خب این ی داستان کوتاهه شاید اصن ادامش ندم🙂🙃
تیارا (INFP) روی زمین نشسته بود و دفتر طراحیاش را باز کرده بود. تمام اتاق پر بود از طرحهای ناقص، خطوطی که نتوانسته بودند عمق احساس او را منتقل کنند. ناگهان، آلان (ENTP) با یک فنجان چای داغ وارد شد. او گوشهای ایستاد، دست به سینه، و با کنجکاوی به طرحهای آشفته نگاه کرد. «هنوز داری تلاش میکنی این حسهای پیچیده رو با مداد به دام بندازی؟» آلان با لحنی که بیشتر کنجکاوی بود تا نیش، پرسید. «عزیزم، احساسات کد نیستند که بخوای دیکدشون کنی. اونا فقط باید تجربه بشن.» تیارا سرش را بالا آورد. چشمانش کمی خسته اما مصمم بود. «تو نمیفهمی آلان. وقتینمیتونی بیانش کنی، انگار وجود نداره.» آلان آهی کشید. این بار نیش نزد. او به آرامی نزدیکتر آمد و روی زمین کنار تیارا نشست، طوری که شانهشان به هم خورد. «شاید لازم نیست کلمات رو روی کاغذ بیاری.» او به آرامی دست تیارا را گرفت، نه برای منطق، بلکه فقط برای تماس. «شاید فقط باید حس کنی که یک نفر دیگه اینجاست، که منظورت رو بدون هیچ کلمهای میفهمه.» تیارا به دستهایشان نگاه کرد؛ تضاد مطلق بین گرمای دست آلان و لطافت دست خودش. برای اولین بار، احساس کرد نیازی نیست آن همه حس را در یک خط جای دهد
آلان دست تیارا را رها نکرد. او فنجان چای نیمهخوردهاش را روی زمین گذاشت، بدون اینکه نگران لکه شدن فرش باشد؛ چون طبق معمول، او نگران جزئیات نبود. «بیا بریم بیرون،» آلان ناگهان بلند شد و تیارا را هم با خودش کشید، طوری که تیارا مجبور شد دنبالش بدود. «باید یه چیزی رو بهت نشون بدم که هیچوقت توی دفترت نمیتونی بکشیاش.» تیارا، که هنوز گیج بود، دنبال آلان بیرون از آپارتمان رفت. شهر زیر نور شب، پر از صداها و رنگهای تند بود؛ دقیقاً همان جایی که یکINFP معمولاً از آن فرار میکند. «اینجا خیلی شلوغه آلان! من… من نمیتونم تمرکز کنم.» تیارا سعی کرد دستش را بکشد، اما آلان محکم گرفته بود. آلان ایستاد و به ساختمانهای بلند اطراف نگاه کرد. «تمرکز برای چیه، تیارا؟ برای اینکه یه طرح بینقص بکشی؟ ببین، اینجاست که من برنده میشم و تو بازنده. تو دنبال ایدهآل میگردی، من دنبال واقعیتِ پویا.» او دوباره به تیارا نگاه کرد. این بار نگاهش فرق داشت؛ پر از هیجان نبود، بلکه تأمل بود. «من میدونم که تو احساساتت رو قویترین ابزارت میدونی. ولی من، تیارا، ابزارم اینه که اون احساسات رو بگیرم و اون رو به دنیایی که تو ازش فرار میکنی، ربط بدم. تو آسمان باش، من زیرساختها رو میسازم.» آلان انگشتش را روی گونه تیارا گذاشت وبا یک حرکت کاملاً غیرمنتظره، به آرامی صورتش را با نوک انگشتش رنگی کرد. «ببین؟ این رنگی که روی صورته توئه، هیچوقت توی طرحهای خاموشت پیدا نمیشه. این یعنی ترکیب، تیارا. نه انزوا.» تیارا به انگشت آلان نگاه کرد؛ یک لکهی جوهر آبی تیره روی پوستش. خندهاش گرفت. این احمق، این نابغه، همیشه روش خودش رو برای برقراری ارتباط پیدا میکرد، حتی اگر آن روش، کمی کثیفکاری بود!«باشه، مهندس کثیفکاری،» تیارا زمزمه کرد. «بگو ببینم چی تو این آشفتگی میبینی که من نمیبینم.» آلان لبخند زد، لبخندی که هزاران فرضیه در آن نهفته بود. «همه چیز رو میبینم. فقط کافیه بخوای چشمهات رو کمی بازتر کنی.»
آلان، همچنان با آن لکهی آبی روی صورت تیارا، دست او را رها کرد و به خیابانهای شلوغ اشاره کرد. «تو میترسی از این همه تعامل، تیارا. میترسی اگر خودت رو لو بدی، کسی نتونه عمقش رو درک کنه. برای همینه که توی دفترت دنبال کمال میگردی.» تیارا نفس عمیقی کشید. حرفهای آلان، هرچند غیرمستقیم، همیشه به نقطهی حساس او اشاره میکرد. «و تو چی؟ تو از درک شدن نمیترسی؟ تو مدام در حال پرتاب ایدههایی هستی که اصلاً برای هیچکس مهم نیست، فقط چون میتونی پرتابشون کنی!» آلان قهقههی کوتاهی سر داد، صدایی پرانرژی و کمی گوشخراش در میان هیاهوی شهر. «اوه، تیارا! این نهایتِ سوءتفاهم تو نسبت به من است. من از درک شدن نمیترسم. من از تکراری شدن میترسم! اگه همه من روبفهمن، دیگه چه لذتی از تحلیل و شکستنِ فکرهای پیچیدهشون باقی میمونه؟» او یک قدم جلو رفت و به یک دیوار کاشیکاری شدهی قدیمی رسید که زیر نور نئون یک مغازه میدرخشید. «بیا یک بازی کنیم، تیارا. یک بازی واقعی، نه اون چیزایی که توی کامپیوترت بازی میکنی. من این کاشی رو انتخاب میکنم.» آلان به یک کاشی با طرح نامنظم اشاره کرد. «تو فقط احساس کن که این کاشی چه داستانی داره. ننویس، فقط حس کن. بعدش من برات اون داستان رو به منطقِ فیزیکی تبدیل میکنم.» تیارا لبخند کوچکی زد. این روش آلان بود؛ همیشه او را هل میداد به سمت لبهی منطقه امنش، اما همیشه یک راه خروج هم (هرچند پر از ریسک) برایش فراهم میکرد. او به کاشی خیره شد. تمام شلوغی شهر ناپدید شد. تنهاآن کاشی و داستانِ خیسِ زیر نور باقی ماند. «قبول، آلان،» تیارا با صدایی محکمتر از قبل گفت. «ولی اگه بازی رو خراب کنی و تقلب کنی، دیگه دستت رو برات نمیگیرم!» آلان چشمانش را تنگ کرد. «تقلب؟ من؟ تیارا، من خودِ قانونم! ولی… باشه. قول میدم. حالا، داستان اون کاشی چیه، آرامشِ خیال؟»
آلان با دقت به تیارا نگاه کرد، لکهی آبی روی گونهاش حالا زیر نور نئون بیشتر میدرخشید. او میدانست که تیارا وارد دنیای خودش شده است. برای یک لحظه، انرژی بازیگوشانهی او فروکش کرد و یک سکوتِ قابل احترام جای آن را گرفت. او دستش را به آرامی روی شانه تیارا گذاشت، نه برای کشیدن، بلکه برای تأیید. «تنها و دردناک،» آلان زیر لب تکرار کرد، انگار که در حال تحلیل یک فرمول است. «درسته. این کاشی دقیقاً شبیه یک استدلالِ اثباتنشده است. هیچکس بهش توجه نمیکنه چون نیازش رو درک نمیکنه.» سپس، آلان ناگهان خم شد و با دقت بهلبههای کاشی نگاه کرد. «اما تو اشتباه میکنی، تیارا. این کاشی اضافی نیست. این کاشی، بنیان است. نگاه کن؛ تمام کاشیهای اطرافش صاف و منظم هستند، اما این یکی… این یکی طرحش به هم ریخته است چون بار بیشتری رو تحمل کرده. ببین چطور نور نئون رو بازتاب میده؟» آلان بلند شد و با هیجان به تیارا برگشت. «این کاشی درد نمیکشه؛ داره قدرت پیدا میکنه! وقتی همه چیز خیلی منظم و ردیف باشه، هیچکس بهشون نگاه نمیکنه. اما این یکی، اینجاست تا بقیه یاد بگیرن که نظم همیشه بهترین شکل نیست. این کاشی داره به همه میگه: من وجود دارم، حتی اگه توی کادرت جا نمیشم!» او دست تیارا را دوباره گرفت، این بار محکمتر و پر از اطمینان.«تو هم مثل این کاشی هستی، تیارا. تو احساسات عمیقی داری که توی قابهای کوچک نمیگنجه. ولی من اینجام تا بهت نشون بدم که این عمق، بزرگترین نقطه قوت توئه. نیازی نیست توی اجتماع قاطی بشی؛ کافیه اونایی که ارزش دیدنِ عمقت رو دارن، کنارت باشن. مثل من.» آلان ابرویی بالا انداخت. «حالا فهمیدی؟ منم اگه همیشه منطقی حرف بزنم، حوصلهات سر میره، چون دنبال معنای پنهان میگردی. بیا بریم یه جای بهتر، جایی که بتونیم روی این قدرتِ جدیدِ کاشیمون تمرکز کنیم.»
تموم شد امیدوارم خوشتون اومده باشه🤭 و اینکه ادامه نداره اگه از شیپ دیگه ای خواستید میزارم😁 (وسط داستان پارازیت ننداختم که عصبانی نشید😝)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فک کنم هیچ تایپی درخواستی نی🙃🙂
من آلانمم
خوشبختم entp محترم😄
بهبههه
😅
به خانواده تستچی خوش اومدید کمک یا سوالی داشتید در خدمتم گل 🌸
حتما😁
کامنتی برای یک زیبارو 🤍
ولی شما زیباتری🤭
قشنگگگگگ😭🎀
من همتایپپپ تیارام✨
عه سیلام همتایپ😁
سلاممم😂💓
راستی من اول اسم رو کاناعه داده بودم
الان دیدم هوشمصنوعی اسم خودم رو زده😅
وایسا.. یعنی اسمت تیاراس..؟!🎀✨
آره اسمم تیاراس😁
واییییی، چقدر قشنگگگ✨
مرسیی💗
تیارا بانو.. فرند شیم قشنگم؟! 🌹💘
هرجور مایلید هیمه ساما😁
🫂🫀