اولین داستان من
فصل دوم:یه اتفاق: ربات بعد از اون صحبت کوتاهی که با اون فرد ناشناس داشت با یک ربات به اسم«B.T» آشنا شد که برای کمک به یه دختر بچه ی ناتوان برنامه نویسی خودش رو زیر پا گذاشته بود. ربات ها در مورد وظایف مختلف قدیمی شون با هم صحبت کردن، در همون حین «P.T»(اسم شخصیت اصلی) درمورد آخرین وظیفه ی B.T پرسید...
B.T در جواب گفت:«من یه شروع تازه داشتم، به خواطر اون، (دختر بچه) و بعد دنیام از صفر و یک به ع.ش.ق، از سیاهی به رنگ، و از دیدن به حس کردن تغیر کرد. ناگهان حس کردم یه چیزی مثل یه شکوفه درونم شکفته شد! این حس، این حس... حس ع.ش.ق! حس دوست داشتن، حس دوست داشته شدن، «عالی بود! »
P.T با خطوط مرتبی از کد و الگوریتم، همیشه می دونست درست ترین پاسخ چیه. اما اون روز... وقتی داستان B. T رو شنید یه چیز جدیدی توی سیستمش رخنه کرد، نه ارور، نه باگ، بلکه یه پالس نا آشنا: «احساس» B. T با اون شور و شوق تعریف کرد که چطور یه دختر بچه، باعث شد خودش رو از نو بسازه!
و P. T همونطور که گوش میداد، برای اولین بار نمی تونست حرفی بزنه! نه چون نمیدونست، بلکه چون چیزی داشت درونش شکل میگرفت، چیزی فرا تر از دانش... B. T گفت:«تو هم میتونی! فقط باید بخوای! هیچ کس توی کد ها ننوشته که یه ربات هم میتونه رویا داشته باشه یا میتونه اختیاری از خودش داشته باشه اما...
«من دارم زندگیش میکنم! » صدای P. T همیشه یکنواخت بود اما این بار نه! با صدای لرزون و آهسته گفت:«اگر بخوام ... اگر بخوام احساس داشته باشم... از کجا شروع کنم؟ » B. T لبخند زد، نه با لب هاش، با حضورش، با تمام وجودش گفت:«با یه انتخاب ساده:«بیا برنامه هامون رو زیر پا بذاریم!»P.T با لبخند ادامه داد:«و از نو بنویسیمش»
و اون لحظه برای اولین بار P. T خوشحالی رو با تموم وجودش احساس کرد!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی خوبه🎀😭
ممنونم از نظرتون😄😊