
خب حرفی ندارم برید سراغ داستان.تو کامنت ها بگید چطور بود.
از زبان مرینت:داشتم به جعبه معجزه گر ها نگاه میکردم.که متوجه شدم یک معجزه گر نیست .تاحالا اونو ندیده بودم.گفتم تیکی چرا این معجزه گر تیست.گفت:اون قوی ترین معجزه گره.سالها قبل اون گم شد.چند تا از نگهبان ها تصمیم گرفتند اونو پیدا کنند ولی وقتی سفرشون رو شروع کردند کسی دیگه اون هارو ندید.گفنم:برای چی؟گفت نمیدونم.ولی اینو میدونم که اون قوی ترین معجزه گره.اون حتی از معجزه گر کفشدوزک هم قوی تره.اون اولین معجزه گر بود.ولی حالا دیگه همه اونو فراموش کردنند.گفتم:خب قدرتش چیه؟تیکی گفت:اون قدرت تمام معجزه گر هارو داره.ولی اون هیچ وقت استفاده نشده.اون قدرت بیش از حدی داره .تاحالا چند نفر بیشتر اونو استغاده نکردنند.ولی اون ها مردنند.گفتم:پس به چه دردی می خورد.گفت:
خب اگه اون از بین بره تمام معجزه گر ها از بین می رند.بعضی ها می گفتند اون یک معجزه گر نفرین شده است.بعصی ها هم میگفتنند که کسی میتونه اونو استفاده کنه که عشق واقعی رو تجربه کنه.گفتم چه جالب.حالا کسی میدونه اون کجاست.گفت :نه.ولی این معجزه گر دیگه فراموشش شده.گفتم:باشه.حالا کسی میدونه که اون چرا گم شده؟گفت:من نمیدونم.حالا مهم نیست.گفتم:چرا خیلی مهمه اگه ما تونستیم اونو پیدا کنیم می تونیم هاکماث رو شکست بده.تیکی گفت:مرینت زیاد هیجان زده نشو.اول اینکه کسی میتونه اونو استفاده کنه که عشق واقعی رو تجربه کرده باشه.دوم اینکه اون کسی که اینو استفاده می کنه قبلا انتخاب شده.این معجزه گر خدای تمام معجزه گر هاست.البته اینو میدونم که کسی که انتخاب میشه مصل تو دست و پا چلفتیه.
گفتم:من دست و پا چلفتی نیستم.گفتش :باشه.و اینکه این معجزه گر به دست انسان ها ساخته شده.افسانه ها میگند قرن ها پیش یک دختر که حدودا بیست سالش بود به یک کوهستان رفت .اون دختر یک جادوگر بود.اون می تونست جادو کنه.اون یک آدم معمولی نبود.مردم فکر می کردنند اون یک هیولا بود.برای همین مجبور شد به یک کوهستان فرار کنه.جادویی که اون داشت قدرت ساختن بود.اون توی کوهستان یک پسر همسن خودش ملاقات کرد که مثل خودش جادو داشت.ولی اون قدرت تخریب رو داشت.اون ها پس از ملاقات هم عاشق هم شددند.اون ها تصمیم گرفتند که قدرت هاشون رو برای نسل های آینده بزارند.
اونها یک گردنبند که به شکل یک قلب بود برداشتنند و قدرت هاشون رو به اون منتقل کردند.ولی اونها که از جادو درست شده بودنند مردند.چون قدرت هاشون تمتم شد.همون موقع جسدشون تبدیل به دو معجزه گر کفشدوزک و گربه شد.بعد از اون معجزه گر اصلی چند معجره گر دیگه به وجود اومد.گفته میشه چون اون پسر تنها کسی بود که اون دختر ررو دوست داشت کسی میتونه از اون معجززه گر استفاده کنه که عشق واقعی رو تجربه کنه.البته بعد از درست شدن تمام معجزه گر ها رو انسان ها برداشتند.اون ها خوب از اون ها استفاده کردنند و به درستی ازسش مراقبت کردنند.تا اینکه به دست یک کسی افتاد که نمیتونست ببینه اون معجره گر قراره به دست کسی دیگه ای بی افته.برای همین اونو نفرین کرد.
اگر کسی اون معجزه گر رو بتونه استفاده کنه یک هیولایی به وجود میاد که تمام زمین رو نابود می کنه.گفتم:وایمن دیگه انقدر نخواستم توضیح بدی ولی ممنون.وقتشه برم اونو پیدا کنم و به جعبه برش بگردونم.تیکی گفت:نه.وقتشه بری مدرسه.دیدم ساعت دهه.گفتم وای تیکیییییییییییییییییییی.سریع برای مدرسه اماده شدم.
دنبال بهونه برای دیر اومدن میگشتم .چیزی پیدا نکردن.همین که رسیدم مدرسه دیدم مدرسه بستس.گفتم وای چیشده.تیکی شروع کر به خندیدن:مرینت تعطیلات شروع شده کجایی.گفتم:وای یادم رفته بود.برگشتم به خونه.سریع خودم دو انداختم رو تختم.که یهو یه چیزی به فکرم رسید.گفتم تیکی تاحالا کسی شک کرده بود که کسی معجزه گر رو دزیده.تیکی گفت نه.گفتم:شاید اون
خب دوستان پارت اول تمام شد.تو نظرات بگید چطور بود.
ببخشید اگه کوتاه بود.پارت بعدی بیشتره.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)