داستان نکرومنسر (پارت 5)
⚔️ فصل ۵: «درختی که غذا میخواست» هوای دانجن سنگینتر شده بود. در لحظهای که لول پنجم روی صفحهی آبی رنگ روبهرویم ظاهر شد، صدای خفهای از اعماق جنگل پیچید؛ صدایی شبیه کشیده شدن چوب خیس روی سنگ. سطحهایم بهروز شد: قدرت روحی: دوباره پر افزایش آماری: +۲۰ به تمام ویژگیها توان احضار: ۳ آندد چیزی برای تلف کردن نبود. با یک فرمان کوتاه، سه اسکلت جنگجو را از فضای ذخیره بیرون آوردم. شعلههای سبزی در حدقههای چشمشان روشن شد و هر سه با زرههای استخوانی ترکخورده، روبهرویم صف کشیدند.
«ارباب… فرمان؟» جواب ندادم. نگاهم روی مسیر روبهرو بود؛ جایی که مه غلیظی میان تنهدرختها آویزان بود. حس میکردم چیزی آنجا منتظر ماست… چیزی بزرگتر از تمام هیولاهای سطح پایین قبلی. قدم اول را که برداشتم، دانجن واکنش نشان داد. بوتههای خشک اطراف لرزیدند. سایههایی در میان مه حرکت کردند. سیستم ناگهان پنجرهای باز کرد: [هشدار: منطقه سطح ۸ — موجود اصلی: «درختخور»] [نوع: شکارچی ثابت / ریشههای مهاجم / حسگر ارتعاش] آنددها همزمان شمشیرهای استخوانیشان را بالا آوردند. ریشهای ضخیم از زمین جهید… درست جلوی پایم. اگر یک قدم جلوتر بودم، از وسط نصفم میکرد.
لبم را جمع کردم. «این دیگه یه خرگوش با دندون شمشیری نیست…» در مغزم فرمان دادم: «پخش بشید. مثل همیشه — نابودش کنید.» سه اسکلت مثل سایههایی بیصدا میان درختها ناپدید شدند. صدای برخورد شمشیر با چوب از دور شنیده شد. دانجن مثل یک موجود زنده به خود پیچید. ولی… چیزی اشتباه بود. ریشههای درخت سطح ۸ فقط با اسکلتها درگیر نشده بودند؛ زمین داشت ما را میبلعید. ناگهان احساس کردم فشار عجیبی زیر پایم جمع میشود. دفترچهٔ سیستم را باز کردم: یک مهارت جدید که دفعهٔ قبل فقط چشمپوشی کرده بودم، حالا بیشتر از همیشه میدرخشید.
[مهارت: آتش روح — سطح ۱] نوع: حملهٔ معنوی توضیح: امکان سوزاندن انرژی حیاتی دشمن بهوسیلهٔ مانای سبز] نفس را آهسته بیرون دادم. «این یکی رو امتحان نکردم… وقتشه.» دستم را بالا بردم. مانای سبز از روی پوست انگشتانم بالا رفت و در هوا پیچید. «— آتش روح!» شعلهای که ظاهر شد نه شبیه آتش معمولی بود و نه شبیه جادوهای مدرسه؛ این آتش، سرد بود. رنگ سبز تیره داشت و مثل نفس یک روح، بدون صدا به هوا رفت. ریشهای که به سمتم میآمد، با شعله برخورد کرد… و در یک لحظه از درون خاکستر شد. هیجان در رگهایم دوید. «این… فوقالعادهست.» در همین لحظه، سه آنددم دوباره ظاهر شدند. همهی زرهها و تیغههایشان خاکی بود؛ یعنی جنگ سختی را شروع کرده بودند.
فرمان دادم: «به جلو. مرکز دانجن همینجاست.» با قدم گذاشتن به محوطهی باز، هیولای اصلی دیده شد. یک درخت عظیم با دهها دهان چوبی، دندانهای ریشهای و چشمهایی که از صمغ سیاه ساخته شده بود. بر خلاف ظاهر گیاهیاش، مثل یک حیوان گرسنه نفس میکشید. پنجرهی سیستم ظاهر شد: [درختخور – سطح ۸] سلامت: 450/450 ویژگی: درنده، ثابت، رگههای مانا] درخت حرکت نکرد… اما زمین زیر پایم شروع کرد به لرزیدن. ریشهها از خاک بیرون میزدند — یکی پس از دیگری. «آنددها، محاصره کنید!» سه اسکلت از دو سمت حمله کردند. درخت با ریشهها دفاع میکرد، اما هیولا فقط ظاهرش ضعیف بود. قدرتش مثل یک حیوان یقهدرنده، وحشیانه و پرقدرت بود. نبرد سنگینی شد.
یکی از آنددها تا نیمه در هوا پرت شد و زرهش شکست. اما همان لحظه فهمیدم: با اینکه آنددهای من فقط سطح ۱ هستند… ولی با استعداد من قدرت سطح ۵ را دارند. آتش روح را روی نوک انگشتانم جمع کردم. اینبار بزرگتر. اینبار داغتر — انگار روح خودم هم شعله ور شده بود. پریدم جلو، دستم را به طرف تنهٔ درخت گرفتم: «— آتش… روح!» شعله مثل یک مار سبز دور تنه پیچید. درخت جیغی کشید که جنگل را لرزاند. دهانهای چوبیاش یکییکی ترک برداشتند. آنددهای من، با شمشیرهایشان، به نقطهی ضعیف ضربه زدند. و با آخرین نور سبز، درختخور منفجر شد — به تکهچوبهایی که مثل برگ خشک در هوا پخش شدند.
وقتی به خروجی دانجن رسیدم، نور بیرون چشمم را زد. جمعیت ایستاده بودند. همهی دانشآموزان و مربیان. صدای همهمه بلند شد: «اونا ببین! اولین نفره!» «اون— اون سوپینگه؟» «چطور ممکنه؟ دانجن سطح ۱ تا ۸ رو تنها رفته؟» استاد گارِت جلو آمد. چشمهایش بیشتر از همیشه نافذ بود. «سوپینگ… تو لول چندی؟» گفتم: «هشت.» صدایش افتاد: «… هنرجوی بعدی که خارج شد، فقط لول ۶ بود.» سکوت جمعیت سنگین شد. و من همانجا فهمیدم: اولین کسی هستم که دانجن را کامل پاکسازی کرده… و این فقط آغاز نکرومنسر شدن واقعی من است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پیشنهاد میکنم که از خانواده ی سوپینگ اطلاعات بیشتری بدی.و همینطور اون روستا و مدرسع و اساتید.
حتما
مرسی