
تست قبلی اصلا از ویو و کامنت ها راضی نبودم☹☹ ببینم اینو چیکار میکنید جدیدا پرو شدم به روم نیارید 😐 یه چیزی شیطونه میگه دیگه داستان رو ادامه ندم 😁😐
اومدم برم پایین سایکی دستم رو گرفت و گفت : هیس نگران نباش چیزی نمیشه الان ... دستم رو کشیدم و رفتم پایین . سربازه گفت : شما ها کی هستید ؟ اکاشی آیدو رو بلند کرد و گفت : تحمل کن رو به سربازه چرخید و گفت : اینجا کسی جز ما نیست گمشید بیرون . سربازه گفت : تو شاهزاده کوران رو میشناسی؟ آکاشی گفت : نه . سربازه : داری دروغ میگی اومد دست اکاشی رو بگیره آکاشی دست سربازه رو پیچوند تا جایی که صدا بده . گفتم : آ اکاشی... آکاشی لبخند شیطانی زد و دست سربازه رو بیشتر پیچوند سربازه با داد: وحشی ولم کن ... با لگد اکاشی رو از خودش دور کرد . سایکی گفت : هیچ کس اینجا نیست میتونید خونه رو بگردید . سربازه گفت : همین کار رو میکنم . آیدو به زور سرش رو اورد بالا و گفت : نه... حق...ن...ندارید....خو....خونه ... یه نفسی کشید و ادامه داد : خونه ... منو ..بگردید... سربازه گفت : تو خفه ... اکاشی دستش رو مشت کرد و کوبوند تو صورت سربازه و محکم کوبوندش تو دیوار و گفت : اگه یه دقیقه دیگه اینجا باشی زندت نمیزارم . سربازه با حالت مسخره گفت : تحدید نکن بابا من خودم استاد تحدیدم مو قشنگ حالا برو کنار کار دارم اکاشی گفت : نه مثل اینکه واقعا کری میگم از خونه برو بیرون . دست گذاشتم رو سرم چشمام سیاهی رفت داشتم می افتادم که سایکی از پشت منو گرفت و گفت : حالت خوبــ... دیگه صدایی نشنیدم ( اینم که همش در حال غش کردنه 😐🤣) چشمام رو نیمه باز کردم اکاشی داشت قطره قطره آب میریخت روم . دستم رو گرفتم جلوی صورتم و بلند شدم و گفتم : خب بیدار شدم نریز دیگه . به اطراف نگاه کردم و گفتم : آیدو... اومدم از مبل بیام پایین و که اکاشی دستم رو گرفت و گفت : نگران نباش آیدو خبر مرگت پاشو بیا . آیدو سرش تو گوشی بود از تو اتاق اومد بیرون . گفتم : آخیش اون سربازه ... آکاشی به جنازه سربازه اشاره کرد. گفتم : نکشتیش که ؟ اکاشی حرفی نزد و از جلوم بلند شد . گفتم : هوی با تو ام گفتم نکشتیش که ؟ اکاشی گفت : چرا کشتمش می خوای تو هم بفرستم پیشش ؟ سایکی : هی داداش از این حرفای ترسناک نزن 😑
گفتم : کشتیش؟... اکاشی گفت : ایزابل اگه تحمل کشت و کشتار رو نداری میتونی بری . گفتم : برم ؟ تو راحت داری به من میگی برم ؟ خیلی عوض شدی ؟ ما می خواستیم باهم ازدواج کنیم . آیدو گفت : یوکی ... گفتم : همتون مثل همید . اکاشی رو هول دادم کنار و از خونه آیدو رفتم بیرون .( به خاطر فشار عصبیه☺🤣) اشکم رو پاک کردم بسه دختر چیه سر هر چیزی گریه میکنی. پاهام داشت یخ میزد . تا زانو تو برف بودم . فعلا نمیخواستم برگردم سمت قصر و خوابگاه همه چی ریخته به هم . باید یکم تنها باشم به سختی رفتم بالای تپه وسط جنگل بودم . پاهام دیگه جون نداشت داشتم از سرما یخ میزدم از تنه درخت گرفتم و خودمو کشیدم بالا نشستم برفا مثل تشک نرم بود تکیه دادم و چشمام رو بستم یهو صدایی مثل زوزه گرگ شنیدم . چشمام رو باز کردم یه گرگ سفید جلوم وایساده بود . نفسم رو دادم بیرون و سعی کردم ترسم رو نشون ندم . با لبخند بهش نگاه کردم مثل گرگ های دیگه نبود انگار نمیخواست به من آسیب بزنه . نزدیکم شد اگه میترسیدم حتما بهم آسیب میزد . اومد کنارم و منو بو کرد گفتم : هی.. داری چیکار میکنی ؟ لپم رو لیس زد و سرش رو گذاشت روی پاهام . یعنی چی ؟ یکم مکث کردم و دستم رو گذاشتم رو سرش و نازش کردم گرم بود و نرم . گفتم : اسمت رو میزارم اِوین .( میگم که فشار عصبی رو گرگ هم اسم میزاره😐😐) به اطراف نگاه کردم پنج شیش تا دیگه گرگ دورم بودن ولی حالت نگاه و نفس کشیدن هاشون معلوم بود گشنه هستن . اوین از روی پام بلند شد و اومد بین منو و گرگ های دیگه . همشون شروع کردن با هم زوزه کشیدن دست گذاشتم رو گوشام و چشمام رو بستم . یهو از بالا درخت یه چیزی افتاد رو سرم ایییی ... چشمام رو باز کردم اوین با گرگ های دیگه داشت دعوا میکرد انگار داشت از من دفاع میکرد ولی اون گرگ چرا اینکارو میکنه اصلا با عقل جور در نمیاد . به بغلم نگاه کردم یه کتاب افتاده بود نگاهش کردم و برفا رو زدم کنار از روش این کتاب رو تو اتاق اکاشی دیده بودم به بالا درخت نگاه کردم یه چیزی از روی درخت پرید و غیب شد . همه گرگ ها فرار کردن اوین اومد دور پاهام چرخ زد و خودش رو مالید بهم . سرش رو ناز کردم و گفتم : ممنون ولی تو چرا از من دفاع کردی یا منو نخوردی؟ به چشمای عسلی اش خیره شدم حس آشنایی بهم میداد اوین به بالای کوه اشاره کرد و شروع کرد دورم چرخیدن . گفتم: بالای کوه ؟ اوین بپر بپر کرد انگار حرف منو میفهمید.
گفتم : بالا کوه چیزی هست ؟ بهم نگاه کرد و دویید سمت کوه . برگشتم به پشتم نگاه کردم کتاب رو گرفتم بغلم و دنبالش رفتم . گفتم : وایسا اینجا خیلی سرده من نمیتونم بیام دارم یخ میزنم... یهو پایین لباسم رو گرفت و منو انداخت زمین . آی... بدنم از سرما سِر شد . بهش نگاه کردم داشت آروم زوزه میکشید گفتم : چیزی شده ؟ چشمم افتاد به چاقویی که یکم اون ورتر من فرو رفته بود تو برفا به اوین نگاه کردم منو نجات داده بود واقعا این گرگ چرا اینجوری؟ سایه چند نفر رو دیدم صدایی گفت : هوی تو اینجا چی میخوای ؟ به زور بلند شدم و نگاه کردم مثل شکارچی میموندن گفتم : داشتم میرفتم خونه . مرده چاقوشو برداشت و گفت : خونت کجاست ؟ گفتم : پایین جنگل . مرده گفت : دروغ نگو رد پاها از پایین جنگل اومده چطور داری میری خونه ؟ ایی خاک یادم نبود چه سوتی دادم . گفتم : خب اوین رو گم کرده بودم داشتم دنبالش میگشتم . مرده : اوین؟ به اوین اشاره کردم و گفتم : بله اوین اینه . مرده نزدیکم شد و مچ دستم رو گرفت و منو انداخت روی برفا . چشمام رو از درد بستم و گفتم : هی ... مرده گفت : من دخترای دروغگو رو زنده نمیزارم چاقوشو در اورد ... جیغ زدم و چشمام رو بستم صدای فرو رفتن چاقو توی یه چیزی رو شنیدم چشمام رو باز کردم
اوین پای مرده رو گاز گرفته بود . مرده با لگد اوین رو اون طرف پرت کرد . مرده پاش رو گرفت و با عصبانیت به اوین نگاه کرد . بلند شد و تلو تلو از ما دور شد . به اوین نگاه کردم چاقو رفته بود گردنش بلند شدم و گفتم : اوییین ... اوین تغییر شکل داد . با تعجب بهش نگاه کردم و اروم گفتم : آکاشی... آکاشی چاقو رو از توی پهلوش در اورد و پرت کرد اون طرف دستش سر خورد و افتاد زمین . دوییدم طرفش و گفتم : آکاشی... تو ... اکاشی بهم نگاه کرد و گفت : هی آسیب ندیدی؟ خندید به پهلوش نگاه کردم همین جوری داشت ازش خون میرفت. موهام رو دادم پشت گوشم و رفتم روبه روش نشستم و دست گذاشتم رو پهلوش و گفتم : چرا ؟ اکاشی خندید و گفت : اگه به شکل همیشه می اومدم قبول نمیکردی . اها روم اسم گذاشته بودی اوین سلیقه ات خوبه ها . روبم رو کردم اون طرف و گفتم: مسخره الان زخمت مهم تره ... دستم رو گرفت و منو بغل کرد و موهام رو بو کرد . گفتم : اکاشی... آروم گفت : دلم برای این کار تنگ شد . صورتش رو نزدیکم کرد به چشماش نگاه کردم و لبخند زدم و ... ( بله دیگه اگه بگم بازم تایید نمیشه 😐❤)

محکم بغلش کردم و گفتم : منم دلم تنگ شده بود خندید و سرش رو گذاشت رو شونم . گفتم : آکاشی یه سوال؟ جواب نداد گفتم : اکاشی ؟... از خودم جداش کردم بیهوش شده بود و همین جوری خونریزی داشت لبم رو گاز گرفتم و زیر لب گفتم : ایی تورو خدا طاقت بیار . بلند شدم و به اطراف نگاه کردم باید چیکار کنم... یهو یکی محکم منو پرت کرد اون طرف از شدت درد چشمام سیاهی رفت .( مثل همیشه چشماش سیاهی رفت خیر سرش فراطبیعی😑😐) یکی اکاشی رو انداخت روی کولش و غیب شد . نتونستم بلند شم برم دنبالش چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم . یوکی ... ایزابل ... یوکیییییییییی چشمام رو باز کردم و به آیدو نگاه کردم . بلند شدم و نشستم رو تخت و گفتم: آیدو... اکاشی کجاس؟ آیدو: نمیدونم فقط تو رو پیدا کردم . پتو رو زدم کنار و گفتم: سایکی ؟! آیدو دست کرد تو موهاش و سرش رو انداخت پایین. گفتم : آیدو با تو بودم سایکی کجاست ؟ آیدو : خب دیشب بعد از رفتن اکاشی از تو اتاق صدای شکستن چیزی اومد رفتم تو اتاق منو زد و از پنجره فرار کرد . گفتم: الان خوبی ؟ آیدو خندید و گفت : اره خوبم . گفتم : ساعت ؟ آیدو به ساعت نگاه کرد و گفت 3 صبحه . بلند شدم و نشستم رو مبل و گفتم : آیدو کمکم میکنی؟ آیدو: چه کمکی؟ براش ماجرا رو تعریف کردم . آیدو گفت : باشه کمکت میکنم . بغلش کردم و گفتم: ممنون آیدو . آروم گفتم : آیدو چیزی از بابات یادت اومد ؟ آیدو : بابام ؟ خیلی وقته بهش فکر نمیکنم . بیخیال اینا بخواب فردا صبح کارمون رو شروع کنیم
گفتم : آیدو من نگرانم اکاشی زخمی شده بود . آیدو یعنی الان بریم دنبالشون ؟ گفتم : اره 🥺 آیدو: خیله خوب قیافه ات رو اینجوری نکن دختر بلند شد و بلیزش رو عوض کرد و و یه شال گردن انداخت دور گردنش و گفت : پاشو بریم . لبخند زدم و شنلم رو پوشیدم و دست آیدو رو گرفتم و گفتم: بریم " دو ساعت بعد " پاهام یخ زده بود برف تا زانو هام بود با بی حالی گفتم : آیدو نمی تونم ... چشمام بسته شد و افتادم زمین از زبان آیدو: یوکی رو قبل از اینکه بی افته زمین گرفتمش زیپ سویشرت رو کشیدم پایین و درش اوردم و انداختم دور یوکی . یوکی رو بغلم کردم و انداختم رو کولم دستاش یخه یخ بود . صدای پارس سگ اومد چرخیدم سمت صدا یه پیرمرد با دو تا پسر هم سن و سال من و یه سگ وایساده بودن پیرمرد: جون این موقع اینجا با اون دختر چی میخوای ؟ گفتم : خب راستش ما مسافریم راه رو گم کردیم خواهرم هم از سرما بیهوش شده . پیرمرد: خواهرته ؟ گفتم: بله . پیرمرد گفت : ما هم مسافریم میخوای با ما بیا تا یه جایی همراهی کنیم. ادم های بدی به نظر نمی اومدن . گفتم : باشه . به راهمون ادامه دادیم کنار یه درخت یکی از پسرا یه پتو انداخت یوکی رو گذاشتم روش . آتیش روشن کرد و خودمو گرم کردم . پیرمرد: اسمت چیه ؟ مکث کردم و گفتم : اروین . پیرمرد: اسم خواهرت ؟ به یوکی نگاه کردم و گفتم : ایزابل . پیرمرد گفت : از کجا به کجا میخوای بری ؟ چیزی نداشتم بگم با لکنت گفتم : از... از... توکیو به ... هاکونو . یکی از پسرا گفت: ما هم به هاکونو میریم .
پیرمرد بلند شد و نزدیک من شد و گفت : خدافس اروین . یه چیزی محکم خورد تو سرم ...
خب تموم شد... خیخیخیخیخی نه بابا برو اسلاید بعدی 😂😂
از زبان اکاشی: چشمام رو باز کرد و چند تا پلک زدم تا همه جا رو واضح ببینم . یکی با ماسک و موهای سفید بلند جلوم نشسته بود و داشت ناخن هاشو سوهان میکشید . تا دید من بیدار شدم گفت : چه عجب بیدار شدی اکاشی . گفتم : نشناختم... سوهان رو پرت کرد تو صورتم و گفت : نبایدم بشناسی قاتل حرفه ای . گفتم : عین آدم حرف بزن . اومد بالا سرم و صورتم رو گرفت بالا و گفت : اگه نخوام چی ؟ با دست و پای بسته میخوای چیکار کنی مثلا خوشگله ؟ گفتم : دست به من نزن . موهام رو از بالا گرفت کشید و گفت : انقدر حرف نزن بگو یوکی کجاست ؟ گفتم : هه ؟ یوکی کیه ؟ گفتم : خودتو خر کن نامزدت رو میگم . گفتم : مگه من نامزد دارم ؟ محکم زد تو صورتم و گفت : ببین من اعصاب ندارم یه کاری دستت میدم بگو یوکی کجاست ؟ گفتم : باهاش چیکار داری ؟ ماسکش رو برداشت و گفت : الان شناختی ؟ گفتم : ببخشید ولی من این قیافه نحسو یادم نمیاد 🙄😐 . موهام رو ول کرد و از پشت خودش رو انداخت روم و گفت : مگه من مردم که تو بخوای خواهر زاده منو بدبخت کنی . گفتم : آها از اون لحاظ 🙄. گفت : من خاله یوکی هستم . گفتم : خاله یوکی چه دَخلی به من داره ؟ گفت : اه یوکی با تو چطور کنار میاد خیلی اعصاب خوردکنی . گفتم : عین آدم ولی خب من نمیتونم با حیوانات کنار بیام 😝🤣 . دست کرد تو بلیزم و گفت : هنوزم حاظر جوابی . گفتم : تو هم هنوز منحرف و پسر بازی . (این قسمت نکته داره که خاله یوکی چه ربطی به گذشته اکاشی داره ) . گفت : اسمم رو یادته؟ بهش نگاه کردم و گفتم: مگه میشه همچین آدم کثیفی رو یادم نباشه . گفت : اکاشی اگه مامانت اون روز دخالت نمیکرد اینجوری نمیشد . گفتم : خیلی رو داری حالا تقصیر مامان من شد ؟

13سال پیش ↓ از زبان اریکا ( مامان اکاشی و سایکی ) : صبحونه رو آماده کردم و گفتم : بچه ها بیدار شید ساعت 7 . اکاشی داشت چشماش رو میمالید اومد پایین و گفت : صبح بخیر مامان . سایکی هم عروسکش رو داشت میکشید زمین و از اتاق می اومد بیرون گفت : صبح بخیر مامان . گفتم : صبح بخیر بچه ها . رفتن دست و صورتشون رو شستن و اومدن نشستن پشت میز .سایکی : مامان بابایی کجاست ؟ گفتم : خب ... نمیدونم صبح پاشدم دیدم کنارم نیست . اکاشی انگار اومد یه چیزی بگه از حرفش پشیمون شد . گفتم : چیزی می خواستی بگی ؟ اکاشی گفت : نه مامان . بعد از غذا وسایلشون رو برداشتن و رفتن . میز رو جمع کردم و رفتم زیر زمین رو مرتب کنم . روی کمد ها رو با دستمال تمیز کردم که یهو یه جعبه افتاد پایین توش پره عکس بود . دولا شدم و عکس رو برداشتم و نگاه کردم . دستام شروع کرد لرزیدن . این دخترای غریبه کین کنار هاوی ( کمبود اسمه 😐اسم بابای اکاشی و سایکی ) چطور باهاشون انقدر راحته ؟ ( عکس رو ببینید راحت منظورم فلان بود 😐😐) عکس هارو جمع کردم و گذاشتم سر جاش . حتما ساختگی امکان نداره ... اشک هامو پاک کردم و به کارم ادامه دادم . "شب ساعت 12 از زبان اکاشی " مامان طبق معمول اومد بهمون سر زد . در اتاق رو بست و رفت . بلند شدم پتو رو دادم کنار و آروم رفتم سمت در اتاق. امروز مامان خیلی پریشون بود . می خوام بدونم که چش شده . در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. پشت دیوار قایم شدم و نگاه کردم . مامان روی میز چند تا عکس گذاشته بود و منتظر بود تا بابا بیاد . برام عجیبه بابا همیشه قبل از 10 شب خونه بود ... در خونه باز شد و یوی داخل شد . اریکا : خوش اومدی عزیزم خسته نباشی 🙂 هاوی : تا الان چرا بیداری ؟ اریکا : نگران شدم . هاوی : ممنون که نگران شدی برو بخواب .اریکا : گشنت نیست ؟ هاوی : نه گشنم نیست . اریکا : باشه عزیزم شب بخیر . هاوی : شب بخیر. بابا تا روی میز رو میبینه میگه : اریکا اینا چیه ؟
اریکا : اینا یه سری عکسه که نشون میده دیگه اعتمادی بین ما نمونده . هاوی : اینارو از کجا پیدا کردی ؟ اریکا : مهم نیست از کجا پیدا کردم مهم اینکه این دخترای غریبه کنار تو چیکار میکنن ؟ هاوی : به من اعتماد نداری ؟ اریکا : جواب منو بده این عکسا چیه؟ اینا کین ؟ چند وقته صبح زود میری شب دیر میای هیچ وعده ای از غدا خونه نیستی چت شده ؟ من خستت کردم ؟ از زندگی کردن با من خسته شدی ؟؟؟؟!!! هاوی : اریکا آروم باش بچه ها بیدار میشن ... در خونه رو زدن ...
مامان اکاشی و سایکی زن خوبیه ؟ نظرتون راجب هاوی چیه ؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عر عر عر عر عر عر....عالی بووووود...به نظرم مامانشون ادم خوبیه...خالشون هم ادم بدست و یه چیز دیگه وقتی میگی دستش و کرد زیر پیرهنش حالا همون😁😁😁
آقا منحرف نباش 🌝😐😂
هنوز نمیدونی من شدید منحرفم😊🔪
وای خداااااااا، خیلیییییییی دااااااااستانت هیجانیه اصلا ادم وقتی میخونه قلبش از جاش میکنه
خیلی خوب بود و بر خلافت انتظارم خیلی زود تر اومد
واو عالیییی خیلی برای پارت ذوق دارم 😍
دوست دارم بدونم خاله یوکی با آکاشی چه ارتباطی داره نکنه یکی از اونایی باشه که با هاوی..🤐
ولی خداوکیلی این چیزا چطور به ذهنت می رسه حس میکنم بعد از فصل جدید داستانت یه چیزی تو ذهنت جرقه زده که کلا داستان داره به سمتی میره که هر پارت غافلگیر کنندهست😅
نظرسنجی: به نظر من که آدم خوبی میاد ولی درباره هاوی ......چیزی ندارم بگم😑
مرسی😍❤
🤣🤣
عالی بود 😍
به نظر من مامان اکاشی آدم خوبیه ولی باباش نه 🙂
عالی.
ج چ:آره فک کنم خوب باشه
هاوی رو نمدونم
عالی بود خیلییییییییییی
عزیز جون عسل داستانش را نزاشت بزن ایدو رو بکش شاید سر عقل بیاد
😐عههههه
همین فک رو دارم خیالت راحت
عهههه😐
جز عههههههه چیز دیگه ای نداری بگی ؟ 😐😐😐😐😐
نه😐مرض دارین ایا
من با دیدن عکس قرمز شدم😐😬
راستش به نظرم مادر اکاشی و سایکی زن خوبیه و منطقیه
هاوی هم...
در بارش نظری ندارم😂
خوب چشم انتظار پارت بعدی هستم☺
خیلی قشنگ بود
اولین کامنت✌