عشقای دل لایک و کامنت یادتون نرهه 🤍🤍🥲
خلاصه پارت اول و دوم دوستش داشتم… آنقدر که حتی “نه” گفتنهایش هم نتوانستند آتشی را که در دلم بود خاموش کنند. سالها به او گفتم «دوستت دارم» و هر بار جوابش سرد بود، اما من هیچوقت عقب نکشیدم. تا اینکه یک روز، بعد از تمام رد شدنها، لبخند کوتاهی زد که بوی «شاید» میداد… اما همان لحظه شرطی گذاشت—شرطی که مرا بین عشق و رفاقت گیر انداخت؛ رفیقی که از رگ گردن نزدیکتر بود، و من… راهی را انتخاب کردم که هنوز ادامهاش در گلویم گیر کرده.
وقتی تصمیمم را شنید، آرام گفت: «پس یعنی منو انتخاب کردی…» لبخندش آرام بود اما زیر آن لبخند، لرزشی پنهان شده بود؛ چیزی میان ترس و مالکیت. حسی شبیه کسی داشت که هم خوشحال است، هم نگران، هم مطمئن نیست که واقعاً لیاقت انتخاب شدن دارد. گفت: «از امروز… فقط روی من تمرکز کن. منو از دست نده.» جملهاش شیرین بود، اما لایهی زیرینش… شروع یک امتحان تازه بود—امتحانی که نمیدانستم توان گذشتن از آن را دارم یا نه.
رفیقم… همان که سالها کنارم بود، رفتارش عوض شده بود اما نه با ناراحتی، نه با عصبانیت. اتفاقاً عادیتر از همیشه شده بود؛ طوری رفتار میکرد انگار هیچچیز را نفهمیده، انگار هیچ تغییری رخ نداده. اما من میفهمیدم… سکوتش مثل چاقو بود؛ لبخندهای بیحسش، حرفهایی داشت که نمیگفت؛ و آن شوخیهای قدیمی… دیگر هیچکدام مزه قبلی را نداشتند. هر قدمی که از او دور شدم، انگار بخشی از خودم را جا گذاشتم—بدون اینکه بفهمم دارم چه چیزهایی را از دست میدهم.
او هر روز کمی نزدیکتر میشد؛ حرفهایش گرمتر، نگاهش طولانیتر، و لمسهایش مطمئنتر… اما با همین نزدیکی، توقعها هم آرامآرام بیشتر میشد. گاهی بیمقدمه میپرسید: «اگه یه روز دیدمت با رفیقت حرف میزنی… اون موقع چی؟» یا با صدایی آرامتر از همیشه میگفت: «میتونی به من ثابت کنی فقط من توی زندگیت مهمم؟» من… میترسیدم دوباره از دستش بدهم. برای همین هرچه میخواست قبول میکردم، حتی اگر ته دلم میدانستم کمکم داشتم نسخهای از خودم میشدم که دیگر شبیه من نبود.
رفتارش هر روز جدیتر میشد؛ مثل کسی که مدام دنبال دلیلی برای مطمئن شدن است، حتی اگر دلیلش را خودش هم نداند. یک روز با صدایی آرام اما تیز گفت: «میخوام بدونم… به من تکیه میکنی یا نه؟ میخوام بدونم هنوز… حتی یه ذره هم به اون رفیقت وابستهای؟» جملهاش مثل ضربهای آرام اما کاری بود؛ از آن ضربههایی که تا تهِ قلب میرود، اما ردی از خودش نمیگذارد تا کسی بفهمد چقدر درد کرده. من برایش جنگیده بودم… اما انگار هرچقدر میدادم، باز هم چیزی کم بود. از طرفی، رفیقم—کسی که همیشه کنارم بود— نه حرفی زد نه گله کرد نه حتی اشارهای کرد که دلخور است. فقط عادی شد… و همین «عادی شدن» بدترین شکل دور شدن بود.
آن شب، رفتارش عجیبتر از همیشه بود. نشسته بود روبهرویم، اما انگار ذهنش کیلومترها دورتر مانده بود. با صدایی که لحنش بین ترس و جدیت گیر کرده بود، گفت: «باید یه چیزی رو بدونی… یه چیزی که مدتهاست قایمش کردم.» قلبم تندتر زد؛ حسی داشتم شبیه کسی که در تاریکی قدم میزند و میداند چند لحظه بعد، با حقیقتی روبهرو میشود که نمیداند خوب است یا ویرانگر. نگاهش لرزید، ادامه داد: «من… یه مدت طولانی حسودی کردم. به خندههات با اون… به راحتیتون… به اینکه انگار پیشِ اون خودِ واقعیت بودی، اما پیشِ من… حواست همیشه به هر چیزی بود جز خودت.» حرفش را که زد، فهمیدم پشت این اعتراف… یک راز بزرگتر خوابیده— رازی که تازه شروع ماجرا بود.
این داستان… هرچقدر هم مثل قصه به نظر برسد، اما بر اساس واقعیت است— واقعیتی که هنوز خودم هم نمیدانم آخرش چه میشود. نمیدانم رفیقم اگر روزی این کلمات را بخواند، قراره عصبانی شود؟ دلسرد؟ یا فقط بخندد و بگوید «بابا ولش کن، چیزی نشده»… اما هرچه که باشد، حق دارد بداند در ذهن من چه گذشته. حق دارد بفهمد اون روزها که هیچی نمیگفت، سکوتش چه بلایی سرم آورد. و دختر… حق دارد بفهمد چرا جوابهایم همیشه با مکث همراه بود. این قصه برای هر دوشونه—حتی اگر هیچکدام آمادهی شنیدنش نباشند.
اون روزها حرفهامون شکل عجیبی داشت… مثلاً وقتی با رفیقم راه میرفتیم، شوخی میکرد، میزد روی شونهم و میگفت: «چی شده ؟ چرا اینقد تو فکر فرو میری؟» منم میخندیدم… اما خندههام مثل قبلاً نبود؛ زیرش لرز داشت، ترس داشت، خستگی داشت. یا وقتی دختره پیام میداد: «کجایی؟ با کیای؟» من بین دو دنیا گیر میکردم؛ انگار قلبم نصف شده بود، نصفش با رفیقم راه میرفت، نصفش دنبال پر کردنِ خلأهای دختر بود. ولی هیچکدوم نمیدونستن توی سرم چه آشوبی برپاست. هیچکدوم نمیفهمیدن که دیگه نه شوخیهام طبیعی بود، نه خندههام واقعی، نه حتی نفسهام ساده.
یه بار با رفیقم نشسته بودیم، داستان یکی از سوتیامو تعریف کرد… قبلاً اگه تعریف میکرد، از شدت خنده گریهم میگرفت. ولی اون روز فقط نگاهش کردم. اونم ساکت شد… نه بهخاطر اینکه شوخیاش بد بود، بهخاطر اینکه فهمید «یه چیزیم هست» اما نفهمید چیه. گفت: «داداش… اگه مشکلی داری بگو. چرا جوری رفتار میکنی انگار من غریبهم؟» نمیتونستم جواب بدم. چطور باید میگفتم بین شما دوتا گیر کردم؟ چطور باید میفهموندَم که حتی وقتی میخندم، ذهنم جای دیگهس؟ اون مکالمه شاید ساده بهنظر بیاد، ولی برای من… میخ آخر بود به دیواری که بینمون داشت بالا میرفت.
دختره بالاخره پرسید: «میخوام بدونم… تو واقعاً کی رو میخوای؟ منو… یا اون دنیایی رو که پیشِ رفیقت داری؟» سؤالش ساده بود، اما جوابش هزار بار در ذهنم شکست خورد. نمیخواستم هیچکدومشونو از دست بدم؛ نه دختری که برام میجنگید، نه رفیقی که همیشه پشت خندهها و مسخرهبازیهاش محبتِ بیصدا داشت. اما اون لحظه فهمیدم زمانِ دو دل بودن گذشته. با صدایی که خودمم نمیشناختم، گفتم: «هرچی میپرسی… جوابش آسون نیست. چون شما— هر دوتون… تکههایی هستین که منو کامل میکنن.» اون لحظه سکوتش مثل تاریکی اتاقی بود که فقط صدای تپش قلب توش میپیچه. و من حس کردم چیزی در مسیر این رابطه داره به سمتِ نقطهی بیبازگشت حرکت میکنه.
برگشتم سمت رفیقم… خواستم حرف بزنم، همهچیز رو توضیح بدم، دلم میخواست بفهمه چرا اینقدر گنگ و سرد شده بودم. اما قبل از اینکه حتی یک کلمه بگم، بهم نگاه کرد… نگاه نه از جنس دعوا، نه از جنس قهر— یه نگاه خالی، خسته، نگاهی که یعنی: «میدونم یه چیزی هست… ولی نمیدونم هنوز منو توی زندگیت میخوای یا نه.» لبم لرزید. نتونستم هیچچی بگم. فقط در یک جمله، دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و گفتم: «باید یه چیزیو بگم… یه چیزی که هرچی جلوتر بریم، نگفتنش بدتر میشه.» اون جمله شروع اتفاقی بود که بعدش هیچ چیز… هیچ چیز مثل قبل نشد.
بهش نگاه کردم… رفیقم رو میگم. همونی که سالها کنارش بزرگ شدم، همونی که صدای خنده و ناراحتیش رو از نفسکشیدنش هم میفهمیدم. نمیخواستم این حرفو بزنم… اما گفتم: «ببین… رسیده به جایی که باید بین تو و اون یکی رو انتخاب کنم. دیگه نمیتونم وسط این داستان گیر کنم.» لحظهای مکث کرد… نه لبخند زد، نه اخم کرد، فقط آهسته گفت: «اگه فکر میکنی من این وسط واسطهی بدیام… اگه حس میکنی وجودم داره اذیتت میکنه… خب… اونُ انتخاب کن.» همین جمله… مثل تیر کشیدنِ ناگهانی قلب بود. احساسی که انگار یکی با دستهای خودش آرامآرام بخشی از وجودتو از تنت جدا کنه. خواستم چیزی بگم، اما کلمهها توی گلوم گیر کرد. فقط نگاهش کردم… و اون نگاه، آخرین چیزی بود که انتظار داشتم— نگاهی که انگار داشت ازم خداحافظی میکرد بیآنکه حتی بره. و همون لحظه… اتفاقی افتاد— اتفاقی که هیچکس نمیدونست قراره ادامهی این واقعیت رو به جهنم یا به نجات ببره…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین کامنت اولین لایک
💔
ولی اگه واقعیه دختره واقعا داره ازت سواستفاده میکنه💔
نه عزیزم 🥹✨
خودت بهتر میدونی ولی واقعا کارش درست نیست که بخاطر خودش بین تو و رفیق چنسالتهت جدایی بندازه🤍🥲
یه سوال بپرسم ؟
جانم عزیزم ✨🤍
کلاس چندمی ؟
من دهم ریاضی فیزیک
آها دوسال ازت بزرگ ترم 😁موفق باشی
فدات بشم عزیزم ✨🤍
چرا من دارم با جون دل درک میکنم ؟(:💔🙃
قربونت برم 🥲🧬
«قربون تو برم که اینقدر مهربونی 🥹❤🩹»
عزیزی 🤍🧬
یه سوال این اتفاق واقعا برات افتاده؟
چون گفتی بر اساس واقعیته
بله عزیزم 🤍✨
شدیدا متاسفم🖤
اونا میتونن داستانو بخونن؟ینی تو تستچی هستن؟(البته اگه فضولی میکنم بگو)
نه هیچکدومشون نیستن...
نمیدونم توی ادامه داستانت چی میشه ولی به هر حال امیدوارم یه روز اینو بخونن و بفهمن رفتارشون چقدر میتونه آدم رو آزار بده🥲💙
حرفت خیلی زیبا بود 🤍🥲
🫂
قشنگ بود خیلی همینجوری ادامه بده
ولی واقعا سخته بین دختری/پسری که رویاهاس و میخواستی به دستش بیاری رو انتخاب کنی . یا رفیقت که همیشه توی هر سختی پیشت بود
خلاصه که رمان دست خودته ؟
بله واقعیت عزیزم ✨🤍
وای خیلی خوب بود من که واقعا کیف کردم 😍😍😍😍🤍🤍🤍🤍🤍🤍🤍
فدات بششم
خدانکنه🥺🤍🤍
رمانت حس رو به کسی که میخونه منتقل میکنه✨✨
مرسی ازت ✨🤍
خیلی قشنگ بود متنت خیلی قشنگه✨🤌🏻🤌🏻
مرسی عزیزم ✨🤍