سلام من به پاتر هدا و مالفوی هدا ی عزیز من اومدم با پارت 2 ناظر منتشر کن این داستان 1 پارتش منتشر نشه دیگه نمیشه ادامه اش داد
قلعهی هاگوارتز بعد از مراسم گروهبندی کمکم آرام گرفت. شمعهای شناور سالن بزرگ یکییکی خاموش شدند و دانشآموزان تازهوارد، خسته اما پرهیجان، همراه با راهنمایان گروههایشان به راه افتادند. سنگهای سرد زیر پا، پلههایی که انگار پایان نداشتند، و دیوارهایی که پر از نجوا و تصویر بودند، همهچیز برای اولین بار اتفاق میافتاد. هری با چشمانی که از شگفتی برق میزد، مدام اطراف را نگاه میکرد. — «باورم نمیشه واقعاً اینجاییم.» این را آرام به رون گفت. رون شانه بالا انداخت، اما لبخندش را نتوانست پنهان کند. — «اگه غذاش مثل شام امشب باشه، من حاضرم تا آخر عمر اینجا بمونم.» هرماینی چند قدم جلوتر راه میرفت. کتابش را محکم بغل کرده بود، بیشتر از سر عادت تا نیاز. ذهنش هنوز درگیر نگاه کوتاهی بود که در سالن بزرگ اتفاق افتاده بود؛ نگاهی که نه تمسخرآمیز بود و نه دوستانه، فقط دقیق. در خوابگاه گریفیندور، دخترها با هیجان تختها را انتخاب میکردند و با هم حرف میزدند. هرماینی کنار تختش نشست، کفشهایش را درآورد و وانمود کرد به حرفها گوش میدهد. ساعت شنی کوچک روی طاقچه آرام شن میریخت. وقتی چراغها خاموش شد، صداها یکییکی خوابیدند. خستگی مراسم بالاخره اثرش را گذاشت. اما هرماینی بیدار ماند. بعد از مدتی که مطمئن شد همه خوابند، آرام از تخت پایین آمد. قلبش تند میزد، اما تصمیمش روشن بود. ردایش را پوشید و بیصدا از خوابگاه بیرون رفت. راهروها در شب اول تاریکتر و مرموزتر از چیزی بودند که تصور میکرد. هاگوارتز انگار نفس میکشید. حیاط شمالی سرد و ساکت بود. درخت بزرگ زیر نور ماه سایهای بلند روی زمین انداخته بود. — «اومدی.» هرماینی برگشت. دراکو مالفوی از سایهها جلو آمد. هنوز ردای اسلیترین به تن داشت، مرتب و بیچین، انگار شب اول هم چیزی از کنترلش خارج نشده بود
— «فقط میخواستم بدونم این کار جدیه یا نه.» هرماینی گفت. — «و حالا؟» دراکوی نگاهش را مستقیم به او دوخت. — «حالا اینجایم.» چند لحظه سکوت بینشان افتاد. — «ما حتی همدیگه رو نمیشناسیم.» هرماینی ادامه داد. — «این میتونه اشتباه باشه.» — «یا شروع.» دراکوی آرام گفت. — «همه فکر میکنن امشب فقط یه پایانه. من اینطور فکر نمیکنم.» هرماینی دستهایش را به هم گره کرد. — «این فقط حرف زدنه. نه بیشتر.» — «فعلاً.» دراکوی سر تکان داد. صدایی دوردست از داخل قلعه آمد. هرماینی یک قدم عقب رفت. — «باید برگردم.» — «میدونم.» بدون خداحافظی رسمی از هم جدا شدند. هرماینی در تاریکی راهروها ناپدید شد و وقتی به خوابگاه برگشت، همه خواب بودند. روی تخت دراز کشید، اما ذهنش آرام نبود؛ فقط مطمئنتر شده بود. صبح، هاگوارتز با همهمه بیدار شد. هری با هیجان از پنجره بیرون را نگاه میکرد و دربارهی همهچیز سؤال میپرسید. رون غر میزد که هنوز خوابش میآید. — «هرماینی، دیشب خوب خوابیدی؟» هری پرسید:
— «تقریباً.» جوابش سریعتر از حد معمول بود. رون نگاه کوتاهی به او انداخت، اما چیزی نگفت. بعدازظهر، هر سه به کتابخانه رفتند. هری و رون چند میز آنطرفتر نشستند و مشغول ورق زدن کتابهایی شدند که بیشتر برای سرگرمی بود. هرماینی کمی جلوتر نشست، جایی که دید خوبی به راهرو داشت. چند دقیقه بعد، سایهای روی میز افتاد. — «اینجا همیشه امنتره.» هرماینی سرش را بلند کرد. دراکو مالفوی ایستاده بود، کتابی در دست، رفتارش آنقدر عادی که اگر کسی نگاه میکرد، فکر میکرد فقط دنبال جا میگردد. — «تو این بخش نمیای معمولاً.» هرماینی آرام گفت. — «بعضی وقتها استثنا لازمه.» دراکوی نشست، با فاصلهای حسابشده. چند لحظه فقط صدای ورق خوردن کتابها شنیده میشد. — «دوستات نزدیکن.» دراکوی زیر لب گفت. — «برای همین باید طبیعی باشه.» هرماینی جواب داد. — «دیشب نباید اتفاق میافتاد.» او ادامه داد
— «ولی افتاد.» دراکوی گفت. — «و حالا اینجاست.» هرماینی انگشتهایش را روی لبهی میز فشرد. — «این میتونه دردسر درست کنه.» — «همهچیز مهم دردسر داره.» دراکوی نگاهش را بالا آورد. — «سؤال اینه که میخوای فرار کنی یا دقیق نگاهش کنی.» از آنطرف کتابخانه، صدای خندهی کوتاه رون آمد. هری چیزی گفت که شنیده نشد، اما حضورشان محسوس بود. — «باید حد و مرز داشته باشه.» هرماینی گفت. — «قبوله.» دراکوی آرام جواب داد. — «و مخفی.» — «کاملاً.» دراکوی بلند شد و میان قفسهها ناپدید شد؛ درست مثل کسی که فقط کتابی را عوض کرده باشد. هری سرش را بلند کرد. — «همهچی خوبه؟» هرماینی کتابش را بست. — «آره. فقط داشتم فکر میکردم.» رون مشکوک نگاهش کرد، اما سکوت کرد. و هرماینی فهمید: بعضی چیزها از همان شب اول شروع میشوند، اما فقط در روزهای بعد است که وزن واقعیشان معلوم میشود.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
👌👌nice👌👌
Thank you