سلام بچه ها بالاخره جلد دوم دنیای موازی رو نوشتم امیدوارم خوشتون بیاد و لذت ببرید
چشمهام رو باز میکنم... نور سفیدی سقف رو میپوشونه. برای چند لحظه نمیدونم کجام. بوی ضدعفونیکنندهها توی هوا پیچیده و صدای آرام بوق دستگاهی از کنارم میاد. همهچیز آرومه... زیادی آروم. سعی میکنم بلند شم ولی بدنم سنگینه، مثل اینکه سالهاست فقط خوابیدم. صدای زنی میگه: — «تارا؟ میشنوی منو؟» به لبهام فشار میارم، سخت، تا فقط یه کلمه بیرون بیاد: «اینجا... کجاست؟» پرستاره لبخند میزنه، اما اون لبخند یه جورایی بیحس به نظر میرسه. میگه: «تو پنج سال توی کما بودی... همه نگران بودن.» پنج سال؟ ذهنم فقط یه صحنه رو نشونم میده — نور آبی، غار، جان، صدای تیر... و بچهی ماری. نفسم میگیره. دستم ناخودآگاه روی شکمم میره، همونجایی که گلوله خورده بود. من هنوز نمیدونم... اون دنیا واقعی بود یا فقط یه خواب عجیب؟ به پنجره نگاه میکنم. پشت شیشه بارون میباره، نئونهای شهر بیرون با رنگ آبی و بنفش چشمم رو میزنن. همون رنگها... همون حس... همون نئونهایی که توی دنیای موازی دیده بودم. زیر لب زمزمه میکنم: «من واقعاً برگشتم؟ یا هنوز اونجام؟» ناگهان چیزی توی سینی کنار تختم میبینم — یه حلقهی فلزی کوچیک با نقش مارپیچ رویش. حلقهای که فقط در اون دنیا وجود داشت. قلبم به تندی میزنه. دستم رو دراز میکنم ولی قبل از اینکه بهش برسم، پرستار برمیگرده توی اتاق. سریع دستم رو جمع میکنم، حلقه هنوز اونجاست، برق میزنه زیر نور. توی سرم صدایی میپیچه، صدای خودم، یا شاید کسی دیگه: «تارا... هنوز تموم نشده... هنوز اونجا منتظرن.» نفسهام سنگین میشه. چشمم رو میبندم و برای لحظهای حس میکنم زمین زیر تختم داره میلرزه — دقیقاً مثل قبل از باز شدن دروازهی دنیای موازی... «من توی دنیای خودمم؟ یا دوباره اونجام؟» و جوابش از ته ذهنم میاد — صدایی که مطمئن نیستم از کیه: «هر دو.»
— «میشه یه کم آب بدین؟» صدای خودم برام غریبهست؛ خشدار، آرام، مثل کسی که تازه دوباره یاد گرفته حرف بزنه. پرستار سرش رو تکون میده و لیوانی از آب میگیره جلو. دستم میلرزه وقتی لیوان رو ازش میگیرم، لبهام لمس میکنن لبهی سردش … یه قطره پایین میره، و باهاش یه چیزی توی سرم باز میشه. انگار درِ سنگینی ناگهانی باز میشه. نورهای نئون… صدای بارون روی آسفالت فلزی… لبخند ماری، اون شب وقتی میگفت «اسمش رو چی بذاریم؟»… فریاد جان… بوی خون… همهش مثل موجی از بینایی دوباره میاد توی سرم. لیوان از دستم میافته. آب روی ملحفه پخش میشه و رنگ سفیدی پارچه با لکهای خاکستری خیس میخوره. ولی چشمهام جای دیگهست — من دیگه اونجا نیستم. میبینم خودم رو روی خیابونهای سیاه شهر… آسمان پر از هواپیماهای کوچک نورانیه، ساختمانها تا آسمون کشیده شدن و تابلوهای تبلیغاتی با زبونهایی میدرخشن که هیچکدوم رو نمیفهمم. یه صدای مکانیکی از بلندی میگه: «Citizen T‑12A active again.» بعد نور قرمز زیادی توی چشمهام میتابه. — «نه… من دیگه اونجا نیستم... من بیدار شدم!» فریاد میزنم، اما کسی جواب نمیده. پا پایین تخت میخورم به چیزی فلزی — یه پایه سرم که حالا توی نور کم بیمارستان مثل پایهی اسلحهست. صدای بوق دستگاهها بلندتر میشه. پرستار چیزی میگه ولی نمیشنوم. تنم داره میلرزه، قلبم تندتر از هر زمانی، و درونم حس میکنم هنوز اون حلقه زیر پوستم میتپه. «من نباید بیدار میشدم… هنوز کارم تموم نشده.» همهچیز سفید میشه. در اون لحظه آخر، من همزمان دو تصویر میبینم — در دنیای بیمارستان، بدنم روی تخت افتاده؛ و در دنیای دیگر، من روی موتورم سوارم، زیر بارون نئونها، با صدای نفسکشیدن درون کلاهخودم. یه لبخند روی صورتم نقش میبنده. «فکر کردین پنج سال کافی بود تا منو از اون دنیا جدا کنین؟» باد بارانی به صورتم میخوره. چشمهام باز میشن. اینبار نه در بیمارستان — بلکه روی پشتبام همون شهر نئونها.
صدای پرستار دوباره تبدیل به صدای محیط شد: «هی! آروم باش تارا! نفس عمیق بکش!» احساس میکنم یک مشت از درون به سی*نهام کوبیده شده. لیوان آب گمشدهست، تخت زیرم محکم و زمینیه، و نور بالای سرم دیگه نئون آبی نیست؛ یه نور سفید و کسلکننده و بیمارستانیه. فلاشبک، یه انفجار گذرا بود، یه کابوس از یک زندگی دیگر. سرم رو به سختی بلند میکنم و پرستار که صورتش حالا نگران و ملموسه، بالای سرم ایستاده. اون دستان بزرگ و گرمش رو روی دستهای لرزان من میگذاره. «بیا، دخترم، خیلی وقته بیدار شدی. اولش فقط گیج بودی، حالت خیلی بد بود...» کلماتش رو مثل بچهای که تازه زبان یاد گرفته، پردازش میکنم. پنج سال. اینجا، در این اتاق سفید، من فقط یک بیمار بودم. نه یک قهرمان، نه یک فراری. به سختی از او اجازه میگیرم که بلند شوم. پرستار کمکم میکند تا روی لبه تخت بنشینم. هنوز قدرت راه رفتن ندارم. حس میکنم استخوانهایم توی این پنج سال آب شده. «من... باید برم...» زمزمه میکنم. «به هیچ وج جا نمیری، تارا. اول باید یک کم استراحت کنی.» اما اون حلقه روی سینی هنوز اونجاست. دیگه برق نمیزنه، حالا فقط یک قطعه فلز بیرنگ روی فلز بیرنگ دیگه. «این چیه؟» انگشتم رو به سمتش میگیرم. پرستار به سینی نگاه میکند، ابروهایش بالا میروند. «اوه، اینو از روی تختت برداشتم. یه جور یادگاری انگار... یه جور حلقه یا سنجاق سر قدیمی پیدا کردیم توی وسایل شخصیتیت.» او بیتفاوت آن را در دستش میگیرد. «بعداً چک میکنیم مال چی بوده.» قبل از اینکه اعتراض کنم، پرستار برای چک کردن علائم حیاتیام از تخت فاصله میگیرد. حالا فرصت منه. با تمام توان به سمت آینهی قدی کنار در دستشویی میخزم. زمین سرد است و فشار روی پاهایم دردناک. پشت به پرستار، خودم رو بالا میکشم و به آینه خیره میشم. اونجا تارا هست، اما نه اون تارا که توی خاطراتم از سوار شدن روی دوچرخه داشتم. موهایم... تا کمرم رسیده، خیلی بلندتر از آنی که یادمه. رنگش هم فرق کرده، انگار توی این پنج سال نور خورشید بهش نرسیده، یه سایه خاکستری و کدر پیدا کرده. و چشمها. چشمهام گود افتاده. زیرشون گودالهای تیره و بزرگی از کبودی و خستگیه که انگار از اعماق درهها بلند شدن. انگار پنج سال کما، تمام انرژیام رو ازم دزدیده. من فقط یک زن ضعیف و رنگپریده رو میبینم که توی یک لباس گشاد بیمارستان اسیر شده. ولی توی این ظاهر شکسته، یک چیز هست که عوض نشده. توی عمق چشمهام، اون درخشش سرد و سرسخت اون دخترِ دنیای موازی، هنوز میسوزه. بهطرف پرستار که پشتش به من است، نگاه میکنم. اون حلقه رو توی دستش داره. نمیتونم اجازه بدم ببره. این تنها چیزیه که از اون دنیا باقی مونده. تصمیم میگیرم. نباید آروم باشم.
نفسی سنگین میکشم، سعی میکنم لرزش صدام رو کنترل کنم. این نمایش واقعی برای بازپسگیری تنها نشانهی باقیمانده از زندگی واقعیامه. به پرستار که هنوز کنار تخت ایستاده، نگاه میکنم. چشمانم رو پر از اشک میکنم، اشکهایی که این بار واقعاً واقعی به نظر میرسن، چون از یک جهان در حال فروپاشی میان. «خواهش میکنم... اون حلقه رو بذار زمین.» صدایم میلرزد. «میتونین بذارینش روی سینی کنارم؟ خواهش میکنم...» پرستار که از چهرهی در هم شکسته و خسته من متأثر شده، با ملایمت حلقه را روی سینی فلزی کنارم میگذارد، انگار که یک شیء بیارزش باشد. اما برای من، آن فلز سرد، ستون فقرات تمام وجودم است. همین که دستش را برمیدارد، موج دیگری از درد احساسی به من هجوم میآورد، این بار نه مربوط به گلوله یا جان، بلکه مربوط به یک جای خالی ابدی. «به نظرت... مادرم کجاست؟» صدام تبدیل به یک نالهی کوچک میشود. «دلم برای مامانم تنگ شده... خیلی...» اشکها حالا بیپشتوانه سرازیر میشوند. نه اشکهای ساختگی برای نقشه، بلکه اشکهای زنی که میداند اگر در این دنیا بماند، هرگز نمیتواند مادر واقعیاش را در آغوش بگیرد. پرستار قلبش به درد میآید. او سریعاً به سمتم میآید و مرا در آغوش میگیرد، محکم، طوری که حس میکنم استخوانهایم دارند زیر فشار گرمای بدنش خرد میشوند. «عزیزم... آروم باش. مطمئن باش مادرت حالش خوبه. منتظره که تو برگردی. تو الان بیدار شدی، این بهترین خبریه که میتونه بشنوه.» در آغوش امن و گرم او، لحظهای حس میکنم که چه خوب است که فقط در یک دنیا باشم. اما این آرامش مصنوعی است. سرم را به آرامی از آغوشش بیرون میآورم و به چشمهای مهربانش نگاه میکنم. دیگر گریه نمیکنم. فقط یک نگاه ثابت و یخزده دارم. «شما نمیدونین.» صدایم حالا عاری از احساس است، سرد و دقیق. «شما نمیدونین که من واقعاً کی هستم... و کجا بودم.» لحن قاطع و عجیبم باعث میشود پرستار عقب بکشد. «من متعلق به این دنیا نیستم.» این اعتراف را با وضوح کامل بیان میکنم، گویی دارم یک قانون فیزیک را اعلام میکنم. «اونجا دنیای منه، و اگر اینجا بمونم... یعنی هرگز نرفتم.» سریعتر از آنکه پرستار بتواند واکنش نشان دهد، دستم را روی سینی دراز میکنم، حلقه را میقاپم و آن را محکم در مشتم میفشارم. انگار که با لمس آن، انرژی از دست رفتهی پنج سال به رگهایم بازگردد. «من باید برم.» این بار، این یک خواهش نیست. یک تصمیم است.
حلقهی سرد را تا صبح زیر بالشتم پنهان میکنم. انگار که با نگه داشتن آن، میتوانم کلید برگشت را در جیبم داشته باشم. نهایتاً، خستگی عمیق ناشی از آن شوک حسی، و شاید اثر داروی آرامبخش در آب، مرا به خوابی سنگین و بیتصویر میبرد. صبح با صدایی تیز و ریتمیک از خواب میپرم: **تق... تق... تق.** ضربههایی به در چوبی اتاق. در این وضعیت، هر صدایی میتواند یک تهدید باشد. با صدایی ضعیف، که به سختی شنیده میشود، میگویم: «کیه؟» «صبح بخیر تارا. من دکتر کنتریس هستم، روانشناس بیمارستان. کمی وقت داری؟» صدایی رسمی و آرام است. تنش در تنم پخش میشود. پرستار. آن شب به او اعتماد کردم و این بهای آن بود. او با پزشکان صحبت کرده تا مرا تحت نظر بگیرند. این اتاق دیگر امن نیست. سعی میکنم خودم را جمع و جور کنم، آن چهرهی ضعیف و آسیبپذیر بیمار را دوباره به خود میگیرم. «بله، دکتر. بیاین تو.» دکتر کنتریس وارد میشود؛ مردی میانسال با عینک دستهمشکی و دفترچهای در دست. پشت صندلیاش مینشیند، فاصلهی حرفهای را حفظ میکند. «تارا، پرستار شیفت شب کمی نگران حالت شد. میدونی، اون صحنههایی که دیدی...» «خواب دیدم، دکتر. فقط یه کابوس خیلی بد بود.» او را قطع میکنم، کلمات را با دقت انتخاب میکنم. «من فقط باید چند روز استراحت کنم. پنج سال... جای زیادی برای غریبه بودن در یک اتاق دارم.» دکتر کنتریس با تأسف سر تکان میدهد. «کاملاً طبیعیه که ذهنت اینطور واکنش بده. تو پنج سال توی کما بودی، تارا. این یک ترومای بزرگه. خاطراتی که داری... ماری... اون شهر... اینها واکنشهای ذهن تو برای مدیریت یک شوک واقعی هستند.» ذهنم با خشم در حال جوشیدن است: *شوک واقعی؟ تو نمیدونی من چی دیدم!* «فکر میکنم... بله... بهترم.» وانمود میکنم که آرام شدهام. «مطمئنم با چند تا جلسه، همه چیز عادی میشه.» صحبتهایمان نیم ساعت طول میکشد. من با تمام دقت نقش یک "بازماندهی صادق" را بازی میکنم، کلمات دکتر را تکرار میکنم، وانمود میکنم که دیگر آن هیجان دیوانهوار شب قبل را ندارم. بالاخره دکتر کنتریس بلند میشود. «بسیار خوب. من هفتهای چند بار سر میزنم. تا اون موقع، فقط استراحت کن و به بدن و ذهنت فرصت بده تا خودش رو پیدا کنه.» وقتی در پشت سر او بسته میشود، نفس راحتی نمیکشم. تمام انرژیام تخلیه شده. لحظاتی بعد، در باز میشود و پرستار با سینی صبحانه وارد میشود. «خوشحالم که با دکتر خوب حرف زدی، تارا. ببین، کمی سوپ گرم بخور.» در این لحظه، زنجیر صبرم پاره میشود. تمام خشم ناشی از بازیگری و تمام ترس از گیر افتادن در این دنیای دروغین آزاد میشود. ناگهان از جا میپرم، از تخت بیرون میآیم و به سمت او هجوم میبرم. «تو! تو چه غلطی کردی؟!» جیغ میکشم، صدایی که خودم هم از شدت خشم آن را نمیشناسم. پرستار از ترس یخ میزند، سینی از دستش میافتد و سوپ روی زمین میپاشد. «تارا! چه خبرته؟!» «من نباید باهات حرف میزدم، لعنتی!» فریاد میزنم و به او نزدیکتر میشوم، طوری که چشمانم از خشم سیاه شدهاند. «تو... تو با اون مرد (دکتر کنتریس) همدستی! اونا نمیخوان من یادم بیاد!» به عقب میروم و با دست به سینهام اشاره میکنم. «من متعلق به اینجا نیستم! اون حلقه... اون متعلق به منه! و تو فقط یه ابزاری بودی برای نگه داشتنم اینجا!» سپس با صدایی خفهشده و پر از نفرت، زمزمه میکنم: «من نباید به هیچکدوم از شما اعتماد میکردم.»
سرم را روی بالش میگذارم، تظاهر میکنم که از سنگینی حرفهایم خسته شدهام. باید او را قانع کنم که بزرگترین تهدید برای من، همین دیوارها هستند، نه او. حلقه زیر پیراهنم گرمای عجیبی دارد. «باشه، باشه...» به سختی زمزمه میکنم. «تو خیلی اصرار میکنی، باشه. یه هیچ کس نمیگم. قول میدم.» پرستار، که حالا کمی از حالت تهاجمیاش فاصله گرفته، بالاخره سینی را با احتیاط روی میز کناری میگذارد. «مرسی، تارا. همین که بتونی راحت حرف بزنی، خودش یه قدم بزرگه.» کمی آرامتر به نظر میآیم، در حالی که دروناً دارم همه چیز را تجزیه و تحلیل میکنم. «وقتی به دنیا اومدم...» شروع میکنم، صدایم میلرزد—این لرزش واقعی است، از خستگی و استرس. «پدرم... مارو ول کرد رفت. یه جورایی ناپدید شد. دنبال عشق و حال خودش بود. یه مرد بیمسئولیت تمام عیار.» نفسم را بیرون میدهم. «من فقط یه نفر رو داشتم، یه مادر. اون بهترین بود.» به سقف خیره میشوم، طوری که انگار خاطراتم را از آنجا استخراج میکنم. «خواهر و برادری نداشتم. کلاً تنها بودم. همیشه احساس میکردم باید خودم مراقب خودم باشم.» سرم را به آرامی تکان میدهم. «توی دبیرستان... اونجا بود که چند تا دوست خوب پیدا کردم. مثلاً مری...اونها... اونها دنیا بودن برام. تنها آدمهایی بودن که حس میکردم واقعاً منو میبینن، نه فقط یه بیمار رو تخت.»
بعد از گفتن ماجرای پدرم و دوستهای دبیرستانم، یکدفعه حس کردم باید حواسش رو از خودم پرت کنم. اینکه فقط من دارم از بدبختیهام میگم، مشکوک به نظر میرسه. باید بازی رو عوض کنم. «خانوادهی تو چی؟» پرسیدم. صدام هنوز یکم میلرزید، ولی سعی کردم کنجکاوی باشه توش، نه ضعف. امیلی یه لحظه مکث کرد، انگار که یه درِ قدیمی و زنگزده رو داره با اکراه باز میکنه. «وضعیت من... از تو بدتر بود، تارا. خیلی بدتر.» نگاهش یه جوری شد که انگار داره یه فیلم قدیمی و سیاه و سفید رو میبینه. «وقتی دوازده سالم بود، مادرم رو از دست دادم. یه مریضی لعنتی اومد و بردش. بابام... اون بیچاره صبح میرفت سر کار، شب برمیگشت. نه غذایی درست و حسابی بود، نه کسی بود حالمو بپرسه. هیچی...» مکث طولانیای کرد، انگار که یه تیکه شیشه شکسته رو داره قورت میده. «تا اینکه... یه نفر بهم پیشنهاد داد بیام پرستار بشم. اولش نمیدونستم چیه، ولی کمکم به این شغل علاقهمند شدم. حس میکردم میتونم به بقیه کمک کنم. جلوی مرگ رو بگیرم، مثل کاری که نتونستم برای مادرم بکنم.» بعد یه لبخند تلخ زد. «راستش... من هیچوقت دوستی نداشتم. تو مدرسه همیشه مسخرهام میکردن. به خاطر قیافهم، لباسهام، هرچی... همیشه تنها بودم.» صورتش مچاله شد. یه لحظه فکر کردم الان میزنه زیر گریه. منم یه کم دلم سوخت براش. نه اینکه بخوام باهاش همدردی کنم، فقط... خب، همه یه زخمهایی دارن، مگه نه؟ «اسمت چیه؟» پرسیدم. صدام آرومتر از چیزی بود که فکر میکردم. یه لبخند خجالتی زد. «امیلی... اسمم امیلیئه.»
حرفهای امیلی دربارهی تنهاییاش، شوک بزرگی بود. این همان چیزی بود که در فیلمهای قدیمی میدیدم؛ خدمتکاری که از شدت تنهایی و نیاز به تعلق، تبدیل به یک همبند میشود. اما این واقعی بود. امیلی، با دستانی که بوی مواد ضدعفونیکننده میداد، دست من را گرفت. پوستش سرد بود. «من... من یه دوست عین تو میخوام، تارا. یه کسی که واقعاً بهم گوش بده، نه فقط حرفهای تکراری دکترها.» صدایش حالا التماسآمیز بود. «تو... تو خیلی قوی به نظر میرسی. خیلی... فرق داری. من پنج ساله که اینجام، تارا. پنج ساله هر روز میاومدم بهت سر میزدم، فقط امیدوار بودم یه روز به هوش بیای، یه روز چشمهاتو باز کنی.» او واقعاً صادق به نظر میرسید. این عمق از انزوا ترسناک است. تمام نقشههای من برای فریب دادن او، حالا با این موج احساسات خنثی میشد. او واقعاً به یک دوست نیاز داشت. سرم را به سرعت تکان دادم. نمیتوانستم فکر کنم. اگر او تبدیل به دوست من شود، آیا امنتر است یا خطرناکتر؟ یک دوست جاسوس نیست، اما یک دوست میتواند تصادفی رازهایی را فاش کند. «باشه، امیلی.» با لکنت گفتم. «باشه... باشه. قول میدم باهات دوست بشم. ولی... تو هم باید یه قولی بدی.» نگاهم را روی دستمان ثابت کردم، انگار که قسم میخوردم. «تو قول میدی که هیچ کدوم از این حرفهایی که امروز زدیم، هیچ کدوم از این احساسات رو... به هیچ کس، نه دکتر کنتریس، نه دکتر دیگه، هیچ کس نگی؟» امیلی با چشمانی که حالا برق امید میزد، سر تکان داد. «حتماً، تارا. قول میدم.
امیلی با همان هیجان کودکانه، با یک قیچی کوچک و به شدت تیز برگشت. قیچیای که یادآور ابزارهای جراحی بود، اما این بار برای آرایش بود. «خب، ملکه. موهاتو چطوری بزنم؟» پرسید. این لحن، لحن یک مراقب نبود؛ لحن یک دوست بود که داشت برای یک قرار آماده میشد. لبخندی زدم که کاملاً واقعی بود. «چتری بزن. یه چتری ساده، مثل قبلها.» او با دقت زیادی شروع به کوتاه کردن موهایم کرد. هر تار مویی که روی زمین میافتاد، انگار بخشی از زنجیرهای محدودیتم را با خود میبرد. وقتی کار تمام شد، نگاهش کردم. کمی نامتقارن بود، اما حسش خوب بود. «وای...» گفتم و سرم را کج کردم. «انگار دوباره بچگیهام برگشته. دقیقاً همون شکلی شدم که بود...» خندیدم. امیلی هم خندید. خندهای واقعی، بدون لرزش یا تلاش. «تو خیلی قشنگ شدی، تارا.» بعد از آن، فضا آرامتر شد. با نوعی شادی عجیب، برایم سوپ آورد. سوپی گرم و خوشمزه بود، متفاوت از آن آبکیهای بیمزهای که همیشه میدادند. با تمام وجود خوردم، انگار نه برای سیر شدن، بلکه برای قدردانی از این لحظه آرامش، میخوردم. شب فرا رسید. برخلاف همه شبهای گذشته، پردهها کشیده شدند و امیلی یک تلویزیون کوچک قابل حمل آورد. هر دو روی زمین کنار هم نشستیم و فیلمی کمدی قدیمی تماشا کردیم. ما واقعاً با هم خندیدیم. نه خندهی ساختگی تارا برای فریب دادن دکترها، بلکه خندهی دو نفری که برای اولین بار پس از مدتها، وزن تنهایی خود را حس نکرده بودند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود واقعا
تو خیلی با استعدادی✨
مرسی عزیزمممم♥♥
خواهش میکنم قشنگم
ناظر بودم 💘
مرسی ناظر مهربونننن♥