11 اسلاید صحیح/غلط توسط: ♡ وی ♡ انتشار: 4 سال پیش 3,431 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
خب سلام بچه ها توی کامنت ها یه نفر گفت که برای شخصیت داستان اسم بزاریم و من اسم یوری رو پیشنهاد کردم و امیدوارم خوشتون بیاد به تست های دیگم سر بزنید ممنون
خب اول بالا رو بخون بعد بیا 🙂 خب انچه گذشت : برق ها رفت و من رفتم دم پنجره که ببینم کل منطقه برقاش رفته یا فقط ما هستیم وقتی برگشتم یهو ادامه ی داستان ... پام روی سرامیک لیز خورد و داشتم می افتادم که تهیونگ منو گرفت و من از خجالت خشکم زده بود اونم همینجوری بهم نگاه میکرد 😳 بعد صد سال بلخره خودم رو جمع و جور کردم و تشکر کردم و رفتیم ادامه ی فیلم رو ببینیم از زبان تهیونگ : دیدم یوری روی شونم خوابش برده 😴 خیلی ذوقیده ( ذوق ) بودم بعد بلندش کردم و گذاشتمش روی تختم خودم هم روی مبل اتاقم خوابیدم 🙂
فردا صبح از زبون تو : بلند شدم ساعت ۹ بود دیدم روی تختم 🤨 من کی اومدم اینجا 😐 ن... نکنه ... نه امکان نداره ... چی نکنه اقای وی منو اورده اینجا 😱 یا خدا دیگه روم نمیشه بهش نگاه کنم 🥴 که همون موقع تهیونگ بلند شد و گفت : چرا روت نمیشه منو نگاه کنی ؟ تو : چ ...چی .. شما از کجا شندین من که توی دلم گفتم تهیونگ : اره معلومه 😐 تو : اااا خب دیگه من برم به کارای خونه برسم فعلاً توی دلت : برم که دیگه برنگردم اون از دیشب اینم از الان 😢 چه خاکی به سرم کنم که همون موقع تهیونگ گفت : منم میام کمکت صبحانه رو بچینیم 🙂 تو : ن..نه لازم نیست شما استراحت کنین 🛌 تهیونگ : نه منم میام تو توی دلت : ای خدا بیا همین کم بود 😫 رفتیم و میز رو چیندیم کم کم همه اومدن و سلام دادن و شروع کردن به خوردن و تشکر کردن و رفتن نشستن دور هم من رفتم میز رو جمع کنم که تهیونگ هم گفت که میخواد کمک کنه جمع کنیم تو : نه لازم نیست من خودم جمع میکنم 🙂 تهیونگ همرو جمع کرد و من فقط یه قاشق بردم 😐😐😐😐😐😐 بعد رفتم که خونه رو یه دستی بکشم که
املی زنگ زد : تو : الو ؟ املی : سلام تو : علیکم و سلام 😒 املی : اوفففف بریم بیرونننننننن 🤪 تو : دوباره تو شروع کردی نمیام کار دارم 😠 املی : باشه خود دانی 😑 تو : اوففف الان چی کار کنم اخه یهو تهیونگ اومد و گفت : میتونی بری خونه کاری نداره تو برو 😊 تو : واقعاً ؟ تهیونگ : بله تو : ولی اخه... تهیونگ : اخه نداره تو برو خوش بگذرون همش داری کار میکنی 😇 تو : ممنون تهیونگ : ولی ساعت ۱ خونه باش 😊 تو : چشم قول میدم ممنون از شما املی پشت گوشی : یوری 😐 اون کی بود داشتی باهاش حرف میزدی صداش اشنا بود 😐 تو : اممم چیزه هیچکس میام توضیح میدم الان میرم لباس هامو بپوشم فعلاً املی : باشه بای
پوشیدم و راه افتادم که برم که تهیونگ دستم رو گرفت و گفت : مراقب خودت باش 😊 تو : اممم 😳 چشم حتماً ... فعلاً 👋 تهیونگ : فعلاً رفتم پایین و یه حس عجیبی داشتم که اقای وی دستم رو گرفت 😳 نشستم و سلام دادم و راه افتادیم که املی فضول شروع کرد به سوال پرسیدن که گفت : راستییییی اون مرده کی بود باهاش حرف میزدی ؟ .... نکنه دوست پسر داری ؟ 🤨 تو مگه سینگل به گور نبودی ؟ 🤨🤨🤨 تو : امممم چی چی داری میگی برای کار رفتم خونه ی کسی کار میکنم 😑 املی : ولی صداش اشنا بود 🤨 تو : 😳 اممم... چیزه نه اشنا نبود که 😳 املی : نکنه..... تو : کی کی ؟ ها بگو ببینم کی ؟ 😳 املی نکنه : اون بود 🤨 تو : کدوم ؟ 😳 املی : همون همون همونی که توی دانشگاه عاشقت بود 😛 تو توی دلت : اخیش خیالم راحت شد 🥴 تو : نه نه اون نیست یه مردیه براش کار میکنم دیگه 😁 میونگ : حالا بیخیال برو چهار تا بستنی بخر بیا .. تو چی میخوای املی ... بعد خوردن رفتیم توی یه پارک و قدم زدیم بعد تقریباً ساعت ۱ بود به بچه ها .گفتم که دیر به کارم میرسم و رفتیم و من رفتم خونه ساعت ۱:۳۰ بود درو زدم و جین در رو باز کرد عذرخواهی کردم و لباس هامو عوض کردم و رفتم که ناهار درست کنم که اقای سوکجین هم اومد کمک و با هم یه غذای خوشمزه درست کردیم بعد اوردم چیندم پای میز بعد رفتم که به خونه برسم که جیهوپ گفت که برم همراه اونا ناهار بخورم ولی من گفتم که ممنون میل ندارم ولی داشتم از گرسنگی میمردم 😐
خونه که کاراش تموم شد رفتم توی گوشی نیم ساعت بعد : کلم توی گوشی بود که دست یه نفر رو روی شونم حس کردم برگشتم و نگاهش کردم دیدم اقای تهیونگ بود گفت : توی گوشیت چی داری نگاه میکنی ؟ منم که داشتم عکسای تهیونگ رو نگاه میکردم توی گوشیم گفتم : اممم .. چیزه ..هیچی تهیونگ : اِ این که منم توی گوشیت تو: اهههه نه 😰 ببینید اخه شما معروفین و ... تهیونگ : باشه باشه .. بزار منم ببینم ... واییی ۵۰۰۰ عکس از من داری 😱 من خودم کلاً روی هم ۵۰ تا عکس از خودم دارم 😐 تو : 😳😳😳 توی دلت : بیا همینو میخواستی ؟ 🤐 وایییی خدا بهتر استفا بدم اصلاً چرا قبول کردم اههههه اون که داشتم می افتادم بعدش روی تخت گذاشته بود منو بعد دستم رو گرفت حالا هم از این اخه چراااااااااااااااااااااااااا نویسنده : خیلی درگیره شاید تا ۵ سال درست حسابی نشه 😐 بعد ویدیو ها هم دید و کلاً به باد رفتم تقریباً ساعت ۷ بود و رفتم شام درست کردن و اوردم خوردن ایندفعه با زور باهاشون خوردم 😐 فردا :
صبح بلند شدم کارا کردم ساعت ۱ شد غذا رو درست کردم بعد رفتم توی اتاق دلم برای مامانم تنگ شده بود اهنگ غمگین از بی تی اس گذاشتم و هندزفری رو گذاشتم توی گوشم و گریه میکردم که اقای وی اومد نشست کنارم و من یهو سه متر پریدم توی هوا تو : اقای وی شما خوردین ؟ تهیونگ : بله دستتون درد نکنه خیلی خوشمزه بود تو : اوا خب من برم میز رو جمع کنم تهیونگ : نه لازم نیست منو بچه ها جمع کردیم تو : اااااا ببخشید حواسم نبود 😔 تهیونگ : اشکالی نداره ... داشتی گریه میکردی ؟ تو : اااا نه ... گریم کجا بود اخه 😳😖😭 تهیونگ : بیا داری گریه میکنی که ...چیزی شده ؟ توریت شده ؟ حالت خوبه ؟ تو : بله خوبم فقط دلم برای مامانم خیلی تنگ شده الان حتماً دلش برام تنگ شده بهش نگفتم اینجا کار میکنم 🤧 اجازه میدین به دیدنش برم ... زود برمیگردم تهیونگ : اممم باشه ولی چیزی نخوردی غذا بیارم برات ؟ تو : نه فقط اجازه بدین برم پیش مامانم برگردم 🥺 تهیونگ : امممم ... باشه ولی گریه نکن میبرمت تو : نه خودم میرم شما زحمت نکشین تهیونگ : نه چه زحمتی
رفتیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم طرف خونه ی من ... رسیدیم و زنگ خونه رو زدم خیلی دلم برای مامانم یه ذره شده بود در و باز کرد خیلی خوشحال بودم که یهو زد توی گوشم 😪 همونجوری موندم مامانم : دختره ی بی حواس تا الان کجا بودی ؟ نمیگی ادم نگرانت بشه ؟ تا این دو روز کدوم گ.و.ر.ی بودی ها جواب منو بدههههه تو : مامان ... توضیح میدم ... مامانم : هیچ توضیحی نمیخوام برو وسایلت رو جمع کن و از این خونه برو تو : ولی اخه مامان 🥺 مامانم : همین الاننننننن دویدم و رفتم توی اتاق و وسایلم رو ور داشتم و اومدم پایین خداحافظی کردم ولی حتی بهم یه نگاه هم نکرد با گریه دویدم پایین سوار ماشین شدم تو : اقای کیم من دیگه براتون کار نمیکنم پول ها هم مال خودتون لطفاً منو ببرین هتل 😭 تهیونگ : چ...چی منظورت چیه چرا گریه میکنی ها ؟ تو خودم میرم خدانگه دار 😖 تهیونگ دستم رو گرفت و گفت : بشین بیا پیش ما من اتاقم از همه بزرگتره تو : ولی ... تهیونگ : ولی نداره بشین بریم تو : 😓
رفتیم خونه وقتی اعضا منو با چشم گریون دیدن حالشون یه جورای بد شد بعد رفتم توی اتاق اقای وی و لباس هامو عوض کردم و رفتم ناهار درست کردم و رفتم توی اتاق اقای وی و داشتم ریز اشک میریختم هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و خوابم برد ۱ ساعت بعد بیدار شدم سرم بیش از حد درد میکرد یکی روم پتو انداخته بود بلند شدم و سرم گیج رفت و افتادم زمین حالم اصلاً خوب نبود همونجا روی زمین افتادم نای راه رفتن نداشتم سرم هم خیلی خیلی درد میکرد یهو اقای وی اومد داخل اتاق و منو بغل کرد و برد روی تخت گفت : حالت خوبه یوری من : ن..نه.. سرم ..سرم خیلی درد میکنه اهههههه تهیونگ بلند شو ببرمت بیمارستات من : نه فقط یه قرص سردرد بهم بدین توی کیفم توی کیفم هست قرص هارو اورد و خوردم یکم اروم تر شدم دیدم اقای وی برام سوپ درست کرده اورده تو : اممم دستتون درد نکنه معلومه خوشمزه هست 😋 تهیونگ : اممممم بخور تا خوب شی 😊 من : چشم ... به چه خوشمزه هست 🙂 تهیونگ : ولی بهتر دست پخت تو نیست 😉 من : اقای وی تهیونگ : بله ؟ من : چرا همش حواستون بهم هست چرا برام سوپ درست کردین من فقط یه خدمتکار ساده ام تهیونگ : امممم ... خب همینجوری 😐 من : اهاااااااا 😳 تهیوتگ : اره 😐 بعد بلند شدم نشستم روی زمین و اهنگ از تی اس رو گذاشتم توی گوشم تهیونگ : چی گوش میدی میدی منم گوش کنم ؟ تو : بله ...بفرمایین تهیونگ : عجب صدایی دارم من 😌 تو : بله صداتون خیلی قشنگه ... امممم ساعت ۸ برم شام درست کنم بلند شدم که یهو
اقای وی هم همینجور میومد جلو من : اقای وی دارین چی کار میکنین ؟ که خوردم به دیوار و اونم دستش رو گذاشت روی دیوار و لباش رو روی لبام 😳 گذاشت بعد یه چند سانیه گفت : یوری من دوست دارم خیلی خیلی خیلی حتی توی خطر می افتم ولی تورو نجات میدم حالا تو بگو منو دوست داری ؟ من : اقای وی حالتون خوبه ؟ الان چی کار کردین 😳 تهیونگ : بله من کاملاً حالم خوبه و جدی ام من : منم شمارو خیلی دوست دارم اینو از ۵ سال پیش داشتم ولی اگه اعضا بفهمن چی تهیونگ من و برد پیش اعضا بچه ها من یوری رو دوست دارم ولی یوری میترسه شما بفهمین اعضا : نه چرا بترسه مبارک باشه تهیونگ حالا دیدی حالا منو دوست داشته باش تا ابد من : باشه 😊 بعد شب بازی کردیم و من از جانگ کوک بردم و اون ناراحت شد بهش شیر موز دادم و خیلی خوشحال شد 😅 بعد شام مهمون وی شدیم بعد اخر شب همه خواستن فیلم ترسناک ببینن منو وی هم رفتیم خوراکی بخریم بعد پیاده رفتیم که تهیونگ گفت : دیگه منو اقای وی صدا نکن بگو عشقم ، عزیزم ،ته ته یا گوگولی یا ... من : باشه چشم عزیزم خوبه ؟ تهیونگ : اره خوبه :) بعد گفت تو اینجا بمون من زودی میام 😊 من : باشه ولی زود بیا من میترسم تهیونگ : اممم خب باشه همینجا باش الان میام وقتی رفت ...
خب این پارت هم تموم شد و جای حساس کات کردم 😁
لایک و کامنت فراموش نشه وگرنه دیر میزارم داستان رو پس لایک کنین تا بعد 🙃💋 بای ارمی ها
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
16 لایک
چرا آخه خدمتکااااار
یکی به من ... اخه اقای وی تهیونگ چیهههه؟؟؟ اینو کجای دلم بزارم
داستانت عالیییییییییییی بود
لطفا پارت بعدی رو زودتر بزار
بچه ها به جان مادرم من تا پارت ۴ نوشتم منتشر نمیشه
میخواستم یوری رو جر بدم چرا به تهیونگ میگفت اقای وی مرض داره😹😹
به خاطر تحدیدت هم دنبالت کردم، هم لایک ، هم کامنت بزار پارت بعدی و جان من🤓🥺🥺
😅😅😅
واقعا درک نمیکنم چرا شما نویسنده ها جای حساس کات میکنید🥀😑🤣شوخی کردم خودم هم رمان مینویسم و منم که مرض دارم جای حساس تموم میکنم میدونم چه حالی میده😅❤😁عااااااااااااااااالی 🥰🤩❤زود به زود بزار پِلیز❤🤭🥺
داستان عالییییییییییی بود کیوتم