خب سلام سلام😁
(همه لباس پوشیدن از زبان کورای[istp💛])خب دیگه تقریبا پسرا همه آماده بودن و منتظر شریک رقصمون بودیم واقعا منتظر بودم تا ببینم ایانا[infp💚]چه شکلی شده ؟ ی حسی بهم میگه خیلی گوگولی شدهه . (مدتی بعد😑) خب اومدنننن یا خداا اینا چه اتفاقی براشون افتادههه 😍 واییی خدااااا مثل فرشته ها شدننننن خب باید جلوی این فرشته ها شأن ی مرد رو نشون بدم اینجوری شاید ایانا [infp💚] بیاد شریکم بشه ولی خب قدش یکمییی ممکنه تو رقص اذیت کنه 😅 به هرحال من میخوام اون شریک من باشه البته تو همین فکر ها بودم که انگار برای درخواست دادن به ایانا[💚infp]دیر کردمم 😢 وایی نه من میخواستم اون شریک من باشه چرا باید آلن اینقدر محترمانه بهش درخواست بده که ایاناا[infp💚] (الان حوصله خودمم ندارم نمیخوام سناریو های عا.شقانه این بنده خدا رو توضیح بدم بریم ببینیم ایانا چه زرزروازری میکنه😅یعنی از زبان خانوم محترم ایانا)
خب حقیقتا چشمام به کورای[istp💛] بود که چی میگه منتظر بودم که ببینم اون دعوتم نمیکنه که شریکش بشم یا نه🥺 ولی خب این خیال واهی بود اون همینجور پوچ به ما نگاه میکرد تا وقتی که آلن [estp💛]اومد و به من گفت:بانوی من حاضرید که همراه من توی این مهمونی بشید😁؟ . وایی خدای من حالا چی دلم نمیخواد ناراحتش کنمم 🥺 پس پس باید قبول کنم چون ظاهرا کورای[istp💛] اصلا علاقه ای به اینکه شریک من باشه ندارههه 😭 واییی خدا باید آرامشم رو حفظ کنم وگرنه میزنم زیر گریه .... آلن[estp💛] گفت: ایانا [infp💚] حالت خوبه؟ رنگت پریده میخوایی استراحت کنیی؟😰 . وقتی دیدم اینقدر بامهربونی داره باهام رفتار میکنه دیگه بیشتر دلم نمیخواد دلش رو بشکنممم😭ای واییی سرم.سرم داره گیج میرههه الان میخورم زمین (ادامش رو خودم میگمممم از زبان راوی😁) ایانا [infp💚] سرش گیج رفت و نزدیک بود که بیفتهههه کههه......
افتاد تو بغل آلن [estp💛] آلن خیلی نگران بود و ایانا[infp💚] هم بیهوش بود کورای[istp💛] و تیارا [enfp💚]هم با نگاه هایی ترسناک به آلن[estp💛] اورا سوراخ سوراخ میکردند(هم از حسودی میخواستند آلن رو به قتل برسونند هم داشتن از نگرانی برای ایانا میمردند😅) خب ایانا [infp💚] چند ثانیه بعد به هوش اومد (یکم بیشتر بیهوش میموندی کورای و تیارا رو مینداختم به جون آلن😅 ) خب ایانا وقتی بههوش اومد گفت : اوه راستش درجواب اون سوالت باید بگم باشه شریکت میشم و اینکه ببخشید اونجوری افتادم تو بغلت جایی درد نمیکنه؟😰 . آلن با گونه هایی گل انداخته فرمود : (کشتم شپش شپش کش شش پا را 😅)ها آره یعنی .. چیز نه چیزه فک ..نکنم .خوبم آره. آره سالمم (بچه هنگ کرد 😅) . ایانا [infp💚] به آلن [estp💛] نگاهی کرد و گفت : اوه نگاااشششش کننن چقدر قرمز شدهه نکنه تب داری اگه حالت بده به مهمونی نیا ممکنه از حال بری 😰 .(خانوم محترم اصن تو باغ نیی😅) آلن [💛estp] گفت نه خوبممم تب ندارم 😳 .{هم اکنون ایانا برای مطمعن شدن از تب داشتن آلن از روش پیشانی به پیشانی استفاده کرد}(خب فک کنم آلن به دیار باقی پیوست صلوات بفرستید .... آخریااااا صداتون نمیییااااد گفتم صلواتتتت 😅)آلن دیگه مثل لبو سرخ شده بود
ایانا [infp💚] گفت : چرا هیی داری قرمز تر میشی ولی بدنت اونقدر داغ نیستت مطمعنی حالت خوبه؟😰 (خب آخه خانوم محترم اینکارت داره سرخ ترش میکنع یکم فکر کن چرا سرخ شده بخدا به جواب این سوالت میرسییی قول میدمم اگه نرسیدی بیا بزن تو دهنم🤭) و آلن هم به نشانه مثبت سرش رو تکون داد (بریم سمت کورای و تیارا که چی تو ذهنشون میگذره؟🤭) کورای دردل خود میگفت اگه دستم به این بچه برسهههه سرش رو از تنش جدا میکنممم که رو کرا.ش مردم کر..اش نزنه😡🤬 در ذهن تیارا این حرف ها میگذشت اگه ی انگشتش به آبجی کوچولوم بخوره اون برای من از جونمم با ارزش تره یجوری میزنمش صدا خ......ر بده😡😠🤬 (چرا همه ضد آلن بدبختن خب ذهن داداشش هم بخونیم شاید ی آدم پیدا شه😅) در ذهن آلان [entp💜] خب داداش کوچیکم عاشق شد من موندم بیکس و تنها هعی (منم تنهای تنهااا ...😅) به هرحال بهش حتی اجازه نمیدم قبل من نامزد کنه 😠 ولی واسش خوشحالم (داداشمون فازش معلوم نی😑)
ادامه داستان آلن آره خوبم ممنون میشه بریم. همه به سمت سالن حرکت کردند همه جا نور پردازی شده بود و کلی اشراف زاده در سالن مستقر شده بودند ( قربان نیرو های جنگی مستقر شدننن؟ 😅)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
مایل به دوستی
{هم اکنون ایانا برای مطمعن شدن از تب داشتن آلن از روش پیشانی به پیشانی استفاده کرد}(خب فک کنم آلن به دیار باقی پیوست صلوات بفرستید .... آخریااااا صداتون نمیییااااد گفتم صلواتتتت
این به دیار باقی نمی ره از هر دو جهان محو میشه
کشتم شپش شپش کش شش پا را
بیچاره زیادی هنگ کرد
تیارا رو خواهرش حساس هست