10 اسلاید امتیازی توسط: Eli انتشار: 4 سال پیش 310 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
سلام بروبکس اینم پارت۴.امیدوارم خوشتون بیاد?
گلسا جلوی آینه ایستاده بود و دوش ادکلن میگرفت که جاوید وارد اتاق شد و به گلسا خیره شد:جایی میری؟ گلسا ادکلنو روی میز قرار داد و گفت:آره و از دهنش پرید بیرونو گفت:تولد دوس...تم.جاوید:چی؟! نکنه همونی که مثه زالو بهت می چسبه؟ گلسا اخم محوی کرد:من رفتم و خواست بره که با هیکل جاوید در چارچوب در روبه رو شد جاوید:با هر کسی میخوای دوست باش بجز اون دختر...گلسا:من نمی فهمم تو مشکلت با اون دختر چیه؟ جاوید خنده ی عصبی کرد:مثله اینکه یادت رفته تو خیابون سیگار میکشید گلسا با عصبانیت:من خودم به اندازه ی کافی بزرگ شدم که خوبو بدو تشخیص بدم! تازه به تو هم هیچ ربطی نداره مثه اینکه یادت رفته و صداشو بلندتر کرد و گفت:ما هیچ مسئولیتی در قبال هم نداریم!!! و اونو کنار زد و رفت
اون قدر عصبانی بود که یادش رفت موبایلشو ببره. جاوید موبایلشو برداشت و پیامشو دید و ادرس جایی که داده بودو خوند.گلسا رسید به اون خونه که دوستش بارانا با یه لباس تنگ مشکی کوتاه به استقبالش امد گلسا سرتا پای بارانارو نظاره کرو و بعد صدای آهنگ و جیغ شنید که دید یه دخترو پسر باهم از خونه خارج شدن گلسا خشکش زده بود:پس بگو چرا این قدر دور از شهره! بارانا:اونا همه دوستامن هیچ کدوم آدمای بدی نیستن! گلسا:فکر میکردم تولدت باشه! بارانا:خب تولدمه...و برای اینکه فکر گلسارو منحرف کنه گفت: مادرو مدرم در جریانن هرسال همین جوری تولد میگیرم تازه اگه کسیم چپ نگات کرد خودم براش میگم! گلسا! ناراحت میشم خواهش میکنم بیا! سارا و آیدا که مثلا ادعا داشتن که دوست صمیمیمن نیومدن من فقط تو رو دارم اگه توهم نیای ناراحت میشم
به اصرار بارانا قبول کرد خونه پر از دختر پسرای همسن و سال خودش یا یکی دوسال بزرگتر بود که رنگپوستشون با چراغ افکن مثله یه آفتاب پرست تغییر میکرد سبز،آبی،قرمز...گلسا خیلی ترسیده بود بارانا:همینجا بشین تابیام گلسا خواست چیزی بگه اما بارانا سریع رفت چندتا دختر با آرایش غلیظ با لبخند تمسخر آمیزی نگاش میکردن یکیشون که از همه لاغر تر بود با پوزخند گفت:میخوای چادر عربیم سرت کنی؟ و سه تایی خندیدن و به گلسا نزدیک شدن یکیشون گفت:همرنگ جماعت شو! و مانتوی گلسا رو بزور ار تنش کشیدن.بارانا اومد دید گلسا نشسته با لبخند جامو سمتش گرفت:می بینم که توهم لباس عوض کردی! گلسا نگاه جام کرد:این دیگه چه کوفتیه؟
بارانا:همیشه از اینا امتحان کن و چشمکی زد و گفت:به خصوص وقتی اواین بارته! جامشو به جام گلسا زد و گفت:به سلامتی! گلسا جامو سرکشید :با این...همه چیز یادم میره؟ بارانا:همه چیز! گلسا:پس دوباره...بارانا با لبخند شیطنت امیزی گفت:داره ازت خوشم میاد! بعد بطریو بهش داد گلسا کلشو سر کشید و بالاخره تاثیرشو گذاشت و تو حال خودش نبود که یه پسر جلوش دست گرفت:این خانم زیبا افتخار میدن؟ گلسا که چهره ی اون پسرو شکل شایان میدید با لبخند بی جونی بهش دست داد...
جاوید سریع خودشو به اون مکان رسوند گلسارو با یه تاب مشکی دید که یه پسر دستشو پشت کمرش گذاشته بود گلسا هم گیجو بی حال پیشونیشو به شونه ی اون چسبونده بود سریع رفت جلو و دست پسرو از کمر گلسا پرت کرد و بعد با مشت زد تو شکمش که باعث شد اون پسر روی زمین پهن بشه بعد نشست روی شکمشو با با مشت به صورت پسر چند ضربه زد پسر که از بینیو دهنش خون جاری شده بود گفت:دختر خوشگلیه! جاوید محکم گلوشو گرفت:یه بار دیگه تکرار کن! پسر پوزخند زد و باعث شد جاوید بیشتر عصبی شه و گردنشو بیشتر فشار بده:دیگه هیچ وقت بهش دست نمیزنی! عوضی!بعد بلند شد و مچ دست گلسارو محکم گرفت و کشوندش و قبل از اینکه خارج شه ایستاد و با اخم غلیظی: اون دوست تو نیست بهت اخطار میدم! بارانا از ترس چیزی نمیگفت که گلسا دستشو از زندان دست اون ازاد کرد و گفت:داری چ...که بیهوش شد و خواست بیفته که جاوید گرفتش یه دستشو زیر گرنش و دست دیگشو زیر زلنوهاش قرار داد.همین طور سمت ماشین میبردش گلسا چشماشو یه لحظه باز کرد و فکر کرو که اون شایانه و چشماشو بست و دوباره باز کرد و حالا فقط صحنه ی تاریو می دید
گذاشتش روی صندلی و براش کمربند بست تا نیفکه گلسا اسم شایانو صدا میزد ولی اون قدر صداش آرومو گنگ و نامفهوم بود که وقتی جاوید گوششو به لبای اون نزدیک کرد چیزی متوجه نشد.وقتی رسیدن خونه جاوید اونو روی تخت گذاشت و پتو رو تا روی گردنش بالا کشید و بهش خیره شد: دختره ی خود سر!...صبح که شد چشاشو باز کرد و با سقف آبی آسمونی روبه روشد هیچی از دیشب یادش نبو رفت تو هال همین طور موهای فرو پف کردشو با نک انگشتاش چنگ میزد که جاوید و دید روی مبل نشسته و روزنامه رو جلوی صورتش گرفته جاوید:امروز نمیری مدرسه! گلسا با تعجب:چی؟! جاوید:چون از فردا قراره یه مدرسه ی حدید بری! گلسا:چرا؟ جاوید روزنامه رو پایین داد و به گلسا خیره شد:مثله اینکه رفته! هرچند نمیخوام بیشتر از این سرزنشت کنم! صبحونه رو میزه... گلسا گیج و منگ رفت آشپزخونه.
بعد از صبحونه رفت تو حیاط کنار حوض بزرگ نشست و نگاه تصویر خودش تو آب کرد که ناگهان دیشبد به یاد اورد و گونه هاش از شدت خجالت گل انداخت و همینجور که موهاشو تو مشتش گرفته بود پاهاشو محکم به زمین کوبید که یکی گفت: اگه این قدر خجالت زده ای میتونی جبرانش کنی گلسا نگاه کرد و دید جاویده که یه متر اون ور ترش دست به سینه ایستاده***هردو تو ماشین بودن گلسا:کجا میریم؟ که جاوید ترمز گرفت و گفت: به محل کارم خوش اومدی! گلسا چشاش گرد شد و گفت:محل کارت؟! هردو پیاده شدن گلسا نگاه ساختمون کرد اون قدر بلند بود که میخواست سرگیجه بگیره وقتی وارد شدن همه با خوشرویی سمتشون میومدن و احوال پرسی میکردن سوار آسانسور شدن و به بالاترین طبقه رفتن گلسا مثه یه بچه پشت سر جاوید راه میرفت و با چشاش درو دیوارو میخورد
با ورود اونا منشی از سرجاش بلند شد جاوید:قرار امروز کنسل شد درسته؟ منشی:بله جاوید:امروز هیچ تلفنیو جواب نمیدم پس وصل نکن هیچ کسو! منشی:چشم با گلسا وارد اتاق شدن جاوید پشت میزش نشست و با لپ تاپش مشغول کار شد گلسا:من چه کاری کنم؟ جاوید:بلدی قهوه درست کنی؟ گلسا با سر تایید کرد جاوید:خوبه! پس بعدش بیا این فرمارو مرتب کن گلسا رفت تا قهوه درست کنه وقتی قهوه که درست شد تو فنجون میریخت که برای موبایلش پیام امد و هل شد و قهوه ساز از دستش افتاد گندکاریشو جمع کرد و بعد نگاه فنجون کرد که حتی تا نصفشم قهوه نداشت نگاه قوری چای کرد و چایو با قهوه قاطی کرد و بعد برد و گذاشت سر میز جاوید. حاوید کمی نوشید بعد چشاشو ریز کرد گلسا با نگرانی نگاش کرد که جاوید لبخند کمرنگی زد و گفت:خوبه! گلساهم لبخند ملیحی زد و مشغول مرتب کردن فرما شد که براش پیام اومد نگاه موبایلش کرد که جاوید گفت:گلسا! گلسا متعجب موبایلو تو جیبش گذاشت:پشت سرشم دوتا چشم داره! جاوید حرفشو شنید و لبخند ملیحی زد
کل روزو کنار جاوید بود و کمکش کرد شب هردو برگشتن خونه هدا:سلام اولین روز کاریت کنار این مدیر سخت گیر چجور بود؟ گلسا:از کوزتم این قدر کار نمی کشیدن!!! هدا و مهوش نگاه هم کردنو خندیدن هدا:پس بیاید شام! جاویدو گلسا سر صندلی نشستن که دیدن هدا و مهوش نمی شینن جاوید با تعجب گفت:چرا سر پایین؟! هدا با لبخند گفت:ما پایین غذا میخوریم و رفتن همینجور مشغول خوردن غذا شدن که گلسا سوالی توی ذهنش خطور کرد گلسا:میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟ جاوید:بپرس...گلسا:پدرو مادرت...که جاوید سریع گفت: فوت کردن گلسا با درنگی گفت:متاسفم...پس اون شرکت...جاوید نگاه گلسا کرد وگفت:با تلاش خودم بوده...
جاوید:راستی! نزدیک امتحانای ترمته و چند تا گوشت توی بشقاب گلسا گذاشت گلسا:این خیلی زیاده! جاوید:باید انرژی داشته باشی...و خواست بره که یادش افتاد باید چیزی بگه:در ضمن...گلسا نگاهش کرد جاوید ادامه داد:حق نداری با کسی غیر از من مشروب بخوری فهمیدی؟ و بلند شد و رفت گلسا با لبخند ملیحی نگاه بشقاب پر از گوشتش کرد فردا صبخ گلسا به مدرسه ی جدید رفت که بین جمعیت مایارو دید متعجب گفت:چطور ممکنه؟! که مایا هم اونو دید و با جیغ پرید بغلشو گفت:دلم برات تنگیده بود! گلسا:من بیشتر! اما...چجور تو اینجایی؟ تو یه مدرسه ی دیگه بودی مایا:مگه بهت نگفته؟ گلسا:کی؟! چی؟! مایا:جاوید دیگه! منو اورده اینجا به پدرو مادرمن گفته و چشمکی زد و گفت: برای اینکه تو تنها نباشی! گلسا:من که باورم نمیشه...
10 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
5 هم بزار راستی دوستان ی داستان خیلی قشنگ گذاشتم درحال بررسیه اسمش?عشقی به رنگ خون?هستش وقتی منتشر شد حتما بخوانید ادامه هم داره
عزیز آرامشم بزار خیلی برام جالب بود??
ببخشید منظورم ادامشم بزار بود????
واييييييي.عاليههههه. اولش از جاويد بدم ميومد اما الان دلم براش سوخت . بدبخت شايانو كه ديگه نگووووو. عالييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي❤️❤️❤️❤️?
چرااا؟؟؟??? ممنونم
عالی بود
منتظر پارت بعدی هستم ?