آیینهها فقط تصویر ما را نشان نمیدهند... گاهی همدمی میشوند از دنیایی دیگر برای تنها نبودنت!
«از زبان دراکو» از هاگوراتز بیرون زدیم و به دریاچه رسیدیم یکم نشستیم که تصمیم گرفتم حرفم رو بزنم گفتم: راستش اسکارلت ما اسلایترینی ها نباید با گریفیندوری ها رفاقتی داشته باشیم این یه قانون نانوشته بین تمام بچه های گروهه از اونجایی که سالازار اسلایترین و گودریک گریفندور که بنیان گذاران اصلی این دوتا گروه بودن باهم رقابت داشتن، اعضای گروه ها هم باهم رقابت دارن یسری بچه ها وقتی داشتی تو کتابخونه با پاتر و رفقاش حرف میزدی دیدنت و خبرا بین بچه ها پیچیده مراقب خودت باش چون اگه اسنیپ بفهمه قطعا مجازاتت می کنه چهرش توهم رفت گفت: اصلا فکر نمیکردم همچین اتفاقاتی افتاده باشه بعدشم من بیشتر داشتم باهاشون دعوا می گرفتم تا حرف زدن و از همه مهمتر من هرکاری دلم بخواد انجام میدم نه مجازات اسنیپ برام مهمه و نه حرف های بقیه ممنونم که بهم اطلاع دادی بعد از گفتن مسئله ی اصلی با وردی که پارسال یاد گرفته بودم یه دسته گل رز قرمز ظاهر کردم و بهش هدیه دادم بعد از مدتی کنار دریاچه نشستن بلند شدیم و به سمت هاگوارتز راه افتادیم و هرکس به اتاق خودش رفت
«از زبان اسکارلت» وارد اتاق شدم که با چهره ی جوآنا و پانسی و دختر جدیده رو به رو شدم جوآنا تا گل رو دستم دید فریاد زد: بههه بهههه تاریخ عروسی کی هست؟ اصن داماد کیه؟ پانسی با صدای نخراشیدش گفت: وایییی نکنه به دراکو ج.و.ن.م معجون ع.ش.ق خورونده باشییی بترکه چشم حسودایی که نمیتونن منو کنار ع.ش.ق.م ببینن که با حرف جوآنا لال شد: خوبه خوبه انگار عمه ی من بود دیشب محلت نداد دراکو جونت همچین کسیم نیست همه بخوان ازت بگیرنش بعدشم ا.ح.م.ق جان ما اصلا طرز تهیه معجون ع.ش.ق رو یاد نگرفتیم من که دلم میخواست آتیشیش کنم و دوباره بهش بپرم گفتم: اتفاقا دراکو جونت بهم هدیه داده راستی جوآنا می گفتن رز قرمز نشونه ی چیه؟ جوآنا لبخند خبیثانه ای زد و گفت: میگفتن نشونه ی ع.ش.ق آتشینه مگه نه تیلی؟ دختر جدیده گفت: آره تازه وقتی یه پسر به یه دختر چند تا شاخه گل رز قرمز میده یعنی هیچکس حتی مرگ هم نمیتونه از هم جداشون کنه من ادامه دادم: چه برسه به یه دختر مو مصری جیغ جیغو پانسی که داشت از حرص می ترکید به در حمله ور شد و گفت: الان میرم میارمش ببینم راست میگی یا نه و در رو پشت سرش محکم بست که داد زدم: هوششش اینجا طویله بابات نی درو محکم می بندی ها
تو این فرصت یکم با تیلی یا همون تیلدا آشنا شدم بچه ی باحال و البته مهربونی بود پانسی درو با لگد باز کرد که تحمل نکردم و گفتم: هوی چته دوباره رم کردی و به سمتش حمله ور شدم و یقه اش رو گرفتم و تا اومدم با سر بکوبم تو دماغش که بشکنه و دلم خنک بشه (انرژی زنانش تو حلقم🤣) صدای دراکو اومد دستپاچه شدم و پانسی رو پرت کردم اون ور که با تخت برخورد کرد و صدای جیغش دوباره بلند شد اصلا کاش لال میشد سلامی کرد و خودشو انداخت تو اتاق و در رو هم پشت سرش بست جوآنا که مسخره بازیش گل کرده بود گفت: جوووون بابا آقا دوماد تشریف آوردن مبارک باشه الهی به پای هم نفت بشید دراکو با تعجب به حرف هاش گوش میداد نمیدونم از لحن حرف زدنش تعجب کرده بود یا چرت و پرت هایی که داشت تلاوت می کرد تو اولین برخوردشون جوآنا خیلی مؤدب و آروم بود از بچگی به این مدلی رفتار کردن عادتمون داده بودن و اینجوری تربیت شده بودیم دراکو نمیدونست قضیه چیه که پانسی گل ها رو از دستم قاپید و به دراکو چسبید و گفت: ن.ف.س.م این دختره ی ن.ف.ه.م میگه اینارو تو بهش دادی من که میدونم دروغ میگه و تو به من خ.ی.ا.ن.ت نمیکنی بهش گفتم چقدر ع.ا.ش.ق همیم و عمرا از همدیگه جدا بشیم دراکو از پانسی فاصله گرفت و گفت: اتفاقا اینارو من به اسکارلت دادم اسکارلت بهترین دوستمه فهمیدی؟ اذیتش کنی با من طرفی جوآنا اعلام حضور کرد: رو منم حساب کن داوچم یجوری سر و ته این دختره ی آویزون رو بهم بدوزم که شبیه توپ بشه باهاش یه دست والی بزنیم تیلدا سعی داشت جو اتاق رو عوض کنه الحق که این دختر باید هافلپافی میشد پانسی با اینکه دماغش سوخته بود ولی هنوز از رو نرفته بود دستشو دور دست دراکو ح.ل.ق.ه کرد و همونطور که به دراکو نگاه می کرد پیشنهاد داد بریم شام بخوریم
اولین بار بود که با این گ.و.س.ا.ل.ه موافق بودم به سمت در خیز برداشتم و گفتم: هرکس دیرتر برسه باید یه هفته تکالیف بقیه رو انجام بده همه عین یه دسته کفتار گشنه به طرف سرسرای غذاخوری دویدیم نفر اول بودم که با برخورد به یه نفر محکم زمین خوردم سرمو که بالا آوردم دیدم هری و رفقاشن هری دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: حالت خوبه اسکارلت؟ دستشو گرفتم و بلند شدم لباسمو تکوندم و معذرت خواهی کردم و دوباره به سرعت دویدم مطمئننا آخر می شدم وقتی رسیدم طبق انتظارم همه سر میز نشسته بودن و آخر شده بودم دراکو به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت: برات جا نگه داشتم بیا بشین رفتم و کنارش نشستم اون طرف دراکو پانسی نشسته بود و با ناز و عشوه ی حال بهم زنش داشت زر میزد نگاه دراکو بهم التماس می کرد بهش کمک کنم تا از دست این دختره ی وراج نجات پیدا کنه از اونجایی که منم دختر خوب و کمک رسونی بودم صندلیمو برداشتم و رفتم وسط پانسی و دراکو نشستم پانسی که از عصبانیت داشت ف.ش.ا.ر میخورد صندلیشو برداشت و تا خواست بزاره اون طرف دراکو، جوآنا خودشو به دراکو نزدیکتر کرد و پانسی نتونست بشینه حالش گرفته شد و اومد دوباره بغل من نشست و تا آخر شام بدجور نگام می کرد هم من از کارم راضی بودم هم دراکو پس اهمیت ندادم بعد از شام رفتیم تو اتاقامون ولی هیچ کدوممون خوابمون نمی برد تصمیم گرفتیم با بچه ها جرئت حقیقت بازی کنیم نوبت به پانسی رسید که از من سوال بپرسه و چیزی رو پرسید که خودم هم جوابش رو نمیدونستم « به دراکو ع.ل.ا.ق.ه داری؟» و تنها جوابی که میتونستم بهش بدم همین بود «نمیدونم» بعد از دو دست بازی کردن تصمیم گرفتم بخوابم فردا اولین کلاسمون رو با پروفسور اسنیپ داشتیم و اصلا دلم نمیخواست سر کلاسش خواب آلود باشم یا دیر برسم
پایان پارت ششم: )💘 امیدوارم خوشتون بیاد ببخشید اگر کم بود
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
معرفی داستان Miss Black برسی
کسی ناظره برسی کنه ممنون میشم سازنده پین
عالیییی بود
منتظر پارت بعدی هستم❤❤💝💝
خیلی خوب بود
زود ادامه اش رو بزا خیلی باحاله
عالی بود
عالی بود ❤❤❤
مثل همیشه عالیی
عالیییییی✨
فرصت🎀