آیینهها فقط تصویر ما را نشان نمیدهند... گاهی همدمی میشوند از دنیایی دیگر برای تنها نبودنت!
بازگشت به زمان حال: «از زبان دراکو» امروز آخرین روز تابستونه امسال تنها تفریح من سفر کردن به دنیای اون طرف آینه بود هر شب می رفتم و سری به اسکارلت می زدم می شد گفت تو این مدت کم بهترین دوستم شده بود هر سال منتظر بودم تابستون کسل کننده ی این عمارت زودتر تموم بشه و دوباره برم هاگوارتز ولی امسال اینجوری نبود می ترسم از اینکه دوست جدیدم رو از دست بدم آخه تنها دوست واقعیم اسکارلته امشب برای آخرین بار میرم ببینمش
شب: چشم هام رو می بندم و ورد خاصی که اسکارلت برای ورود به دنیای پشت آیینه طراحی کرده رو میخونم چشم که باز می کنم خودمو تو فضای جنگل می بینم خودم رو به کلبه رسوندم و مثل همیشه در زدم بعد از چند دقیقه در رو باز کرد بوی پای سیب تو فضا پیچید کیک مورد علاقم بود داخل رفتم و روی صندلی نشستم بعد از حرف زدن و کیک خوردن وقتش بود که برخلاف میلم برگردم خونه گفتم: فکر کنم امشب آخرین شبی میشه که همدیگه رو می بینیم میدونی که دارم میرم هاگوارتز اسکارلت گفت: اینقدر مطمئنی؟ عجله نکن دراکو اومدم جوابش رو بدم که دوباره فضا عوض شد و به اتاقم برگشتم فکرم درگیر حرف آخرش شده بود منظورش چی بود؟ طولی نکشید که چشمام بسته شد و خوابم برد
طبق معمول ساعت ۶ صبح بیدار شدم هنوز چمدون هام رو جمع نکرده بودم و ساعت ۱۱ قطار حرکت می کرد از تخت جدا شدم و آخرین صبحونهم تو عمارت رو خوردم ساعت تقریبا ۸ شده بود حوصله ی جمع کردن وسایلم رو نداشتم به حیاط رفتم و جارو و لوازم جدیدی که پدرم برام خریده بود رو از انباری در آوردم دلم میخواست امسال گربه بخرم ولی پدرم شدیدا مخالفت کرد چون از گربه بدش میاد ماهم حق نداریم داشته باشیم به جاش برام یه جغد انبار سفید_طلایی خرید بدون اعتراض قبول کردم چون چاره ی دیگه ای نداشتم سعی کردم باهاش ارتباط بگیرم چون دست کم یک سالی باید همدیگه رو تحمل می کردیم اولین مرحله انتخاب اسم بود بین دو تا اسم مونده بودم در نتیجه اسمش رو گذاشتم "چارلی" همینجوری زل زده بودم بهش که یادم افتاد کلی کار سرم ریخته که باید انجامشون بدم چمدونم رو جمع کردم و به ساعت نگاهی انداختم ساعت خاکستری اتاقم ۹ و نیم رو نشون میداد باید زودتر آماده می شدم وگرنه دیرم میشد یه تیشرت سفید، کت و شلوار جین و کفش جردن سفید پوشیدم قفس چارلی رو هم برداشتم همه چیز آماده بود کتاب مورد علاقم که مامان برای تولدم برام خریده بود رو دستم گرفتم و به طرف شومینه رفتم پودر جادویی رو داخل شومینه ریختم و با سه شماره داخل شومینه پریدم و در چشم به هم زدنی به ایستگاه ⁹ و ¾ رسیدم ساعت دقیقا ۱۰ بود
سرگرم کتاب خوندن شدم و گذر زمان را حس نکردم با صدای سوت قطار به خودم اومدم و سرم رو بالا گرفتم گردنم خشک شده بود و خیلی درد می کرد ایستگاه پر شده بود از بچه های قد و نیم قد به سرعت سوار قطار شدم مثل همیشه کوپه ی آخر دوست داشتم از کراب و گویل و پانسی دور باشم اونا تو کوپه ی دیگه ای نشسته بودن و کوپه خالی بود دوباره مشغول خوندن کتابم شدم که در کوپه به صدا در اومد از ته دلم آرزو می کردم پانسی نباشه چون واقعا غیر قابل تحمل شده بود در باز شد و دختری با موهای موج دار خرمایی که رگه های طلایی داشت وارد کوپه شد و گفت: سلام! ببخشید من و دوستم میتونیم اینجا بشینیم؟ بقیه ی کوپه ها پر شدن و تنها کوپه ی خالی... حرفش رو قطع کردم: باشه بشینین با صدای آرام تشکر کرد و داخل شد ناگهان به چهره ی آشنایی بر خوردم غیر ممکن بود اون اینجا چیکار می کرد؟
سرگرم کتاب خوندن شدم و گذر زمان را حس نکردم با صدای سوت قطار به خودم اومدم و سرم رو بالا گرفتم گردنم خشک شده بود و خیلی درد می کرد ایستگاه پر شده بود از بچه های قد و نیم قد به سرعت سوار قطار شدم مثل همیشه کوپه ی آخر دوست داشتم از کراب و گویل و پانسی دور باشم اونا تو کوپه ی دیگه ای نشسته بودن و کوپه خالی بود دوباره مشغول خوندن کتابم شدم که در کوپه به صدا در اومد از ته دلم آرزو می کردم پانسی نباشه چون واقعا غیر قابل تحمل شده بود در باز شد و دختری با موهای موج دار خرمایی که رگه های طلایی داشت وارد کوپه شد و گفت: سلام! ببخشید من و دوستم میتونیم اینجا بشینیم؟ بقیه ی کوپه ها پر شدن و تنها کوپه ی خالی... حرفش رو قطع کردم: باشه بشینین با صدای آرام تشکر کرد و داخل شد ناگهان به چهره ی آشنایی بر خوردم غیر ممکن بود اون اینجا چیکار می کرد؟
اسلاید اضافههه🗿
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی
بازم مینویسیییی؟؟؟🥺