتاق کلارا رو بزور تونستیم درست کنیم (اتاق مال احد چپوق بود یکم دستکاریش کردیم اوکی شد😁) ولی خوب اتاق راکی هم یکم کار دستمون داد😂 حالا بزارید داستانو براتون بگم😁
از چشم پدر کلارا (تاحالا با ایشون داستانو دادمه ندادیم گفتم بزار حسودی نکنه😂)
یکم احساس بهتری دارم راستش زیاد از قبل یادم نیست تنها چیزی که یادمه اینه که میخواستم تنها دخترمو بکشم 😢 ولی خوب گفتم بیان همبنجا در جمع خانواده باشن که اگرم یروز یکی منو کشت (نمیگم مُردم چون همشون خوناشامن پس نمیمیرن 😂 باید کشته شن تا بشه گفت مُرد 😂) خودشون سلطنت رو بدست بگیرن و کسی حق چرا گفتن نداشته باشه😇 کای رو از بچگیش بهش آموزش دادیم ولی خوب کِیْتی رو از ۴ سالگیش به بعد ندیدم و خوب اصلا از وجودش خبری نبود 😕 (یبار دیگه براتون اَ اِ اُ گذاشتم اگه یادتون رفته بود یادتون بیاد 😅 ) حالا داریم یادش میدیم ولی مقاومت میکنه 😂 مثلا همین الان یه سه ساعتی میشه منو کای منتظریم تا بیاد ولی خوب نمیاد دیگه 😂 یکم با کای حرف زدم تا با اخلاق و رفدار هاش بیشتر آشنا بشم... کای گفت : خوب راستش اون خیلی پر انرژیه ولی زیادی میخوابه 😅 احل لباسای مجلسی زیاد نیست 😐 بیشتر اسپرت و راحتی میپوشه 😳 یکی هم لنگه خودش داره (راکی) 😂 ...
ولی خوب خیلی مهربونه از خود گذشتی هم خیلی میکنه 😕به خوابیدنم علاقه زیادی داره بخاطر یسری اتفاقاتم یهویی از کوره در میره ولی زود اخلاقش اوکی میشه😅... تو دلم گفتم این بچه چه عذابی داره با این دختر من میکشه😂 یه چند ثانیه بعد از تموم شدن حرف کای سرمو چرخوندن به سمت دیور خوب انگاری داره میاد تا چرخیدم سمت کای دیدم خبری از کای نیست😳 گفتم پس این پسرک کجا رفت؟ 😳😂 برگشتم سمت در گردی که از سرعت دویدنش بلند شده بود تازه نشست توی دلم گفتم از دست این جوونای امروزی😂 (ببین اینا خودشون چند سالشونه که یه دویستو خورده ای جوون به حساب میاد😂 دیگه راکی بیچاره که صدو خورده ایه چیه پس؟😂)
از چشم کای
د بدو رفتم سمت کلارا آخه خواهر گلم حداقل مَسِیج میدادی چرا اینجوری اومدی😳😂 د بدو رفتیم توی اتاق در رو بستم گفتم چیشده ؟😳 گفت حدایی آخه این چه وضعیه خیلی لباساشون تنگه😑 آدمو خفه میکنه😩 گفتم مگه چشه😳 گفت ای خدااااااا 😶 یعنی راه نداره همون لباس عادی رو بپوشم😕 گفتم ببین من ابنجا کل همرمو چه کشیدم😂 بعد از پنج دقیقه تونستیم وضعیتو اوکی کنیم اومدیم بیرون 😅 کلارا هی لق میزد😂 کلا دستم به کمرش بود یهو زرتی جلوی باباش ولو نشه😅 تا صندلی کنار باباش همراهیش کردم اومدم بشینم کنارش که 😐 باباش ...
نگم بهتره 😂 (بریم از چشم کلارا) انقدر وضعیت سختی بود باز کای کنارم بود😅 یه احساس آرامش داشتم که الان حداقل یکی درکم میکنه 😅 ولی خوب دلیل انهمه حساسیت بابامو نمیدونم مثلا ن میزاره یک ثانیه ممو کای کنار هم بشینیم یا هر چیز دیگه حالا الان عجیب بود😅 ولی خوب خیلی تاکید داره که نباید زیاد نزدیک هم بشینیم😐 به خدا من نمیدونم مشکلش چیه😂 اتاقا جدا کلا نمیزاره😂 چیکارش کنم نمیزاره دیگه😂 ولی خوب یسری فایده هم داره 😅 تا بخوام میتونم بخورم هیچی هم جذب نمیشه پس چاق نمیشم😂 فقط صبح تا شب باید از اینور برم اوتور و کارای دخترونه 😐 بابا من دوست دارم بجنگم و قدرتمو افزایش بدم آخه این چه کاریههمش با بقیه حرف بزنمو شنونده باشم 😩 خسته شدم😕 دوست دارم کارای هیجانی بکنم یکم این انرژیم خالی شه که حداقل بتونم یجا بشینن😅 ولی خوب بگذریم بازم از اینکه با پدر و مادرمم خوشحالم 🙂 بالاخرخه تونستم با کای بپیچونیم و بریم 😅 آها یادم رفت بگم یکم مردم به اینکه چرا قیافه راکی تغییری نکرد شک کرده بودن برای همین اون رفته به ام دقیقا نمیدونم فقط هرجا رفته اینترنتش خیلی ضعیفه 😢 ولی تنها چیزی که خبر دارپ اینکه که کلار رفته یه قاره دیگه😐 حالا زیاد برام مهم نیست همین که بدونم سالمه و غلط اضافی نمیکنه 😂 خیالم راحته 😅 درباره مورد دوم مطمئنم چون دلم پای الکس گیره 😅 پس خیالم راحته که دختر مردومو نمیزاره بره
اگرم بکنه دهنش پیش من سرویسه 😎 ولی خوب من به این پسر امیدوارم😅 که یهو کای زد به شونم گفت کجایی😂 گفتم هَن؟ گفت به چیزی فکر میکنی😁 گفتم ن هیچی😅 گفت خوب پس بیا دیگه😂 دستمو گرفت و بعدشم رفتیم بیرون از کاخ محیط باز آخیش😁 هوای آزاد اومدم بدوم که بازم این لباس بلند😩 گفتم ای بابا😩😂 کای گفت میخوای برگردیم گفتم ن الان خودم حلش میکنم قیافش نگران شد گفت لباسو پاره نکنی😂 گفتم نه بابا بعد چرخیدم به سمتشو گفتم فقط یه لطفی میکنی😅 گفت آها این گره😂 بازش کردو سریع با برق خودمو فرستادم توی اتاقم البته اشتباهی سر از اتاق کای در اوروم😂 هنوز جای اتاقمو حفظ نشده آخه توی این جای به این بزرگی با نقشه هم بری گم میشی چه برسه به اتاقاش خلاصه یه یاداوری کردم به خودم ایندفع درست رفتم توی اتاق لباسارو در اوردم یچی راحتی پوشیدم (همون شلوار و لباس البته ازونایی که میشه با خیال راحت رفت توی خیابونا😂) برگشتم کای گفت خوب این شد کلارا نایتینگل😁 گفتم مگه قبلی چیبود؟😂 گفت قبلی کیتی بود😂 یکی از خوبیای اینکه توی جنگل آدم کم پیدا میشه اینه که ماهم الان حق آزادی داریم میتونیم راحت باشیم راحتو آزاد با خیال آسوده (😂) برای خودمون بگردیم فقط اگه بخواییم بریم خارج از جنگل حق استفاده یا اینکه حمله به کسی رو نداریم که ماهم از اولش مشکلی نداشتیم😅 دِ بدو رفتیم یکم روی قدرت جدید کار کردم
که میتونم ربروم روی اعصاب دیگران😂 یه جورایی سیستم عصبیشوتو به اختلال میندارم😂 حالا بعدا میگم😂 با کای رفتم توی شهر کلا مثل مغازه ندیده ها بودم😅 باز حالا یکم توی این سن میشه بین انسان های به عنوان دوتا آدم بین ۲۸ تا ۳۵ ساله رفت😂 دیگه نمیگن ۱۹ ـ ۱۸ سالمونه😂 ولی خوب بازم مشکلات خودشو داره مثلا اینکه نمیشه ثابتش کرد😂 چون بخوام بگم جفتمون مال ۲ قرن پیشیم 😂 حالا یه قرنش طلب کای چون بیچاره توی باغ نبود😅 من مشکلی با بودن زیر نور ندارم ولی کای مجبوره توی سایه ها بره پس مسیرو عوض کردم ر رفتیم لابهلای کوچهها تا همونطور که من راحتم کای هم راحت باشه 😅 ... از چشم راکی
خوب زیاد نمیتونم بگم کجام چون یهمکان مخفریه و به عنوان یه گردش گر رفتم 😅 مثل اینایی که میرن جهن گردی😂 اونجا خیلی هوا بارونیه ولی بارونش بیشتر با خاکی که اونجاست ترکیب میشه و خوب خیلی خطریه😅 برای اینم بیشتر توی هتلم ولی روزایی که بارونی نیست میام بیرونو میگردم شایدم یسری مشکلاتو حلکنم البته به شکل مخفیانه 😅 ولی خوب اونجا خیلی گرمه😩 گُر میگیرم🥵 ولی با یخام اوکی میشم😅 ولی خوب دیگه بهتره برگردم همینشم خیلیه که اینجا دووم اوردم😅 رکورد شکوندم 😂 و الانم دارم وسایلمو جمع میکنم اوه راستی تنها نیومدما با یه دوست که میدونه من یه خوناشامم اومدم اون یه پسره 😐
تازشم دل من دست الکسه 😂 با هواپیما داریم برمیگردیم این ارتفاع یکم اذیتم میکنه ولی دارم سعیمیکنم باهاش کنار بیام انقدرم بخاری روشنه 🥵 جامو با لیوُن (دوستش) عوض کردم و سرمو چشبوندم به پنجره که یخ بود یکم حالم بهتر شد خدایی خیلی گرم بود😅من کولر روشن کرده بودم همه بخاری😳 بالاخره رسیدیم ولی موقعی که اومدن از دستگاه ردمون کنن سر من بوغ زد گفت جسم مُرده همراهشه 😂 آخه من اینو به کی بگم که خودم اون جسم مُردم😂 خلاصه گشتنو چیطی گیر نیوردن که یهو یه آشنا دیدم بینشون یه دستی تکون دادمو ردمون کردن 😂 (آشنا الکس همون داداشم😁) قیافش شبیه یه کسیه که خوشم نمیاد اسمشو به زبون بیارم ولی خوب بیخیال امواج منفی رو یکم از خودم دور میکنم شانس ندارم😂 رفتیم یه چتر در اوردمو رفتم زیر بارون دور شدیمو توی خیابون بودیم (شب رسیده) یهو کلارا ورو توی خیابون جلوی یکی از مغازه ها دیدم😇 یهو برگشت د بدو پرید توی بغلم بعدشم دیدکه یکی همراهمه یکم فاصله عادیشو گرفت😂 لیون آروم گفت این دوست دخترته؟😳 گفتم چی؟ بابا! مامانمه😳 گفت مجرده؟ چرخیدم سمتش گفتم احیانن مادر بنده با کسی نبوده که اسمش پدر من باشه😂 کلارا گفت دارید چیمیگید؟ 😂 چند دقیقه بعد هم کای اومد رفتم بغلش کردمو ... برگشتیم گفتم نمیریم خونه ؟ گفتن میریم کاخ😅 گفتم مگه ما...؟کلارا گفت خوب راستش مشکلو حل کردیم ..
ولی یه مشکل دیگه داریم 😩گفتم چی😅گفت مشکل برای منه چیز زیاد مهمی نیست😂 توی دلم گفتم بیخیال حالا میرم اونجا میبینم😂 رفتیم داخل خوب سرماش که خوب بود😂 ولی اخم یکی مو به تنم سیخ کرد😳 پدر بزرگ گرامی 😅 راستش از آخرین باری که دیدمش خاطره خوبی ندارم میخواست بکشتم😕 ولی خوب من به اینکه بقیه هم میتونن تغییر کنن باور دارم شایدم اصلا یه اتفاق افتاده.... نمیدونستم چیکار کنم اخمش محو شدو لبخند زد😅 .... از چشم کلارا رفتیم و سریه میز کلا خانوادگی نشستیم 😅 بازم خون😩😂 چه کنیم خوناشامیم دیگه 😂 همینو بس... یخ چند دقیقه اول خبری از کای نبود بهد از اینکه با پدرم یک حرف زدم از جام بلند شدم که برم دنبال کای که دیدم خودش اومد😅 مثل آدم نشستم سر جام😅اونم نشست کنارمو ... بعد از شام یا صبحونه نمیدونم کودومشون به حساب میومد😂وقتی که دیگه همه بلند شدن منو کای هم بلند شدیم راکی یه چشمک ریزی زد که یعنی میخواد بره پیش الکس (دختره)😅 کای هم دست منو گرفت کشید و بردتم سمت آشپز خونه کاخ😅 گفتم کجا میبریم😅در رو بستی یه سینی گرفت دستش😳 گفت از قیافت معلوم بود😂پس رفتم یچی درست کردم😅سینی و داد دستم سینی رو گذاشتم روی میز و رفتم محکم بغلش کردم گفتم کلا دَوای دردامی😊 خندیدو گفت دیگه چه کنیم نتیجه ۲۰۰سال زندگی مشترکه😂 ... رفتیم سمت اتاقامون دیگه
(یبار اول کار گفتم استاقامون جداست🙁 پس ماهم شبا جامونو عوض میکنیم😂 یشب من توی اتاق کایم یشم اون توی اتاق منه😅 خوب حق انتخاب داریم دیگه😂 فقط اگه بابام یهو بیاد 😅 بلههههه😂) گفتم خوب من یکم عرق کردم😅 بهتره برم یه دوشی بگیرم😅 کام هم با همین لحن گفت مواظب باش آبو برقی نکنی شاید یهو اومدم😂گفتم اااا 😬 گفت شوخی کردم بابا😂 خندیدمو رفتم توی اتاقم😂 درو بستم راستش قفلش کردم سابقم خرابه چون باید تبدیل به آدم بشم یه جورایی مثل این میمونه که یه آدم توی اینجاست پس ممکنه همه بریزن اینجا و ... پس در رو قفل کردم از قصد هم به کای گفتم که اگه چیزی شد باز یکی بدونه من کودوم قبرستونیم😅 حولمو برداشتمو رفتم توی حمام ... وقتی اومدم بیرون آروم قفل در رو باز کردم یه نگاهی به بیرون انداختی گفتم آخیش کسی نیومده😅 در رو بستمو یه هوله رو دور موهام پیچیدمو رفتم پای کمد لباسا آخه چرا همه این لباسا باید از این پفپفیای مجلسی باشه😬 ای بابااااا😑 یکیشون که نسبت به بقیشون حالت مجلسیش کم تر بودو پوشیدم حوله روی سرم شل شد بازش کردمو سرمو برم پایین تا همه موهام بیاد توی حوله و ایتدفع محکم بستم😂 سرمو که اودم بالا دستای یکی رو روی شونه هام حس کردم 😨 سرد بود یه گردنمو لیسید سریع چرخیدم 😨 ولی چیزی نبود😨 روی زمین رد خون افتاده بود😳 روی زانو هام نشستم دستمو زدم به خون و نگاهش کردم
نمیدونم با اینکه دیدن خون برام به عنوان یه خوناشام چیز عادیه یکمدچار ترس شدم همون موقع یهو یکی از سربازا در زد 😶 رفتم پشت در و آروم باز کردم ازم پرسید شخص خاصی رو ندیدم ؟ منم گفتم ن مشکلی نیست😇 من خوبم😅 و بعد هم رفت در رو بستم و بهش تکیه دادم (به در تکیه دادم😂) یه نفس راحت کشیدم 😅 ولی بازم این لک خون برام عجیبه😳 با یه دستمال پاکش کردمو رفتم موهامو خشک کنم که مثل چی وز وزی نشه😂 ... رفتم پای گوشیم و پریدم روی تختم و سرمو گذاشتم روی بالش بازم مثل بیشتر وقتا افتادم به sms بازی با کای😂 هی من پیام میدم هی اون هرهر هم میخندیم😂 کلا محو صفحه شده بودم که یه نفر با موهای طلایی رو کنار در دیدم😨 سرمو اوردم سمت در چیزی نبود یکم ترس ته دلم اومد دست از تایپ کردن برداشتم گوشیم رو قفل کردم چند قطره ریخت روی صوردم دسمو کشیدم روی صورتم خون بود😳 بالای سرمو نگاه کردم جیزی نبود ولی خون ازش میچکید😨 سریع از روی تخت بلند شدم چشمامو برای اینکه بتونم جریانات رو حس کنم بستم دقیقا یه خوناشام الان جلوم ایستاده بود😨 چشمامو باز کردم دیدم😨...
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
35 لایک
دوستان گوشیم خراب شده بود و یک هفتهای میشه که درست شده از درنیکا جون هم ممنونم که اطلاع رسانی کردن ، قسمت آخر Mutated humans توی صف برسیه و قسمت بعدی Wrong choices رو دارم وارد سایت میکنم My past life 12 رو هم دارم کاملش میکنم
با تشکر
ببخشید که یهو رفتم😟
واااااییی اجی خیلی خوشحالم که برگشتی😍♥
مییسیی که پارت هارو داری میذاری عاشقتم💜😘😍♥
الان یعنی همه اونهایی که نوشتی بودی پرید؟
نه فک نکنم منظورش این باشه!!
آره پریده بودن ولی توی این مدت داستانارو داخل یه دفتر نوشتم😁
سلام دوستان ادامه داستان میراکلس ، هم اکنون در پروفایل من منتشر شد...😍😂
مرسی عاجووو عالی بود😆😘
راستی اجی بهار اگه گوشیش درست شده چرا نمیاد چیزی بگه دارم نگران میشم دلم براش تنگ شده😢
پنجه طلا شدنت مبارک🤩😍🥳🥳
مرسی
همشون به لطف همگی شما عزیزان بود❤
سلام داستانات واقعن عالی بود💝💝🧡🧡💙💙💙💜💜💛🍓🍓❤❤من یه داستان سراغ دارم ولی خودم ننوشتم یکی از دوستای صمیمی ام نوشته اگه آبشار جاذبه رو دیدی کارتونش رو برو داستان رو بخون ، اسمش اینه (آبشار جاذبه نسل جدید پارت ۱) اگه پیداش نکردی برو تو پروفایل نویسنده اسمش پاسیفیکاس و حتما هم بخون واقعن عالی است . 🥰😐😐💝🧡🧡💙💜💛🍓🍓❤راستی اگه دوست داری من من میتونم آجی ات بشم ؟.
قسمت بعدی داستان بهار تو بررسی هست
منظورت این داستان هایی هست که تازع نوشته و هنوز تموم نکرده؟؟
یعنی تا پارت ۴ اومدن و میگم
بله دقیقا همونا
دوستان اومدم با خبری خوب❤داستان میراکلس منو بهار که قول دادم ادامه بدم رو پارت 33 (یعنی از ادامه 32) وارد سایت کردم😋فکر کنم تا پنج روز دیگه تایید شده😁مشتاقم ببینم هنوز طرفدار های زیاد گذشته رو داریم یا نه😁داستان در پروفایل من خواهد بود❤با عشق فراوان درنیکا😂❤
واااای اجی درنیکا مرسی خیلی عالی شددد💜😘😍😍
الان تونستم وارد بشم 😅
راستی اجی بهار کجاست؟!
چرا خودش نیست؟!
گوشیش خرابه 😞
اع😢
سلام
کی داستانا رو میزاری؟؟😧😥😭😭
قسمت بعدی داستان بهار تو بررسی هست
سلام من خیلی شما رو دوست دارم
یه سوال داشتم شما این عکس هارو از کجا میارید
ممنون و از پینتریت و گوگل و اینستاگرام😊
منم موافقم راستی بهار چرا دیگه داستان جدیدی نمیزاری (╥﹏╥)
داره بررسی میشه یکیش هم که فکر کنم همون انسان های جهشیافته پارت بعدی رو داره مینویسه راستی بچه ها ببخشید من به جای بهار جواب میدم آخه گوشیش خراب شده من(درنیکا)جوابتون رو میدم😁❤
ولی وای وای من باور نمیکنم که قسمت جدیدش اومد نمیدونستم ادامش میدی الانم اتفاقی پیداش کردم رفتم تو قسمت داستانای قدیمی داستان تو رو دیدم اومدم زدم توش دیدم قسمت جدید گذاشتی🙃
این قسمت عالی بود مردم از خنده خیلی خوب بود ❤️🌹😂
لطفا پارت بعد رو هم بنویس 🌿🌷