قطعه ای از قلبم...؛
هر روز بارها خاطرات خوبی که داشتیم را در مغزم مرور میکردم سوالی که تمام مدت ذهنم را مشغول کرده بود این بود که چطور دوستی به این ارزشمندی ، به این زیبایی و به این خوبی میتواند اینگونه از هم بپاشد. من این سکوت های سنگین، این سردی آه هایمان و این وضعیت را دوست ندارم.
هر شب به این فکر میکنم که شاید بهتر باشد خیال پردازی را کنار بگذارم، با خود رک بوده و در آینه فریاد بزنم او دیگر دوست ندارد با من باشد و من را به عنوان دوست خود انتخاب کند
اما گویی این کار هم فایده ندارد. خاطراتی که با او دارم در قفسه سینه ی من محکوم به حبس ابد شده اند.
آزاد نمیشوند، دیگر حتی فرار هم نمیکنند. کسی جز من به ملاقاتشان نمیرود. چند وقتی ست انقدر به ملاقاتشان رفته ام که دیگر زندان بان آن ها ، مغزم من هم خسته شده و دیگر نمیگذارد وارد شوم اما از شما چه پنهان؟ من یواشکی به دیدار آن ها میروم. با اشک های بی صدا...
آه چشم های نازنینم، معذرت میخواهم که نگذاشتم وقتی با سردی چشمانش بغض کرده بودم نگذاشتم جاری شوی. کاش میگذاشتم، آنگاه میفهمید این دوستی ارزشش بیشتر از این هاست.
دست های عزیزم، ببخشید بابت لرزش های بی وقفه ای که ایجاد میشود..ببخشید که این قدر تو را ضعیف کردم
فهمیدم که دیگر نمیتوانم. نمیتوانم قبول کنم که ما هنوز دوست هستیم. به دوستیمان وفادار بودم امّا وفاداری ام به او بیشتر بود. وقتی متوجه شدم که باعث اذیت شدن او هستم، دور شدم. کمرنگ شدم و دیگر اطراف او پیدایم نشد.
من هنوز دلم برایش تنگ میشود. امّا من قول دادم نگذارم ناراحت بماند. او بدون من خوشحال تر بود. و من تنها چیزی که میخواهم خوشحالی اوست.
امیدوارم همیشه، چه با من و چه بدون من بخندد. دوست دارم گرمای وجودش قلب هارا ذوب کند. دوست دارم همیشه بخندد...:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت ؟
زیبا..😭🎀✨
زیبا بود
ممنونممم💝