"باور نمیکنم.تو کسی که شبیهشی نیستی."و بدوناینکه به جای دیگری جز من بنگری. . . کمی از من دورتر میروی.جوری که انگار باور داری که من دیگر خودم نیستم.جوری که حتی من هم به خودمشک میکنم که: "اگر من خودمنیستم. . .پس چه هستم؟" اما نگاهترسیدهای که به من دارد وجودم را نامطمئن میکند.چه باید بکنم زمانیکه ایندختر انقدر از گفتهاش مطمئن است؟وقتی حتی نمیدانم چرا اینرا به من میگوید؟
میگویم:"چرا. . .دختر پستچی عزیز من؟"میبینمش و فقط میخواهم مطمئنش کنم که اینمنم.آغوش بیچونو چرایاو.اما انگار جملهام فقط بیشتر میترساندش:"اونجوری صدامنکن !تو . ." و قطرات اشکاز روی صورتش میچکند روی لباسش:" . . .تو فقط یه تلویزیونی ! " و این بیمعنیاست.این جمله.و فقط نمیدانم چرا انقدر میترسم.صورتم را لمسمیکنم.هماناست.پس مشکل از چیست؟ زمزمه میکنم:"وایخدایمن . . ."
میخواهم چیزی به او بگویم ولی فقط صداییبیمعنی بیرون میدهم.پس نگاهم را به وجودش خیرهمیکنم و منتظر میمانم که شروع به صحبتکنم.کمی دورتر میرود و میگوید:"تو میخوای فریبمبدی.ولی به پستچیها در مورد چیزا هایی مثل تو گفتهان.گفتهبودند که پستچیها نباید به کسی نزدیک باشند چون چنین چیزهایی خود رو شبیه کسایی میکنن که به پستچیها نزدیکن تا پستچیها باورکنن ."و این بیمعنیتر است.بیمعنی.بیمعنی.و بعد. . .چیزی در ذهنم صحبتمیکند.
گفتهبودند پستچی ها. . . جور دیگری تربیت شدهاند.از زمانی که بچهاند به آنها این را اجبار میکنند که باور کنند اگر زیادی به کسی نزدیک باشند چیز ترسناکی رخ میدهد.به آنها تصویرهایی میدهند و در ذهن بچهها مینویسند که هیولاهایی در لباس کسانی که به آنها نزدیکند به سراغآنها خواهند آمد.هیچکس آن را تایید نمیکند ولی کسانیهستند که باور دارند و دربارهآن صحبت میکنند.و انگار الآن منهم در نگاهاو یک هیولا شدهام. یعنی او الآن چهره دیگری را در چهرهمن میبیند؟ چه باید کنم؟ و بعد چیزی به ذهنم میآید. . . اگر وقتی میگویم این منم باور نکند. . . . . .باید در لباس یک هیولا خودم را به او ارائه کنم تا حداقل باور کند قصد ندارم فریبش دهم. پس دوباره شروعبه صحبتمیکنم:
"باشه.قبول؟ولی لطفا اجازهبده صحبتکنم."لحن جعلیام بیدغدغهاست و با حالتی که نشانگر بیصبریام است گونهام . . .یا آنجور که او میبیند صفحهنمایشم را لمسمیکنم.به من نگاهمیکند و بعد زمزمهمیکند:"بین ما چیزی برای صحبت وجود داره؟"به او نگاهمیکنم و بعد اجازهمیدهم جملههایی که توی وجودم نگهداشتم بریزند بیرون: "معلومهکهدارم ! "به سمتش خیز برمیدارم.از ترس میخواهد برود ولی پاهای درازم فاصلهطولانی بینمان را طیمیکنند که برسم به او.انگشتم به دستش میرسد و صدایم از لبهایم میآید بیرون:
"باشه ! من یه هیولام ! قبولش دارم ! ولی حتی به عنوان یه هیولا . . ."و نگاهش جملهام را نصف میکند.مچالهام میکند ولی مثل لکهای روی آستینش خودم را نگهمیدارم.روی زانویم خودم را تابمیدهم و نگاهش میکنم.قطرهای اشک از گونهام میچکد.بعد یکی دیگر میچکد.این را میبیند؟یا حآلا فقط یک صفحهنمایش دارم که فقط خوشحالیمنم را نشان میدهد؟میگوید:" . . . روی دستت یه قطره اشکه."و بعد با دستش قطرهاشک را از روی دستم بر میدارد:"چیشده؟منظورت. . .تو نباید.تو فقط . . . یهآقایتلویزیونیای.یههیولا.اگه من رو بخوای. . . دیگه مطمئننیستم که چهچیزی رو باور کنم."
"ولی . . .من تو رو میخوام؟"و با وجود لحنم کاملا در اینباره مطمئنم. نگاهممیکند.صورتمرا نگهمیدارد.انگار میخواهد کاملا آن را بشناسد.و بعد با دستش گونهام را لمسمیکند. "پس تلویزیون من باش."اجازهمیدهم صدای خوشحالکنندهاش بیاید توی وجودم.تکتک برنامههای تلویزیونیای که تماشا میکند را باید بیاموزم.و باید بیاموزم چگونه به عنوان یک "آقایتلویزیونی" جذاب باشم.چهدارم میگویم؟: "وای؟وای؟چرا که نه . . دختر پستچی عزیز من؟"کل این قضیه بیمعنی است.چرا انقدر خوشحالم؟
بعد چهرهاش کمی ناراحت جلوهمیکند: "من . . .تو زیادی من رو میخوای؟تا حالا کسی برای من به اندازهتو . . .قابلاطمینان نبوده."و روی زانویش مینشیند و خودش رو به من نزدیکمیکند.گونهاش را با دستم نگهمیدارم و کنارش زمزمهمیکنم:"البته. البته.اگه تو رو نخوام کیرو بخوام؟"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بودددد
خیلی خوب بود وای
خیلیییی نوشته هات پیشرفت کردننن
خیلی پیشرفت کردی دخترم خیلی خیلی خیلی خیلیییی😭
مرسییی
رندوم پستو تو درحال پیشرفت ها دیدم بازش کردم دیدم تویی
اوپس خوشحالکننده
عه
واااااای😭✨
مرسی لطف داری
فرصتتت🎀
مرسییی
آفرین (: