آفتاب صبح روز بعد، متفاوت از همیشه بود. نه به خاطر زاویهی تابش، بلکه به خاطر پردههایی که امیلی شب قبل باز گذاشته بود. نور، اتاق را روشن کرده بود؛ فضای خاکستری و سنگیاش را به فضایی با جزئیات بیشتر تبدیل کرده بود که حالا باید با دقت بیشتری به آنها نگاه میکردم. وقتی امیلی سینی صبحانه را آورد، این بار با احتیاط بیشتری قدم برنمیداشت. او وارد شد، سینی را روی میز کوچک کنار تخت گذاشت و لبخند زد. لبخندش هنوز کمی عصبی بود، اما دیگر آن لبخند محافظ و مسئول نبود؛ لبخند کسی بود که منتظر تأیید یک دوست میماند. «بیدار شدی، تارا. خوب خوابیدی؟» «عالی، امیلی.» پاسخ دادم. «مدتها بود که اینقدر راحت نخوابیده بودم.» امیلی نشست و با دست، لبهی یونیفورم سفیدش را صاف کرد. «میدونی، دیدن فیلم دیشب... خیلی خوب بود. حس میکردم... دوباره خودم شدم.» من با همدلی مصنوعی به او نگاه کردم. «ما فقط به یک ارتباط نیاز داریم، مگه نه؟ فرقی نمیکنه کجا باشیم.» این جمله، دریچهی ذهن او را باز کرد. او سرش را تکان داد، چشمانش پر از یک غم پنهان شد. «تو اینجا خیلی تنها بودی، اما من... من هم خیلی تنهام. همیشه فکر میکردم اگه فقط بتونم... فقط بتونم با یکی حرف بزنم.» لحظهی مناسبی بود. زمان کشت محصول. به آرامی پرسیدم: «چند وقته اینجایی، امیلی؟» «حدوداً پنج ساله. از همون اول که این مرکز افتتاح شد.» او فنجان چایش را برداشت. «اولش اینجا خیلی شبیه یه آسایشگاه معمولی بود. اما کمکم...» صدایش آرام شد و بعد با شتاب اضافه کرد: «کمکم سختتر شد. دکتر کنتریس دستورهای سختگیرانهتری داد. بخشهای زیادی رو بستیم. ما فقط باید از بیمارهایی مثل تو مراقبت کنیم.» «بخشهای بسته؟» پرسیدم، با حالتی کنجکاو، نه مشکوک. «آره، بخش غربی. اونجا پر از مدارک و تجهیزات قدیمی شده. کنتریس میگه اونجا ناامن شده. ما فقط اجازهی ورود به بخش مرکزی و این بخشهای شرقی رو داریم. اونجا هم نگهبانها شبها خیلی سختگیرن.» ذهنم فوراً شروع به ترسیم یک نقشهی ذهنی کرد: *بخش غربی. انبار. احتمالاً دسترسی کم. یک مسیر بالقوه.* سپس، مهمترین قطعهی پازل را پیش کشیدم. «کنتریس... اون کیه؟» با حالتی معصومانه پرسیدم. «من حتی قیافهاش رو هم درست یادم نمیاد. حس میکنم خیلی مشغوله.» امیلی یکهو لرزید. حتی ذکر نام او، جوّ آرام اتاق را شکافت. «اون... همه کارهست. این مرکز، تماماً ایده اونه. اون نبوغ داره، تارا. به معنای واقعی کلمه. اما...» «اما چی؟» من با لحنی آرام، او را به ادامه تشویق کردم. «اما هیچ کس جرأت نمیکنه باهاش حرف بزنه. خیلی سرد و... بیروحه. او همیشه توی دفترش طبقه بالا، انتهای راهروئه. اگه بخواد کسی رو ببینه، خودش میاد پایین. هیچ کس بدون دعوت نمیره اونجا. حتی من... با اینکه پنج ساله اینجام، جز سلام و علیک رسمی، چیزی بهش نگفتم. اون بیشتر از هر کس دیگهای اینجاست، اما انگار کمتر از همه حضور داره.» این اطلاعات، یک تصویر کامل برایم ساخت: کنتریس، یک دیکتاتور منزوی در پناهگاه خود، در طبقه بالا، انتهای راهرو. یک هدف مشخص. ذهنم با سرعت نور، تکههای پازل را کنار هم میچید. دیگر خبری از تاریکی نبود؛ حالا میدانستم کجا را هدف قرار دهم و کی حرکت کنم. من دیگر یک بیمار بیگناه در این اتاق نبودم. من یک جاسوس بودم که در قلب عملیات دشمن، یک پایگاه ارتباطی امن پیدا کرده بودم. «ممنونم که اینو به من گفتی، امیلی.» گفتم و دستش را آرام فشار دادم. «حالا که تو کنارمی، حس میکنم بهتر میتونم تحمل کنم.»
امیلی داشت به جزئیات برنامهی زمانی شیفتها اشاره میکرد که مکثی طولانی کرد. چشمانش از اضطراب پر شد و صدایش را تا حد نجوا پایین آورد. «یه موضوع دیگه هم هست، تارا. یه طبقهی دیگه که ما اصلاً نباید نزدیکش بشیم. کنتریس خودش جداشون کرده.» «کجا؟» پرسیدم، با آن حس سرما که هنگام کشف یک حقیقت بزرگ به جانم میافتست. «طبقه پایینی. نه زیرزمین که بخش تأسیساته، یه طبقهی بین طبقه ما و زیرزمین. اونجا مخصوص بیمارانی هست که کنتریس میگه *رو☆انیهای غیرقابل درمان* هستن. هیچ پرستاری اجازه نداره اونجا بره. هیچ کس نمیدونه دقیقاً اونجا چه خبره، فقط میدونیم که خیلی سخت کنترل میشه و تنها راه ارتباطشون، ارسال لباسهای کثیف و غذاهای سینیهای خالیه. کنتریس حتی تیم نظافت ویژهی خودش رو داره.» *روا☆نیهای غیرقابل درمان.* زمزمه کردم. نه، اینها احتمالاً کسانی نیستند که مجنون باشند؛ اینها کسانی هستند که بیش از حد میدانند یا کسانی که کنتریس میخواهد آنها را برای همیشه ساکت کند. این جا، جایی بود که باید کلید را پیدا میکردم. این طبقه پایین، همان مغز پنهان مرکز بود. بدون هیچ تردیدی، تصمیم گرفتم. «من باید امشب برم اونجا، امیلی.» قاطع و بدون ذرهای لرزش گفتم. چشمان امیلی گشاد شد. رنگ از چهرهاش پرید. «چی؟ دیوانه شدی؟ نگهبان داره! دوربین داره! کنتریس اونجا رو مثل صندوق گنج نگه میداره. میدونی اگه تو رو بگیرن، چه بلایی سرت میاد؟» «و تو، امیلی. چه بلایی سر تو میاد اگه بفهمند تو با من دوست شدی و تنها راه من برای آزادی، اونجاست؟» من به قلب ترس او ضربه زدم و بلافاصله تلطیفش کردم. «تو نمیخوای من اینجا بمونم و به اون زجر کشیدن ادامه بدم، نه؟ تو گفتی دوستم داری.» او دستپاچه شد. «من... من میخوام کمکت کنم، اما چطوری؟ چطور میتونی از این در اتاق بیرون بری و از نگهبانها رد شی؟» «با کمک تو.» گفتم و نقشه را با سرعت و اعتماد به نفس کامل در ذهنش کاشتم. «اون لباسهای کثیف. لباسهای طبقه پایین با لباسهای ما قاطی نمیشه، درست؟ تو باید چرخ حمل لباسها رو از راهرو ببری. یه چرخ بزرگ که تا خرخره پر از پتو و یونیفورمهای کثیف بیمارهاست.» «خب... آره. هر شب ساعت هشت و نیم یکی از پرستارها اون چرخ رو برای انتقال به بخش شستشو میبره.» «اون یکی امشب تویی.» تاکید کردم. «تو من رو توی سبد لباسها، زیر پتوها و یونیفورمها قایم میکنی. کسی به لباسهای کثیف شک نمیکنه، امیلی. وزن اضافه هم چیزی نیست؛ این چرخها همیشه سنگینن. تو به عنوان پرستاری که داره وظیفهاش رو انجام میده، منو تا طبقه پایین میبری، تحویل تیم شستوشو میدی و بهشون میگی باید برگردی. من خودم از اونجا به بقیه کارها میرسم.» سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد. امیلی با چشمهای مضطربش، از من تا نقطهای نامعلوم روی دیوار را رصد میکرد. میدانستم که او دارد بین وظیفهاش و رابطهی جدیدی که برایش ایجاد کرده بودم، دست و پا میزند. سرانجام، نفس عمیقی کشید. «من... من تمام تلاشم رو میکنم که کسی نفهمه. اما اگه کوچکترین خطری حس کنم، من... من مجبورم نقشه رو کنسل کنم، تارا.» «باشه.» پاسخ دادم و لبخندی زدم. این موافقت، آن چیزی بود که من نیاز داشتم. «ما فقط باید یک بار موفق بشیم.» ساعت هشت و نیم شب، تیم شیفت عوض میکرد و نگهبانها مشغول کاغذبازی بودند. این بهترین و شاید تنها فرصت من بود.
هوا تاریک شده بود و اضطراب امیلی در هوا موج میزد. او چرخ حمل لباسهای کثیف را از راهرو آورد. چرخ بزرگ فلزی که روی آن یک سبد پارچهای بزرگ نصب شده بود. بوی مواد شوینده و عرق بیمارستان از آن بلند میشد؛ بوی بیعیب و نقصی برای یک عملیات پنهانی. «تارا، سریع باش.» امیلی نجوا کرد و به سمت در گوش داد. من از روی تخت پایین آمدم. حرکاتم باید سریع و بیصدا میبود. با کمک امیلی، وارد سبد شدم. او فوراً پتوهای ضخیم و یونیفورمهای کثیف را روی من ریخت. محیط اطرافم بلافاصله به یک سطل زبالهی گرم و نمناک تبدیل شد. بوی تند آمونیاک و مواد ضدعفونی کننده به مشامم میخورد، اما من از آن استقبال میکردم. این بو، بوی آزادی بود. «نفس عمیق بکش، سرت رو پایین نگه دار.» امیلی نجوا کرد. صدای چرخش چرخها روی کفپوش سنگی بلند شد. صدای حرکت امیلی که چرخ را هل میداد، و صدای ضربان قلب من که زیر پتوها، مانند یک درام جنگی میکوبید. ما از در اتاق خارج شدیم. هر قدم امیلی، برای من ده متر تا رسیدن به هدف بود. صدای قدمهای نگهبانها و صدای آرام حرف زدن پرستارها را میشنیدم. نفس کشیدن را فراموش کرده بودم. «عجله کن، امیلی. این چرخ خیلی سنگینه.» صدای یکی از پرستارهای شیفت شب را شنیدم. «آره، امروز لباسهای بخش ما خیلی زیاد شده.» امیلی با صدای عادی و کمی خسته پاسخ داد، که نشان از تسلط نسبی او بر ترسش داشت. وقتی صدای آسانسور آمد و ما واردش شدیم، انگار وارد تونل زمان شدم. من نمیتوانستم ببینم، اما میتوانستم حس کنم. آسانسور پایین رفت. یک توقف کوتاه. نه طبقهی زیرزمین، بلکه همان طبقهی پنهان. در آسانسور باز شد. بوی پایین، بوی متفاوتی بود. بوی رطوبت، فلز و یک عطر عجیب که شبیه به هیچ چیز دیگری که در بیمارستان به مشامم خورده بود، نبود. امیلی چرخ را هل داد. صدای چرخهای پلاستیکی روی کفپوش بتونی به جای سنگی. «سلام خانم امیلی، لباسهای بخش بالا رو آوردین؟» صدای مردانهای پرسید. صدای یک نگهبان نبود، صدای یک کارگر شستوشو بود. «بله. اینا رو تحویل بگیرین. من باید سریع برگردم بالا.» امیلی با عجله گفت. «باشه. ممنون.» چرخ با یک ضربه متوقف شد. حس کردم امیلی دستهایش را از روی دسته برداشت. قلبم به گلویم آمد. لحظهی سرنوشتساز. صدای او از دورتر آمد: «شب بخیر.» چند ثانیه بعد، صدای بسته شدن در آسانسور. **من تنها بودم.** زیر انبوهی از لباسهای کثیف، در طبقهای که کنتریس نمیخواست هیچ کس دیگری ببیند. من به آرامی و با احتیاط، شروع به کنار زدن پتوها و یونیفورمها کردم.
با رفتن صدای آسانسور، سکوت سنگینی حکمفرما شد. من زیر پتوها، نفسهای عمیقی کشیدم تا بوی تند محیط را تحمل کنم. دستهایم را به آرامی بالا آوردم و پتوهای نمناک را از روی صورتم کنار زدم. سر و گردنم را آهسته از سبد بالا آوردم. اولین چیزی که دیدم، نور کمسوی فلورسنت بود که سوسو میزد. من در **رختکن مرکزی** بودم. دیوارهای بتنی خاکستری، کفپوش بتونی خشن، و انبوهی از کیسهها و سبدهای لباس در اطراف. اینجا هیچ اثری از زیباییشناسی بیمارستانیِ طبقات بالا نبود؛ اینجا محلی کاملاً کاربردی و خشن بود. از سبد بیرون خزیدم. لباسهای بیمارستانیِ گشاد و خاکستریرنگی به تن داشتم که به من ظاهری شبیه به یکی از بیماران میداد. باید سریع حرکت میکردم. اولین قدم: ارزیابی محیط. *نه دوربین.* این طبقه آنقدر محرمانه بود که کنتریس ترجیح داده بود کنترل را به دست انسان بسپارد، نه تکنولوژیای که ممکن است هک شود. این یک مزیت بزرگ بود. من از رختکن خارج شدم. راهروهای اینجا باریکتر و کمنورتر بودند. بوی فلز، استریلکنندهها و یک عطر عجیب دیگر – شبیه به بوی داروهای اعصاب قوی – به وضوح به مشام میرسید. در انتهای راهرویی که در آن قرار داشتم، تابلویی قدیمی را دیدم که با حروف ساده نوشته شده بود: **«اتاق بیماران - واحد غیر قابل درمان»**. به سمت تابلو رفتم. راهروها خالی بودند، اما میدانستم که این سکوت، سکوت قبل از طوفان است. قدمهایم را بیصدا روی بتون میگذاشتم. ناگهان، از گوشهای که تاریکی آن را بلعیده بود، صدایی خشن و ناگهانی به گوش رسید. «هیی، تو! اینجا چی کار میکنی؟» قلبم فرو ریخت. یک نگهبان درشتاندام، با لباس امنیتی مشکی، از یک اتاق کناری بیرون آمد و با چشمانی مقتدر به من خیره شد. او کاملاً غافلگیر نشده بود، انگار فقط منتظر بود چیزی اتفاق بیفتد. «باید توی اتاقت باشی، بیمار.» او گفت و دستش را به سمت بیسیم کنار کمرش برد. این لحظهای بود که باید نقش بازی میکردم. باید به تندترین و بینقصترین شکل ممکن، نقش یک بیمار «رو☆انی» این بخش را بازی میکردم. «من... من فقط اومدم اینور.» با صدایی خشن و کمی نامفهوم گفتم. باید با نگاهی آشفته، یک بازیگر عالی میشدم. نگهبان یک قدم نزدیکتر آمد. «کی هستی تو؟ اسمت چیه؟» با چشمانی که عمداً آنها را کمی گشاد و بیهدف نگه داشته بودم، به او زل زدم. لبخند جنونآمیز و تلخی روی لبانم نقش بست. «من؟» پرسیدم و سرم را کج کردم، «من تارا هستم. و بله... من یک بیمار روا☆نیام. یا به قول شما اح☆مقها، یک *رو☆انی*.» نگهبان مکث کرد. نگاه او از خشم به یک نوع تنفر آمیخته با ترحم تغییر کرد. ظاهراً توهین مستقیم من، او را متقاعد کرده بود که من واقعاً یکی از بیماران این بخش هستم که از روی تخت فرار کردهام. بیماران این بخش از نظر آنها کاملاً غیرقابل پیشبینی بودند و با تو☆هین کردن، تفاوت بین خودم و یک بیمار فراری را از بین برده بودم. او دستش را از روی بیسیم برداشت و با بیحالی به سمتم اشاره کرد. «دوباره یه دردسر دیگه... خب، گوش کن، *تارا*. اگه نمیخوای شب رو توی سلول انفرادی بگذرونی، میری به اتاقت.» «اتاق من کجاست؟» پرسیدم. «تو اتاق ۲۰۸ هستی. برو. همین حالا.» نگهبان با لحنی قاطع دستور داد و چرخید تا دوباره وارد اتاقش شود. او نمیخواست با یک بیمار «رو☆انی» سر و کله بزند. بدون اتلاف وقت و بدون نشان دادن هیچ نشانهای از تردید، شروع به حرکت در امتداد راهرو کردم. دنبال شماره ۲۰۸ میگشتم. درها محکم و بدون پنجره بودند.
سرانجام، به در مورد نظر رسیدم. دستگیرهی در را فشار دادم و وارد شدم. اتاق کوچک بود، با دیوارهایی خاکستری و یک تخت فلزی ساده. یک زن میانسال روی تخت دراز کشیده بود. موهایش خاکستری بود و ظاهری خسته داشت، اما چشمانش باز بود و به سقف خیره شده بود. اتاق بوی ماندگی و کمی عطر گل رز میداد – یک تناقض عجیب در این محیط سرد. زن سرش را به سمت من چرخاند. چشمانش، هرچند خسته، اما بسیار هشیار بودند. او با صدایی آرام و لرزان پرسید: «تو کی هستی؟ تو نباید اینجا باشی.» من در را پشت سرم بستم. حالا زمان دروغ گفتن نبود. این زن احتمالاً به اندازهی کافی در معرض وحشت قرار گرفته بود و شاید بتوانست کمکم کند. «من تارا هستم.» گفتم و به او نزدیک شدم. «من رو به زور آوردن اینجا.»
نگاه زن میانسال در چشمان من ثابت ماند. او هوشیارتر از آن بود که وانمود کند یک بیمار رو☆انی است. «تو از بالا اومدی؟» صدایش حالا نه لرزان، بلکه محکم بود. «مگه تو کی هستی که به تو بگم اینجا چه خبره؟» من صدایم را آرام کردم، صدایی که تلاش میکرد اعتماد را جلب کند، نه ترس را. «راستش، من از طبقه بالا اومدم تا از شما بپرسم توی این بیمارستان چه میگذره.» زن نگاهی عمیق به من انداخت، نگاهی که گویی سالها منتظر چنین پرسشی بود. او با تأیید تلخ به سقف نگاه کرد. «این بیمارستان آدمها رو **میدزده** و باهاشون **آزمایش** انجام میده.» او به من نزدیکتر شد و با صدای زمزمهای ادامه داد، انگار ترس داشت که دیوارها گوش داشته باشند: «اینجا جای بیماران واقعی نیست. این محلِ آزمایشگاهِ ایدئولوژیکی دکتر کنتریسه. اونها ما رو نگه نمیدارن چون دیوانهایم، بلکه چون از ما میترسن. اطلاعاتی که دارن، ارزش داره.» «اطلاعات چی؟» پرسیدم و روی تخت کنارش نشستم. «اونها دقیقاً چیکار میکنن؟» زن نفس عمیقی کشید. «اونها... **تغییر ساختار حافظه** انجام میدن. نه فقط پاک کردن، تارا. اونها خاطرات جدیدی رو جایگزین میکنن. اونها سعی میکنن افراد رو تبدیل به ابزارهایی کنن که میخوان. من خودم شاهد بودم که چطور یکی از بهترین جراحان اینجا رو آوردن، چند ماه نگه داشتن و بعد فرستادن بیرون به عنوان یک کارمند مطیع.» «پس مدارک کجاست؟ باید جایی باشه که این آزمایشها رو مستند کرده باشه.» او به آرامی پلک زد. «تمام اسناد حیاتی، تمام نتایج آزمایشها... همهاش توی **آرشیو مرکزی دکتر کنتریس** هست.» «دفترشه؟» «بله، اما دسترسی سخته. آرشیو پشت یک **دیوار کاذب** در دفترشه. اون دیوار با یک سیستم بیومتریک باز میشه. یک اثر انگشت خاص...» زن لبخند تلخی زد. «همونطور که امیلی هم احتمالاً میدونه، کنتریس به هیچکس اعتماد نداره، حتی به تیم خودش.» «اثر انگشت کی؟» زن به من خیره شد. «اثر انگشت **دخترش**. تنها کسی که کنتریس حاضر شد کلید اصلی سیستم امنیتیاش رو بهش بده. من این رو از طریق سوابق امنیتی که قبل از اینکه من رو تبعید کنن، دیده بودم. اسم دخترش... **لیا**.»
زن میانسال دوباره به سقف نگاه کرد. «حالا که میدونی، باید بری. اگه نگهبان بفهمه اینجا صحبت شده، هر دو تا تنبیه میشیم. اونها از ما انتظار ندارن که با هم همدیگه رو بشناسیم.» من بلند شدم و به سمت در رفتم. «متشکرم. من باید برگردم تا امیلی بفهمه چطور برگردم بالا.» «صبر کن، تارا.» زن مرا صدا زد. «اگه تونستی برگردی بالا... اگه تونستی اطلاعات رو پیدا کنی... اول از همه، باید راهی برای **خاموش کردن سیستم امنیتی اضطراری** پیدا کنی. اگر من در اتاقم نباشم، سیستم به صورت خودکار یک آلارم فرکانس پایین رو فعال میکنه که فقط نیروهای امنیتی خاصی میتونن متوقفش کنن. اگر این کارو نکنی، تا قبل از اینکه به طبقه بالا برسی، همهی درها قفل میشن.» «پس چطور خاموشش کنم؟» «کلیدش توی **آزمایشگاه اصلی تحقیقات** هست. معمولاً یک دستگاه کوچک شبیه به یک رلهی کوچک روی میز اصلی کنتریس قرار داره. اونو از جا بکن. این کار آلارم رو خنثی میکنه و به ما زمان بیشتری میده.» من از اتاق خارج شدم و با سرعت به سمت رختکن برگشتم. باید این اطلاعات حیاتی را به امیلی منتقل میکردم، اما نه با بیسیم. از سبد رختشویی بیرون آمدم و به سرعت خودم را در میان لباسهای کثیف پنهان کردم، در انتظار امیلی. سکوت در راهروهای طبقه مخفی، اکنون بسیار سنگینتر از قبل به نظر میرسید.
صدای زنگ خطر، کر کننده و خشن، به ناگهان سکوت مرطوب و فاسد طبقه مخفی را پاره کرد. یک آژیر قرمز رنگ، پشت سر هم، روی دیوارهای بتنی شروع به چشمک زدن کرد. «**هشدار! بیمار تحت نظر، اتاق ۲۰۸، خروج غیرمجاز!**» یک صدای مکانیکی و سرد، در راهروها تکرار میشد. لحظهای بعد، صدای پوتینهای سنگین نگهبانان در دوردست پیچید. وحشت وجودم را فرا گرفت، اما زن میانسال با سرعتی که انتظارش را نداشتم، از تخت پایین پرید. او با خشم به سمت در اتاق ۲۰۸ آمد و سعی کرد دستگیره را محکم کند. «ببین تارا، بهت گفتم! من اینجا تنهام چون به سیستم اعتماد داشتم!» او با ناامیدی به من نگاه کرد. «درها قفل میشن! کلیدهای اصلی همین الان فعال شدن.» من سریعاً به سمت رختکن دویدم، به این امید که سبد رختشویی هنوز در جای خود باشد و بتوانم وانمود کنم که در آن پنهان شدهام، اما دیر شده بود. در اصلی بخش بیماران غیرقابل درمان، با یک صدای **تیک** بلند و فلزی، قفل شد. نورهای راهرو به رنگ قرمز ثابت درآمدند و دیگر زنگ هشدار نبود که میترساند؛ سکوت وحشتناکِ قفل شدن بود. «نمیتونیم بریم بیرون!» زن میانسال فریاد زد. «اونها میدونن یه نفر از بالا اومده پایین. نگهبانها اینجا رو محاصره میکنن.» من ناامیدانه به در خیره شدم. امیلی... من باید به امیلی میرسیدم. او تنها نقطه امید من بود. «لباسها...» با صدایی لرزان گفتم. «من برای لباسهای کثیف اومدم. من باید اونا رو ببرم بالا.» زن میانسال به سبد رختشویی که حالا خالی بود، اشاره کرد و گفت: «نمیتونی از طریق رختشویی بری. وقتی آژیر به صدا دراومد، سیستم شستشو و انتقال رو کاملاً متوقف کردن. لباسها ماه دیگه تحویل داده میشن. تو اینجا گیر افتادی.» ناراحتی و استیصال، جایگزین هجوم آدرنالین شده بود. تمام نقشهام متلاشی شده بود. نه تنها نتوانسته بودم اطلاعات را به امیلی برسانم، بلکه حالا خودم در طبقه مخفی، درست در اتاق قرنطینه، گیر افتاده بودم. «اما... باید یه راهی باشه.» گفتم، با نگاهی التماسآمیز به زن. او به من نزدیک شد و دستش را روی بازویم گذاشت. «آرام باش. این بهترین فرصت ما نیست، اما فرصت *آخرین* دفاع ماست. اگه اونا فکر کنن فقط یه بیمار وحشی فرار کرده و تونستی برش گردونی، شاید نگهبانها رو گیج کنی. اما اگه بفهمن تو یه نفوذی هستی...» درست در همان لحظه، صدای قدمها بلندتر شد و سایههای سنگین نگهبانها از انتهای راهرو ظاهر شدند. آنها دو نفر بودند و سلاحهای شوکر در دست داشتند. زن میانسال با سرعت به سمت تختش بازگشت، وانمود کرد که از صدای آژیر ترسیده است و زیر پتو خزید و شروع به نالیدن کرد. نگهبانان به اتاق ۲۰۸ هجوم آوردند. یکی از آنها با صدای خشن فریاد زد: «تارا! از تخت پایین بیا! همین حالا!» من باید سریعتر از آن بودم که بجنگم. آنها دو نفر بودند و من اسلحهای نداشتم. باید نقش بیمار روانی را بازی میکردم، اما این بار با عصبانیت و سردرگمی ناشی از فرار ناموفق.
صدای آژیر هنوز گوشخراش بود. وقتی نگهبانها وارد اتاق شدند، من هیچ شانسی برای فرار یا توضیح دادن نداشتم. با دیدن سلاحهای شوکر در دستانشان، یک تصمیم غریزی گرفتم: باید ثابت میکردم که واقعاً آن موجود آشفتهای هستم که آنها انتظارش را میکشیدند، تا حداقل برای مدتی از بازجویی مستقیم در امان باشم. به جای اینکه تسلیم شوم، با فریادی عصبی و نامفهوم، خودم را از سمت چپ به دیوار مقابل پرت کردم. ضربه محکم و گوشخراشی بود. صدای ضربه با صدای آژیر در هم آمیخت. گیج و بیحس شده بودم، اما این کافی نبود. با دستانی که میلرزیدند، سر خودم را محکمتر به زاویه تیز چارچوب در زدم. «**آآآه!**» با صدای بلندی ناله کردم، تظاهر به فروپاشی کامل ذهنی کردم. نگهبانها که انتظار چنین خشونت دیوانهواری از یک بیمار «فراری» را نداشتند، برای لحظهای مکث کردند. این مکث، فرصت نهایی بود. یکی از آنها فریاد زد: «بیشتر از این بهش آرامبخش بزن! این رو باید سر جاش بخوابونیم!» آنها به سرعت جلو آمدند. قبل از اینکه بتوانم حرکت دیگری انجام دهم، سوزن بزرگی حاوی مایع آبی رنگ (آرامبخش قوی) به بازویم وارد شد. درد لحظهای، با سستی عجیبی که سراسر بدنم را گرفت، جایگزین شد. دیدم که نگهبانها مرا روی زمین کشیدند و به سمت تخت هل دادند، جایی که زن میانسال (که حالا دوباره خود را پشت پتو قایم کرده بود) با چشمانی مضطرب به من نگاه میکرد. چند دقیقه بعد، نگهبانها رفتند و زنگ خطر کمکم خاموش شد. نور قرمز به حالت نرمال برگشت. چشمانم به سختی باز میماندند. نگهبانها رفته بودند و فقط من بودم و زن میانسال. سردردی طاقتفرسا داشتم، اما حس میکردم نقشهام برای جلب اعتماد آنها و خریدن زمان، موقتاً موفقیتآمیز بود. زن میانسال به سرعت به سمتم آمد، در حالی که با دقت به بیرون از در نگاه میکرد. «عالی بود، تارا. **نقشتو عالی بازی کردی.**» او زمزمه کرد، صدایش حالا سرشار از آرامش پس از یک بحران بود. «اونها فکر میکنن تو به خاطر اثرات داروهای خودت دیوونه شدی و خواستی فرار کنی.» او با عجله به سمت جعبه کمکهای اولیه کوچک و قفل شده در گوشه اتاق رفت و با کلیدی که از زیر تشکش درآورده بود، آن را باز کرد. با احتیاط، یک باند استریل بیرون آورد و به سمت من آمد. «بذار این رو ببندم تا فردا صبح زیاد شلوغ نکنی.» هنگامی که باند را دور سرم میبست، ادامه داد: «گوش کن، فردا نوبت تمیزکاری عمومی طبقه مخفیه. هر هفته، بخشهای مختلف رو ضدعفونی و مرتب میکنن. **فردا صبح، همه نگهبانها و کادر درمانی سطح پایین، مشغول نظافت هستن.** این بهترین زمانه که بتونی بدون توجه زیاد جابهجا بشی.» او به آرامی به پیشانی بانداژ شدهام اشاره کرد. «حالا استراحت کن. فردا، تو به عنوان یک بیمار تحت نظارت، وقت داری که طبقهی بالا رو بگردی، اما این بار با پوشش تمیزکاری. تا اون موقع، باید یه فکری برای اون رلهی لعنتی بکنی.»
خوابی که با ضربه محکم به سر و تزریق آرامبخش همراه باشد، عمیق و سنگین بود. وقتی چشمانم را باز کردم، نور ملایمی از پنجرههای کوچک و بلند اتاق ۲۰۸ به داخل میتابید. زن میانسال، که حالا با لباسی سادهتر مشغول مرتب کردن وسایلش بود، با صدای آرامی گفت: «**وقتشه، تارا. نگهبانها دارن میان. به یاد بیار، تو فقط یک بیمار وحشتزده هستی که بعد از حمله به خودت، آروم شدی.**» او سریع به سمتم آمد و یک لباس کار خاکستری و گشاد به من داد که ظاهراً متعلق به یکی از کارگران خدمات است. «این رو بپوش. سعی کن سرت پایین باشه. اگه ازت پرسیدن، بگو اون زن میانسال بهت گفته برای کمک به آروم کردن محیط، بهت اجازه داده لباس بپوشی تا توی نظافت کمک کنی. اونا معمولاً به دستورات من وقتی که اوضاع آرومه اعتماد دارن.» نفس عمیقی کشیدم. این تنها شانسی بود که برای نجات امیلی و مأموریت داشتم. به سرعت لباس کار را پوشیدم. بانداژ روی سرم حالا کاملاً مشخص بود و به خوبی نقش یک "بیمار آسیبدیده" را بازی میکرد. «برو. اول برو توی رختکن، خودتو با حولهای بپوشون که انگار داری وسیلهای رو جابهجا میکنی. مستقیم برو سمت آسانسور خدمات.» زن میانسال با لحنی جدی ادامه داد: «نگاهت به سقف باشه، نه به آدما.» به آرامی از اتاق ۲۰۸ خارج شدم. راهروها نسبت به شب قبل، شلوغتر بودند، اما شلوغی از جنس کار بود؛ کارکنان خدماتی با سطلها و مواد شوینده در حال تردد بودند. نگهبانها در سرتاسر راهرو پخش شده بودند، اما اکثرشان به دنبال بیماران واقعی بودند و کمتر به افرادی که مشغول نظافت بودند، توجه میکردند. با احتیاط، خودم را به سمت رختکن مرکزی کشاندم. خوشبختانه، صدای خندههای کارگری و صدای سطلهای جابجا شده، حواسها را پرت کرده بود. با چند حرکت سریع، خودم را در میان حولههای تمیز و کثیف پیچاندم و سپس به سمت آسانسور خدمات رفتم. **آسانسور خدمات.** این آسانسور جایی بود که معمولاً فقط کارکنان مجاز به استفاده از آن بودند. در را به آرامی باز کردم. بوی مواد شیمیایی ضدعفونی کننده به مشامم خورد. دکمه طبقه بالا (طبقه تحقیقات) را فشار دادم. قلبم به شدت میکوبید. آسانسور بالا رفت. صدای موتور و وزوز ملایم آن تنها صدایی بود که میشنیدم. به محض اینکه صدای «دینگ» باز شدن آسانسور به گوش رسید، حس کردم که دنیا در حال فروپاشی است. در آسانسور باز شد و من آماده بودم تا با احتیاط قدم بگذارم... و ناگهان، در آن لحظه حیاتی، در مقابل من ایستاده بود. **دکتر کنتریس.** او با همان کت و شلوار شیک و چهرهای که ترکیبی از هوش و بیرحمی بود، روبروی آسانسور ایستاده بود. دستی به یقه کت خود کشید و با لحنی سرد و در عین حال نمایشی لبخند زد. «به به! خانم تارا! چه عجب به طبقات بالا سر زدید؟ ما گمان میکردیم دیشب به خاطر آشوبی که به پا کردی، فعلاً باید در اتاق ۲۰۸ استراحت کنی.»
درد ضربهای که به سرم خورده بود، هنوز در جمجمهام میپیچید، و گرمای کلافهکنندهای از زخم زیر بانداژ حس میکردم. صدای «کلیک» قفل شدن درِ اتاق ۲۰۸، وقتی نگهبانها مرا به زور به داخل هل دادند، آخرین یادگاری از آن رویارویی ناگوار بود. زن میانسال با عجله جلو آمد. چشمانش از نگرانی گشاد شده بود، و انگار داشت دنبال پارگی یا کبودی جدیدی روی صورتم میگشت. او بلافاصله شروع به بررسی بانداژ سرم کرد، انگشتانش با احتیاط، از روی پارچه زخمخورده عبور میکردند. «تارا! خدای من چه اتفاقی افتاد؟ چرا کنتریس برنامه رو عوض کرد؟ بگو ببینم...» لحن صدایش آمیزهای از خشم کنترلشده و وحشت بود. نفس عمیقی کشیدم، سعی کردم درد را نادیده بگیرم و تمرکز کنم. دیگر زمان بازیگری تمام شده بود؛ حالا باید حقیقت را به شکلی گزینشی بیان میکردم که او را وادار به افشای اطلاعات کند. «اون... اون منو دید، همون موقع که از آسانسور بیرون اومدم.» صدایم خشن و ضعیف بود، طوری که انگار فقط میتوانستم نجوا کنم. «اوضاع از کنترل خارج شد. کنتریس... او میدونه.» زن میانسال ایستاد، دستش از حرکت باز ایستاد. نگاهش از حالت نگرانی به سردی و وحشت خالص تغییر کرد. «میدونه چی رو؟» «اون اسم رو آورد. اسم خانوادگیمون رو.» با مکثی طولانی، سعی کردم سنگینی کلمات را روی شانههای او بیندازم. «اون گفت: «تو هنوز اون نشونه رو داری توی بدنت... همون نشونهای که نشون میده از خانواده هادسونها هستی.» وقتی کلمه «هادسونها» را گفتم، انگار دیوار سیمانی اتاق را با صدای بلندی شکستم. زن میانسال به عقب قدم برداشت و با دستش دهانش را پوشاند. وحشت در چشمانش موج میزد. «نمیتونه... امکان نداره. اونها نباید...» زن میانسال نفسنفس میزد. «این فقط یه اسم نیست، تارا. این یه... یه **برچسب** قدیمی برای ماست. برای کسایی که استعداد خاصی داشتن و سیستم نتونسته بود کنترلشون کنه.» او به سرعت به سمت تخت برگشت و شروع به وارسی دقیق تشک و کنارههای تخت کرد، انگار که دنبال چیزی پنهان میگشت. «برنامه نظافت کنسل شد؟» پرسیدم، صدایم هنوز لرزان بود. «قطعاً.» او با ناامیدی پاسخ داد. «کنتریس این رو نمیتونست ریسک کنه. دیدن تو در محوطه عمومی، اون هم با این وضعیت، براش کافی بود تا بفهمه ما داریم نقشهای میکشیم. اون حالا میدونه که تو از سابقه خانوادگیت مطلع هستی.» زن میانسال ناگهان ایستاد و به من خیره شد. چشمانش حالا مصمم بود، ترس کنار رفته بود و جای خود را به یک اراده فولادین داده بود. «اون نشونه، تارا، یک **نشان بیولوژیکیه یک نقطه کوچک و نامحسوس روی استخوان ترقوهات که وقتی سیستمهای اسکن پیشرفته فعال بشن، به وضوح بالا میاد. این نشانه رو فقط **مدیران اصلی آرشیو** میتونن ببینن. اگه کنتریس این رو دیده، یعنی توی آرشیو اصلی بوده یا پروندههای اصلی رو چک کرده.» «پس فردا روز تمیزکاری دیگه کارساز نیست؟» پرسیدم. «نه. ما باید برنامه رو سریعتر اجرا کنیم. کنتریس حالا به دنبال توئه. فردا صبح که بیدار شدی، باید خودت رو به جای یک بیمار کاملاً ناتوان و مستاصل جا بزنی، نه فقط شوکه. باید بهش نشون بدی که در حال فروپاشیه تا حواسش رو پرت کنه.» او به سمت جعبه کمکهای اولیه رفت و این بار، به جای باند، یک **پین کوچک و تیز** بیرون آورد و آن را در دست فشرد.
«ما به اطلاعات نیازی نداریم. ما باید **رلهی خنثیسازی** رو از آزمایشگاه بگیریم قبل از اینکه کنتریس بتونه این مکان رو کاملاً مهر و موم کنه. من راهی برای منحرف کردن شیفت شب پیدا میکنم، اما تو باید فردا شب، یعنی همین امشب، فرار کنی.» «**امشب؟**» «بله. چون فردا تو دیگه تحت نظر نخواهی بود. تو تبدیل به یک **هدف اصلی** شدی. آماده شو، تارا. ما دو ساعت وقت داریم تا یک نقشه اضطراری بچینیم.»
صدای قفل شدن در اتاق ۲۰۸، آخرین پل ارتباطی من با امید را سوزاند. مقاومت کردم، اما دستهای خشن و چرمی نگهبانان مثل گیرههای آهنی دور بازوهایم حلقه شده بودند. فریاد زدم، هرچه توان داشتم فریاد زدم: «نمیخوام! من جایی نمیرم! ولم کنید!» اما جیغهایم در راهروهای عایق صدا گم میشدند. تنها چیزی که احساس میکردم، ضربان وحشتآور قلبم و احساس بیقدرتی مطلق بود. مرا با خشونت به سمت دفتر دکتر کنتریس کشاندند؛ اتاقی که بوی چرم قدیمی و استیصال میداد. او حتی بلند نشد. با آرامش غریبی روی صندلیاش تکیه داده بود، انگار که منتظر یک جلسه روتین بود، نه فرار نافرجامی که با شکست روبرو شده بود. «آرام باش، تارا،» صدایش مثل سم روی اعصابم میریخت. «این نمایشها واقعاً لایق یک **هادسون** نیست.» با یک حرکت آرام، لپتاپش را باز کرد و آن را دقیقاً در مقابل چشمان بهتزدهام چرخاند. صفحه روشن شد و دنیا برایم ایستاد. تصویر... **مادرم**. او آنجا بود، در نور کمجان یک عصر پاییزی، روی کاناپه قدیمی خانهمان. صورتش از اشک خیس بود، و صدایش که از بلندگوهای لپتاپ بیرون میآمد، مانند خنجری بود که مستقیماً به قلبم فرو میرفت. دکتر کنتریس با آن لحن ترحمانگیز و ساختگیاش گفت: «میبینی، تارا؟ ما میدانستیم که تو اینجا متعلق نیستی. تو از یک دنیای دیگر آمدهای. و برای اینکه ریشههایت قطع شوند، من چند نفر را فرستادم تا به مادرت بگویند... که تو مردهای.» کلمه «مردهای» انگار تمام اکسیژن اتاق را بلعید. ویدئو ادامه داشت. مادرم با صدایی لرزان و شکسته، نام مرا صدا میزد. «تارا... دخترم... چرا... چرا اینقدر زود رفتی؟» آن لحظه، دیگر نه هادسونی در کار بود، نه پروندهای، نه نقشهای برای فرار. فقط یک دختر بودم که قلب مادرش را در آن دنیای دیگر شکسته بودم. تمام نیروی بدنم تخلیه شد. نتوانستم بایستم. روی زمین سرد و سخت افتادم و دستانم را روی گوشهایم فشار دادم، انگار که اگر به اندازه کافی محکم فشار دهم، میتوانم صدای گریههای مادرم را خاموش کنم. من زمزمه نمیکردم؛ من با صدای گرفته و خفه در حال ناله کردن بودم. قطرات اشک بدون توقف از چشمانم سرازیر میشد و حس میکردم تمام هستیام در آن اتاق در حال فروپاشی است. کنتریس لپتاپ را بست. سکوت شد. «میبینی، تارا؟» صدای او حالا برافراشته بود، برافراشته از قدرت. «دیگر کسی در آن دنیا منتظرت نیست. تو متعلق به اینجایی. حالا وقت آن است که با حقیقت وجودت کنار بیایی و به پروژهمان کمک کنی.» من فقط میتوانستم روی زمین سرد دراز بکشم و زار بزنم. دیگر نمیدانستم تارا کیست و چه باید بکند. همه چیز از دست رفته بود.
صدای کوبیده شدن در اتاق، آخرین ذره امید رو توی وجودم خرد کرد. دیگه اون مقاومت اولیهام رو نداشتم؛ فقط یه توده لرزان بودم که توی اتاق دکتر کنتریس پرت شده بود. زدم زیر گریه، گریهای که از ته دل بود، از عمق مغزم فریاد میکشید. سرم رو کوبیدم روی میز شیشهای سرد. صدای تق تق سرم به میز، تنها چیزی بود که توی اون لحظه میشنیدم. دکتر کنتریس، که تا اون لحظه پشت میز بزرگش لم داده بود، انگار منتظر همین صحنه بود. یه خنده کوتاه، خشک و تمسخرآمیز از دهنش دراومد. آروم گفت: «ای بیچاره! چقدر زود کم آوردی. داری واسه اون مادرت گریه میکنی که دیگه وجود نداره؟ خوبه، گریه کن تا دلت خنک شه. چون اون زن دیگه تو رو فراموش کرده. کل داستانت برای اون تموم شد.» حرفاش مثل یه سم سیاه توی تنم پخش شد. من بیشتر و بیشتر توی خودم جمع شدم. انگار دیگه هیچ ماهیچهای برای مقاومت نداشتم. دیگه فقط یه صدا بودم که از ته حلقم درمیاومد. بعد کنتریس یه تکون به خودش داد، انگار بالاخره خستهکننده شده بودم. به نگهبان کنار در که عین مجسمه ایستاده بود، گفت: «برو یه کم آب بیار. این دخترک داره خشک میشه.» نگهبان سریع رفت و با یه لیوان آب برگشت. آب از سرما شوک بهم داد. دستم رو که یه کم جون گرفته بود، دراز کردم و لیوان رو برداشتم. آب رو مثل کسی که سالهاست تشنهست، سر کشیدم. یه کم از حرارت گریههام کم شد. بعد، دکتر کنتریس یه جعبه دستمال کاغذی رو هل داد سمتم. اون حتی حاضر نشد بهم نزدیک بشه. دستمال رو چنگ زدم و با یه تکه کاغذ چروکیده، بیحال شروع کردم به پاک کردن صورتم. حس یه عروسک شکسته رو داشتم که مجبوره اطاعت کنه. کاملاً درمانده بودم. اون با این کارها میخواست نشون بده کی رئیسه.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود خیلی زیبا بود ناظرش من بودم بدرخشی 🤍🤍
مرسی عزیزم همچنین تو♥🎁
اومد
آخجوننن خیلی اسلاید بهش دادم