خب اینم از پارت ۳ تقدیم به شما عزیزان ❤
(فردا صبح از زبان راوی) صبح شده بود هوا آفتابی و زیبا بود تقریبا همه بهغیر از آلن و ایانا بیدار بودند😅 تیارا و آلان هم که دلشون میخواست خواهر و برادر کوچیکترشون رو اذیت کنند داشتند برای نابودی بچه ها نقشه میریختند 😁 و نقشه از این قرار بود که رو آلن و ایانا آب یخه بریزن و وقتی بیدار شدند با بالشت بزنن تو صورتشون😈😂 خب نقشه آنها هم به طرز عجیبی کامل و بدون عیب رخ داد (دلم به حال بچه ها سوخت😂) آلان تیارا بعد از این اتفاق خیلی خوشحال و شاداب به آلن و ایانا رو سر سفره نشوندن و که غذا بخورن النور به مسخره گفت : ای بابا عروس و دوماد سر سفره عقدن بیاید خطبهشون رو بخونید😂😂🤣🤣🤣 همه آن لحظه از خنده منفجر شدند و به طرز عجیبی کاملیا هم همراهی میکرد و گفت : خب خب من اومدم آقای محترمه آقای محترمه آلن حاضرید شمارا به عقد دائم دوشیزه مکرمه و ایانا دربیارم ؟ . آلن با خنده مسخره ای گفت : با اجازه ی بزرگترا بلهههه 😂😂😂 . کاملیا ادامه داد و دوشیزه مکرمه حاضرید که به عقد آقای آلن در بیاید ایانا با خنده سکوت کرد که کنوها گفت : عروس رفته گل بچینه 😂😂 . همه داشتند میخندیدند که کانا گفت : خب دیگه خطبه عروس دامادم خوندید برید لباس هاتون رو عوض کنید سرما نخورید بدویین بدویین (این حرف رو زمانی که داشت با بالشت ایانا و آلن رو به آرومی میزد گفت😂) خب دیگه خلاصه همه روزشون رو به خوبی و خوشی گذروندن
(چند ساعت بعد از زبان ایانا) همه آماده شده بودیم که به سفر بریم و فرهنگ های مختلف یاد بگیریم 😄 که یک شوالیه وارد اتاق شد و گفت : پادشاه درخواست دارد قبل از رفتن با شما ملاقات کند . این حرف رو زد و رفت یعنی واسه چی میخواد ببینتمون؟ 🤔 به سمت اتاق ملاقات رفتیم و شاه رو دیدیم ساتورو گفت : سلام شاه رودی کمکی ازمون بر میاد؟ . شاه گفت : ببینید باید به جنگل سیاه برید و قدرت هاتون رو از جادوگر عظیم بگیرید وگرنه فقط انسان های معمولی میمونید(از زبان راوی) همه دخترا ترسیده راجب اینکه جنگل تاریک چقدر ممکنه ترسناک باشه حرف میزدند و ایانا هم که از تاریکی میترسید گوشه ای ایستاد و خود راجب آنجا خیال پردازی میکرد که شاهر رشته افکار رو پاره کرد و گفت : شوخی کردممم😂😂 چه زود گول خوردید خب ببینید باید به شهر آلاگیش برید اونجا میتونید ابزار رو از کلبه جادوگر میپل بگیرید 😁 همه نفس راحتی کشیدند و هارو گفت : خیلی خب اولین مقصد ما آلاگیش هست اجازه رفتن داریم🙂؟ . شاه گفت : باشه باشه برید ولی فردا الان تقریبا نزدیک شب هیت و به شب بر میخورید
همگی قبول کردند و به سمت اتاق حرکت کردند آلان هم هی سربهسر النا و کانا میگذاشت😂 و ایانا و النور نقاشی میکشیدند😊 . بقیه دور هم جرعت حقیقت بازی میکردند مدتی بعد که نقاشی النور و ایانا تمام شد کورای گفت : همگی بیاید۱۶ نفری بازی کنیم . همه جمع شدند و بطری شیشه ای رو چرخاندند بطری روی کنوها و ناتسو بود خب ناتسو پرسید : جرعت یا حقیقت ؟ کنوها گفت : حقیقت ناتسو پرسید : خب نمیخوام بهت سخت بگیرم پس بگو نظرت درباره امممم بزار فک کنممممممم آههههههااااا نظرت راجب آلان چیه؟ . کنوها گفت : خب اون آدم خوبیه سعی میکنه بقیه رو بخندونه پس یجورایی میشه گفت آدم خوبیه 😅 . آلان با خنده مرموزی گفت : میدونستم عاشقمی مگه نه کنوها ؟😂😁 .(اسنجوری گفت که همه بخندن) بعضی ها خندیدند و بعضی ها هم مثل کانا و النا از شوخی خوششون نیومد .
بازی ادامه یافت و بطری چرخید و چرخید و چرخید(از زبان بطری : آقا خب سرگیجه گرفتم😂) و روی ایانا و آلان افتاد آلان پرسید: جرعت یا واقعیت(شوخی شوخی) ایانا خندید و گفت : جرعتتتت 😄 . آلان گفت : آفرین به جنمت 😂 خب ببین اینجا چی داریم ی عالمه آدم خسته الان تو از همه خسته تر میشی چون قراره با آلن کشتی بگیرییییییییددددد 😁 . ایانا گفت : ایوللللل ... هاااااااااا یعنی چی کشتی مگه من مسخره توام آلن ورزشکاره میزنه لهم میکنه 😅 . آلان گفت : اوهوم منطقیه اوکی فردا صبح صبحونه درست کن😂 . ایانا قبول کرد تا خواستند چرخش بعدی رو برن کانا گفت : این آخرین دوره ها میخوام بخوابم ساعت ۱۱ شبه🥺 . خب همه بخاطر چهره معصومش قبول کردند و دور آخر رو چرخوندن و روی کانا و کاملیا افتاد (ببینید چرخ روزگار چجوری میچرخه😓) تا کاملیا خواست سوال بپرسه کانا گفت : حقیقت و سریع بپرس 😕 . کاملیا سرش رو تکون داد و پرسید : خب اممممم چگالی این قاشق رو به دست بیار😂 . کانا نگاه سردی به کاملیا کرد که باعث شد کاملیا ساکت سه درست حسابی سوال بپرسه و کاملیا گفت : اولین عشقت کی بوده😈😂؟ همه باهم اوووووووووههههه 😂 و خب کانا گفت : خب ی شخصیت از کتاب ، کتاب ممنوعه (اسم کتاب) و چون میدونستم غیر ممکنه بهش برسم بیخیالش شدم . همه با چهره های پوکر و پوچ به کانا نگاه میکردند که گفت : مگه چیه بگیرید بخوابید؟😕
(صبح روز بعد)ایانا صبح زود پاشده بود و آشپزخونه اتاق رو به گند کشیده بود (بچه چیکار کنه خب مامان نداشته یادش بده😓) مدتی بعد خودش همه جارو تمیز کرد و صبحانه دمدستی ای درست کرد و گرفت خوابید . 😁😁(طفلکی خوش قوله😊) همه بیدار شدند و صبحانه خوردند و از دستپخت ایانا لذت میبردند و تیارا هم در تعجب بود که چطور برای بار اول اینقدر خوب آشپزی کرده . خب هیچکس نمیدونس ایانا از ساعت ۳ تا ۸ داشته تمرین میکرده😂😁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در جواب فالوده خب حقیقتا اصلا سر این داستان فکر نکردم
خودت»»»»»»
داستان 🤣»»»»»
🤔؟
میشه منظورت رو بگی؟؟😅
یعنی خودت یه طرف 💖✨🌸
داستانات یه طرف 💛💫😆(خیلی فانن)
ولی زیاد یهش فکر نکردی؟🤔
خب پارت ۴ رو نوشتم ولی رد شده ببخشید ممکنه بیشتر طول بکشه🌹
دوباره نوشتمش ولی خب تو بررسیه 🌹
عالیییییییی ادامه اش بده
حتما🌹
مرسییییی
داستان خوبی بود ولی یه جاهای اسم ها رو قاطی میکردم .شاید اگه اسم ها انقدر شبیه هم نبود عالی میشد.البته این فقط نظر منه.
ولی در کل داستان جالب پیش میره.
منتظر قسمت بعد هستم🌼
ممنون که بهم گفتی 🌹جلوی اسم ها تایپ رو داخل [ ] میزارم که راحتتر متوجه بشید😊 بری مثال مینویسم : هانا [💙isfj]
مرسیییی🌸