بخاطر متینا جان که درخواست چهارمین را کرده بود اینا نوشتم
صبح زودتر از همه بیدار شدم تا با مادرم یک داستان سر هم کنیم و قرار شد بگیم
رفتیم پارک بخاطر اینکه یه برنامه داشته و دم جکشون به یکی از فشفشه ها گیر کرده و سوخته
مادرم گفت :(( راستی مطمعنی امروز در مدرسه در امانی ؟ )) گفتم :(( آره تازه اگه بهم حمله کنن به پلیس زنگ میزنم اتفاقی نمیوفته .)) مادرم نفس عمیقی کشید و گفت :(( خدا را شکر.)) بعد راه افتادم وسط های راه
حس کردم یکی از پشت سر داره بهم نزدیک میشه از گوشه ی چشم دیدم همونه که اون اتاقه را آتش زده پس سرعتم را زیاد کردم و خودم را بی اعتنا نشان دادم و به پلیس زنگ زدم
آدرس مدرسه ام را بهشان دادم آنها هم امدند و گفتند
بقیه ی داستان از زبان پلیس ها : وای هممون فهمیدم اون کی بود اون همون مجرم دیوانه لری آل بود
از زبان همون دختره (جسیکا اسم شخصیت اصلیه ) خلاصه رفتم مدرسه وقتی داشتم برمی گشتم دوستام پیشنهاد کردن به عتیقه فروشی کنار مدرسه یه سری بزنیم منم قبول کردم
رفتیم داخل اونجا مثل همیشه بوی خاک میداد برای همین اونجا فقط مغازه ی مورد علاقه یمان نبود جایی بود که از دست قلدرترین دختر مدرسه سانی در امان بودیم چون او به خاک حساسیت داشت
رفتیم داخل اونجا مثل همیشه بوی خاک میداد برای همین اونجا فقط مغازه ی مورد علاقه یمان نبود جایی بود که از دست قلدرترین دختر مدرسه سانی در امان بودیم چون او به خاک حساسیت داشت
ما شبیه بیشتر وسایل آنجا را در خانه داشتیم از خانم فروشنده ( خانم جودی ) پرسیدم:(( چیزی دارید که خاص باشه و خیلی قدیمی ؟ ))گ:((بزار ببینم )). بعد یه جعبه که روش یه بید مجنون هک شده بود نشانمان داد گفتم:(( میشه بازش کنید ؟ )) با ترس به نشانه ی مثبت سر تکان داد درش را باز کرد ناگهان درخشید و ما به داخل اون رفیتم همینجوری داشتیم میتابیدیم وقتی تابشمان تمام شد خواستم چشمانم را باز کنم که یک هو نفهمیدم چی شد که فقط حس کردم روی جای نرمی هستم و بعد بیهوش شدم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (1)