پارت (2) نکرومنسر
⚰️ فصل دوم: نخستین آندد وقتی به خانه رسیدم، هنوز بدنم از سرمای آن نور سیاه میلرزید. درِ چوبی را آرام بستم و پشتش نشستم. نفس کشیدن سخت بود؛ انگار هنوز بخشی از من در میدان جا مانده بود. روی کف دستم، همان علامت جمجمه آرام میدرخشید. هر از گاهی، ضربان ضعیفی از درونش حس میکردم، مثل تپش قلب یک موجود دیگر. زمزمهای آشنا در ذهنم گفت: «قدرتت را امتحان کن… ارباب.» نگاهی به اطراف انداختم. اتاقم تاریک بود، فقط نور ماه از پنجره روی زمین میتابید. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «احضار آندد...»
زمین لرزید. خطوط سبز و سیاهی زیر پایم پدیدار شدند، حلقهای از مانا که از درونش دود سردی برخاست. استخوانها از هیچ ظاهر شدند، در هوا چرخیدند و به هم پیوستند. وقتی گرد و غبار سبک کنار رفت، آندد من را دیدم: اسکلت انسانی کامل، قدی نزدیک به من، اما چیزی بیش از یک اسکلت ساده بود. بدنش با زره فلزی تیره پوشیده شده بود، خطوط سبز کمرنگی روی آن میدرخشید، انگار انرژی مانا در جریان بود. در دست راستش، شمشیری درخشان با لبه سبز داشت که هر حرکتش حس قدرتی مرموز منتقل میکرد.
در دست چپش، سپری مستحکم نگه داشته بود که حتی ضربات سنگین را دفع میکرد. چشمهای شعلهور سبز او مستقیم به من نگاه میکردند، منتظر فرمان. صدایی در ذهنم پیچید: «در خدمت شما، ارباب.» نفس حبسشدهام را بیرون دادم. انگار بخشی از وجودم با او پیوند خورده بود. حس میکردم مانای درونم ته کشیده؛ تمام قدرت روحیام مصرف شده بود. به آرامی گفتم: «پس این یعنی ده واحد قدرت روحی… برای یک آندد.»
به آرامی گفتم: «پس این یعنی ده واحد قدرت روحی… برای یک آندد.» آندد بیحرکت ایستاد، شمشیر و سپرش آماده، و چشمان سبزش نور ملایمی تاباند. وقتی تمرکزم را از او گرفتم، ناگهان ناپدید شد — مثل اینکه در هوا ذوب شده باشد. در ذهنم تصویری پدیدار شد: فضایی خالی و تاریک، پر از ستونهای استخوانی. در آن فضا، اسکلت من بیحرکت ایستاده بود و منتظر فرمان. فهمیدم که میتوانم آنها را در این «فضای ذخیرهی ارواح» نگه دارم. نیازی نیست هر بار برای احضار مجدد، دوباره قدرت روحی خرج کنم… مگر اینکه یکی از آنها نابود شود.
به آرامی گفتم: «پس این یعنی ده واحد قدرت روحی… برای یک آندد.» آندد بیحرکت ایستاد، شمشیر و سپرش آماده، و چشمان سبزش نور ملایمی تاباند. وقتی تمرکزم را از او گرفتم، ناگهان ناپدید شد — مثل اینکه در هوا ذوب شده باشد. در ذهنم تصویری پدیدار شد: فضایی خالی و تاریک، پر از ستونهای استخوانی. در آن فضا، اسکلت من بیحرکت ایستاده بود و منتظر فرمان. فهمیدم که میتوانم آنها را در این «فضای ذخیرهی ارواح» نگه دارم. نیازی نیست هر بار برای احضار مجدد، دوباره قدرت روحی خرج کنم… مگر اینکه یکی از آنها نابود شود.
لبخند محوی روی لبم نشست. «پس این یعنی میتونم ارتش خودمو بسازم… کمکم.» در همان لحظه، صدای در آمد. قلبم فرو ریخت. سریع با تمرکز، آندد را به فضای ذخیره برگرداندم و بلند شدم. در را که باز کردم، مربیام، استاد گارِت پشت در ایستاده بود — مردی بلندقد با ردایی خاکستری و چشمانی نافذ. او آرام گفت: «سوپینگ، حالت چطوره؟ شنیدم امروز سنگ تعیین کلاس برایت… متفاوت رفتار کرده.» لبخند زورکی زدم. «فقط یه اشتباه بود، استاد. حالم خوبه.» گارِت چند لحظه در سکوت نگاهم کرد، سپس از زیر ردایش چیزی بیرون آورد: یک عصای جادوگری سطح یک، چوبی سیاه با نوک فلزی. «این برای توست. فردا میرویم به دانجن تمرینی. باید یاد بگیری از کلاست درست استفاده کنی. هر کدام از شاگردان، به گروهی تقسیم میشوند. تو هم عضوی از گروه تازهکاران خواهی بود.» عصا را گرفتم. حس سردی از درونش جریان داشت — انگار خودش مرا شناخت. استاد با صدایی آهسته گفت: «امیدوارم کلاست خطرناک نباشد، پسر. فردا خواهیم دید.» و رفت. وقتی تنها شدم، به عصا خیره ماندم. نور مانای سبز درونش مثل شعلهای کوچک میلرزید. آنددم را از فضای ذخیره صدا زدم. دوباره ظاهر شد، این بار با زره، شمشیر و سپرش در دستانش. زانو زد و گفت: «فرمان دهید، ارباب.» نگاهی به او کردم. در چشمان سبزش انعکاس خودم را دیدم — پسر شانزدهسالهای که تا دیروز هیچ رؤیایی نداشت، و حالا… در مسیر ارباب مردگان قدم گذاشته بود. لبخند تلخی زدم و گفتم: «فردا… اولین نبرد ماست.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میشه به تست آخرم سر بزنی ❤🐱