پارت 3 داستان نکرومنسر
⚰️ فصل سوم: مسیر دانجن صبح زود بود. نور کمرنگ خورشید از پنجره اتاقم میتابید و خطوط سبز مانا روی کف اتاقم روشن میشدند. نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی علامت جمجمه گذاشتم. توان روحیام دوباره پر شده بود. احساسی عجیب و آرامشبخش داشت، مثل جزر و مدی که به ساحل بازمیگردد.
با تمرکز، حلقهای از مانا باز شد و آندد جدیدم ظاهر شد. این بار نیز اسکلت کامل با زره فلزی تیره، شمشیر در دست راست و سپر در دست چپ، چشمهای سبزش شعلهور بود. «فرمان دهید، ارباب.» لبخند محوی زدم و گفتم: «به فضای ذخیره برو… تا بعد.» آندد مطیعانه به فضای ذخیره بازگشت. این تکرار صبحگاهی شده بود: احضار، نگاه کردن، و سپس ذخیرهسازی. هیچکس هنوز نمیدانست کلاس من چیست و من هم نمیخواستم کسی بداند. در همان لحظه، در باز شد و مربیام، استاد گارِت پشت در ایستاده بود — مردی بلندقد با ردایی خاکستری و چشمانی نافذ.
او آرام گفت: «سوپینگ… آمادهای؟ امروز اولین تمرین توست. باید به دانجن بروی.» سرم را تکان دادم و عصای جادوگری را از کنارم برداشتم. هنوز سنگینی آن را حس میکردم، اما مهارت استفاده از آن را تا حدی میدانستم. استاد گارِت کمی مکث کرد و ادامه داد: «میدانم امروز برایت متفاوت است. اما نگران نباش، این تمرین برای همهی تازهکارهاست. فقط روی مهارتها و کنترل قدرتت تمرکز کن.» سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم، اما قلبم بیقرار میزد. دانستن اینکه باید به زودی با هیولاهای واقعی روبهرو شوم، حس هیجان و ترس را با هم داشت.
در مسیر بیرون رفتن، به آنددهایی که در فضای ذخیره منتظر فرمان بودند فکر کردم. این موجودات دیگر فقط اسکلت نبودند؛ هرکدام بخشی از قدرت و اراده من بودند. اگر بتوانم آنها را کنترل کنم، حتی یک آندد هم میتواند تفاوت ایجاد کند. از پلههای مدرسه پایین رفتم و وارد حیاط شدم. گروهی از تازهکارها نیز منتظر بودند، هر کدام با عصاها و سلاحهایشان آماده. استاد گارِت کنار من ایستاده بود و هر از گاهی شاگردان را بررسی میکرد. در گوشهای، نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی عصای جادوگری فشار دادم. نور سبز کمرنگی از نوک عصا بیرون زد، یادآوری قدرتی که اکنون در اختیارم بود. استاد گارِت اشارهای به گروه کرد و گفت: «راه بیفتید… دانجن سطح پایین منتظر شماست. یاد بگیرید که چگونه با هیولاها مبارزه کنید و قدرتتان را ارتقا دهید.» با قدمهای مطمئن، به سمت دروازهی دانجن حرکت کردم. هر گام، ضربان قلبم را سریعتر میکرد و در ذهنم صدای نجواهای آنددها پیچید: «فرمان دهید، ارباب…» و من لبخند زدم. فردا روزی بود که مسیر واقعی من، مسیر نکرومنسر، تازه آغاز میشد…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه حتما ادامه اش بده.
خیلی رمانتو دوست دارم.